داستان «کرکس، گربه و پرندگان» مترجم «میلاد خسروی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «کرکس، گربه و پرندگان» مترجم «میلاد خسروی»

کنار رودخانه گنگ، صخره ای وجود دارد به نام پرتگاه کرکس که بر رویش درخت انجیری رشد پیدا کرده بود. درخت تو خالی بود و درون آن کرکس پیری به نام سر سفید زندگی می‌کرد که از بخت بد هر دو چشم و چنگال‌های خود را ازدست داده بود. پرندگان دیگر که بر روی شاخه‌های همان درخت لانه کرده بودند، دلشان به حال این پرنده پیر ما می‌سوخت و قسمتی از غذای خود را به او می‌دادند و به این وسیله او گذران زندگی می‌کرد و به سختی شکم خود را سیر نگه می‌داشت. وقتی که فصل تابستان آمد، درخت کهن سال پر شد از لانه‌های پرندگان زیبا و مختلفی که آواز و جیرجیر صدایشان به آسمان می‌رسید.

یک روز وقتی که تمام پدرها و مادرهای جوجه‌های کوچک برای پیدا کردن غذا بیرون رفته بودند و لانه را ترک کرده بودند، گربه ای که او را با نام گوش دراز می‌شناختند آمد تا برای شام شکم خود را با چند تا از جوجه‌های کوچولو پر کند. اما جوجه‌ها تا این که گربه را دیدند شروع کردند به سر و صدا کردن و فریاد زدن بطوری که سر سفید را ازخواب بیدار کردند.

کرکس پیر فریاد زد: " کی آنجاست؟" وقتی که گوش دراز کرکس پیر را دید، به شدت ترسید و خواست که هر چه سریع‌تر فرار کند، اما از آنجایی که دیگر کار برای فرار خیلی دیر شده بود، تصمیم گرفت که شانس خودش را آزمایش کند پس جلو تر رفت و با چربزبانی و حیله گری گفت: " ارباب جان، من این افتخار را بدست آورده‌ام که به محضر شما مشرف شوم."

کرکس کور پرسید: " تو کی هستی؟"

مخلص و قربان شما، من گربه ای هستم که آمده‌ام شاگردی شما را بکنم."

کرکس گفت: " زود بزن به چاک. گربهٔ شیطان وگرنه حسابت را می‌رسم."

گربه با حیله گری گفت: " اگر که لایق مرگم، حاضرم که در این راه جان بدهم. اما اول به حرف‌هایی که می‌خواهم بزنم گوش کن، اگر گفته‌های من را قبول نکردی آنوقت هر کاری که خواستی با من بکن. من یک گربه خوب و درستکار هستم. همیشه خودم را می‌شویم، برای دیگران دعا می‌کنم و هیچ گوشتی نمی‌خورم. مدت‌ها بود که به دنبال استادی بودم تا به من درس درستکاری و اخلاق بدهد و راه و رسم درست زندگی کردن را به من بیاموزد، تا این که اخبار بزرگی و حکمت و خوبی تو را از پرندگان این درخت شنیدم. آن‌ها مدام از شما تعریف می‌کردند. من هم بالاخره تصمیم گرفتم تا بیایم اینجا و شما را شخصاً ملاقات کنم.

کرکس گفت: " شاید تو گربه خوبی باشی، اما طبیعت همه گربه‌ها این است که گوشت دوست دارند و این جا یک عالمه جوجه و پرنده نا محرم زندگی می‌کند. درست نیست که تو بیایی اینجا و مزاحمت ایجاد بکنی."

گربه برای اینکه بتواند کرکس را راضی بکند جلو تر آمد و خودش را به خاک انداخت و گفت: " آقای کرکس من که به شما گفتم که توبه کرده‌ام و دیگر خیلی وقت است دست به هیچ کار گناهی نزده‌ام. همچنین عادت بد گوشت خوردن را ترک کرده‌ام و این قانون طلایی را نیز یاد گرقته ام که هیچوقت نباید کاری بکنم که اطرافیانم آزرده خاطر بشوند. حالا هم این جا آمده‌ام تا اگر شما صلاح بدانید مرا به غلامی خود قبول کنید. "

بنابراین گربه زرنگ داستان ما اعتماد کرکس را نسبت به خود جلب کرد و توانست وارد درخت، جایی که کرکس زندگی می‌کرد بشود و در آنجا کنار او زندگی کند. و هر روز پس از دیروز، بعد از اینکه پدرها و مادرهای جوجه کوچولوها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون می‌رفتند، گربه زرنگ از درخت بالا می‌رفت و چند تا از جوجه‌ها را می‌گرفت و می‌خورد و استخوان‌های آن‌ها را داخل درخت پنهان می‌کرد، در حالی که کرکس کور هم از ماجرا هیچ خبری نداشت و برای او هر روز کلاس اخلاق کاربردی و فلسفه غرب می‌گذاشت. گربه هم برای حفظ ظاهر سعی می‌کرد در این کلاس‌ها شرکت بکند و به حرف‌های کرکس گوش کند. در همین احوال، پدرها و مادرهای جوجه‌هایی که شام شب گربه شده بودند، همه جا را به دنبال آن‌ها می‌گشتند ولی اثری از آن‌ها پیدا نمی‌کردند. گوش دراز که می‌دید پرنده‌ها نسبت به گمشدن جوجه‌هایشان مشکوک شده‌اند، می‌دانست که دیر یا زود آن‌ها او را پیدا خواهند کرد و او را مجازات سختی خواهند کرد. بخاطر همین برای این که دم به تله ندهد، از استاد خود خواست تا برای مدتی مرخصی بگیرد و برود به مادر پیر خود که در شهر دیگری زندگی می‌کند سر بزند. استاد بیچاره هم غافل از همه جا، قبول کرد. گربه هم از فرصت تمام استفاده را کرد و خیلی آرام و یواش از آنجا فرار کرد. چندی بعد، وقتی که پرنده‌ها تصمیم گرفتند بیشتر و نزدیک‌تر بگردند، به استخوان‌هایی کوچک بر خوردند که خیلی شبیه استخوان‌های پرنده‌ها بود. دنباله این استخوان‌ها را گرفتند و فهمیدند که سر نخ به محل زندگی خودشان، درون حفره درخت جایی که سر سفید کور زندگی می‌کند ختم می‌شود. پرندگان به اجماع به این فکر رسیدند که بچه‌هایشان توسط این کرکس پیر خورده شده‌اند پس به او حمله کردند و او را سر به نیست کردند.


 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

دیدگاه‌ها   

#1 میلاد 1395-02-11 23:58
دوستان شما میتونید پیام اخلاقی ای که از این داستان گرفتید رو تو کامنت ها بنویسید. خوشحال میشم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692