هیچ چیز مانند رنج نمیتواند انسان را به سخن گفتن وادار کند. میشل دل کاستیلو
باران نم نم شروع به باريدن كرده بود. من و پدرم انگار كه از پس هزاران سال جدايي دوباره به همدیگر رسيده باشیم غرق صحبت بوديم. شاخههاي درخت گيلاس خش خش ميکرد. هر از گاهي گوشم متوجه صداهاي آن ميشد. مادرم که میدانست این صحبت بدون چايي لذتي ندارد سماور را دوباره روشن كرده بود. پدرم به تنه درخت تكيه داده بود و درباره آلودگي محيط سخن ميگفت.
میگفت كه حاضر نيست برای لحظهای پايش را از اينجا، از اين باغ بيرون بگذارد، و اگر پایش را از ان بيرون بگذارد با فشار غيرقابل تحمل دنياي ديگري روبرو خواهد شد.
هر از گاهي به شاخههاي درخت گيلاس كه مانند چتری وسط باغ پهن شده بود نگاه ميكردم. ميتوانستم گيلاسهاي سبز، صورتي و سرخ را از لابلاي برگها تشخيص بدهم.
صداي رعد و برق اجازه نمیداد طنین فواره حوض شنیده شود… حس میکردم تصویر امواج صدايي را كه روي پوشش سبز باغچه میافتاد ميديدم. وحشت وجودم را فرا گرفته بود. پدرم ميگفت: تو همیشه از رعد و برق ترسیدهاي…
خوب ميدانستم بعد از رعد و برق نوبت تگرگ است.
مثل همیشه تمام طول روز را در آلاچیق زیر اين درخت گذرانده بودم و هواي باغ را به ریههایم كشيده بودم. همان باغي كه پدرم در نامههايش مینوشت فقط يك حوري كم دارد! این باغ شبیه باغی بود که پدرم با زحمت فراوان در شهر دوران كودكيام بنا کرده بود. براي بناي این باغ جايي بيرون از شهر را انتخاب كرده بود، جايي كه پای هيچ انساني بدان نرسد و هیچ وسیله نقلیهای از نزدیکی آن عبور نكند. باز مانند شهر دوران كودكيم نخست قلمرو باغ را تعيين كرده بود، سپس مکان آلاچيق و حوض را و بعد از آن شروع کرده بود به کاشتن نهال.
من اهمیتی به كوششهای پدرم نمیدادم. رویایم این بود که کشورم را به گلستاني تبدیل کنم كه او همیشه آرزوي بنا كردن آن را در سر ميپروراند.
گاهگاهی كه به خانه سر میزدم چيزي كه از دور به چشمم ميآمد فقط سبزه و درخت بود. او همیشه درباره رسيدن ميوههاي درختان انجير، گوگردپاشی درختان تاک، به بار نشستن انگور فرنگيهاي مورد علاقهام، ماكيان، خرگوشها و كبكها سخن مي گفت. وانمود مي كردم كه به حرفهايش گوش ميدهم.
همیشه عجله داشتم، براي اينكه به كارهايم برسم مانند شعله همه جا سرك مي كشيدم. نگاههاي مهربان و غمگين مادرم مانند ردي بر روي صورتم باقي ميماند. پدرم هميشه نصيحت ميكرد فصل ميوه را از دست ندهم. انگار که از زبان درختان باغ سخن میگوید، میخواست به من بفهماند كه هر درختي بايد كي و چه فصلی كاشته شود. به هر مرا دوست نزدیک زمین ميدانست.
هنگامي كه كتاب پدران و پسران ايوان تورگنيف را در زير آلاچيق باغ دوران كودكيام تمام كردم در مدرسه راهنمائی درس میخواندم. هر جا كه ميرفتم ميگفتم نهيليست هستم. مادرم از كوچه و بازار شنيده بود كه پسرت نهيليست شده است. آنروزها هر چيزي كه به ايسم ختم ميشد خطرناك بود. مادر خياطم فکر میکرد نهيليست چیزیشبیه stilist است. اما وقتي به او گفته بودند كه چيزي شبيه كمونيست است موضوع را با پدرم در ميان گذاشته بود. باز هم حوالي غروب وقتي كه داشتم برای سماور ذغال آماده میکردم پدرم در حالی که سعی میکرد در برافروختن شعله سماور کمک کند گفت: توضیح بده ببینم اين نيهليست چيست پسر جان! يك نوع دلسوزي در نحوه ادا کردن لفظ پسر جان موج ميزد. وقتی عصباني ميشد اين دلسوزي پاك ميشد. ظاهراً عصباني نشده بود، فقط كنجكاو شده بود!
آنروز نتوانسته بودم به چهره پدرم نگاه كنم، چشمانم به شیشههای دارو كه روی حاشيه سر در آلاچيق چیده شده بود افتاده بود. پاسخ اين سوال را نمي دانستم.
آن روزها حشراتي را كه از جنگل مجاور و باغچه جمع كرده بودم داخل شيشههاي كوچك دارو ميگذاشتم و توي قفسه كتابهايم ميچيدم. وقتي مادرم از بوي گند آنها شكايت كرده و عصباني شده بود آنها را به باغ برده بودم. خشم مادرم را با گفتن اينكه اينها تكاليف درسعلوم است خوابانده بودم. اينبار شيشهها را با نگاه ترسخوردهام به پدرم نشان داده بودم و به او گفته بودم نيهيليست به كسي ميگويند كه همه چيز را موشكافي ميكند، به كارهاي مورد علاقهاش ميپردازد، از حشرات محافظت ميكند و با حيوانات خوشرفتاري ميكند… پدرم لبخند زده بود. باور نكرده بود. تكههاي هيزم را رها كرده و به سوي اتاقم دويده بودم. كتاب پدران و پسران را برداشته و آورد بودم. در حالي كه از كتابي كه محكم در دستم گرفته بودم اعتماد به نفس مي گرفتم، سعي كرده بودم حرفهاي بازاروف را كه در ذهنم مانده بود برايش نقل كنم و براي اينكه صفحات مربوط به آنها را پيدا كنم كتاب را با سرعت ورق زده بودم.
آن روز در ميان بخار چايي سماور زغالي، كتاب اينجه ممد ياشار كمال را كه قرار بود بعد از ظهر بخوانيم كنار گذاشتيم و خواندن پدران و پسران تورگنيف را شروع كرديم. باز هم من كتاب را مي خواندم…
بعدها به كمونيست كوچولو معروف شدم! معنايش را نميدانستم. من نيهيليستم سرآغاز حوادثي شد كه مسير زندگيم را عوض كرد.
آيا من به اندازه بازاروف عاصي و سركش بودم؟ فكر نميكنم! در روزهايي كه خودم را بين شخصيت دلسوز پدرم و شخصيت مستبد مادرم فرزند طبيعت حس ميكردم، عشق به طبيعت شوق مقاومت ناپذيري در من خلق ميكرد. شايد علت انس و الفت من با اين رمان از اين سرچشمه ميگرفت.
اين را بايد در روز 12 مارس[1] وقتي كه دستگير شدم و از دنياي كودكيام جدا شدم و به جهنم تاريك آن شهر جنوبي تبعيد شدم بيشتر حس مي كردم. وقتي به خود آمدم هرگز از كنار گل ريحان جلوي پنجره جم نخوردم. در آن لحظه به ياد باغ خانه، روزهاي كتابخواني با پدرم، مادرم و بازاروف ميافتادم و بدون اينكه اجازه بدهم كسي اشكهايم را ببيند گريه ميكردم.
پدرم در حال خوابيدن بود. سرماي باران را با تمام وجودم حس مي كردم. از سوي ديگر نميخواستم از زير سايه درخت گيلاس بلند شوم.
خواب از چشمانم جاري شده بود. بايد از خواب بيدار ميشدم و عازم سفري ميشدم…
گرماي بازوان او كه هميشه حامي و پشت و پناهم بود به من اطمينان ميداد. هوا تاريك شده بود. راه درازي در پيش داشتيم. ميزبان ما سختيهاي عزيمت شبانه به آنجا را يادآوري ميكرد. پدرم نمي خواست سفر را به فردا موكول كند و براي همين با عجله به راه افتاده بوديم. تنها چيزي كه ميدانستم نام روستايي بود كه عازم آن بوديم: ايگداسور. پسرعمه پدرم آنجا زندگي ميكرد. كار و پيشهاش زنبورداري بود. هر بار كه به خانهمان ميآمد برايمان عسل، پنير و كره ميآورد. هميشه درباره دره سرسبزش سخن ميگفت. از نظر ما عمو بنيامين نماد تلاش خستگيناپذير و نماد همزباني با بچهها بود. بعد از بازنشستگي به آن روستا نقل مكان كرده بود. در حالي كه از شنيدن داستانهايي كه درباره خرسها برايمان تعريف ميكرد نفس در سينههايمان حبس ميشد مي گفت: اينها داستانهاي واقعي هستند و هيچ شباهتي به داستانهاي شاه و پريان عمهتان ندارد. از ترس حتي قادر نبوديم سئوال كنيم. از ترس اينكه ممكن است خرسها به باغمان هجوم بياورند به تته پته ميافتاديم. علاقه او به زنبورداري به پدرم نيز سرايت كرده بود. چهار كندوي عسل در گوشه اي از باغمان گذاشته بود. وقتي تعريف ميكرد كه خرسها چگونه به باغ هجوم ميآوردند و كندوهاي عسل را با خود مي برند از ترس خشكمان ميزد.
روشنايي ضعيفي در تاريكي سوسو ميزد. افسانهاي كه پدرم تعريف مي كرد همراه با صدايي كه از ماليده شدن دينام برق دوچرخه به لاستيك عقب آن بر مي خاست مانند لالايي مرا به خواب مي برد. در گرماي بازوان او به خواب رفته بودم. وقتي بيدار شدم باران مي باريد. توقف كرده بوديم. لاستيك دوچرخه تركيده بود. پدرم از من خواسته بود كه فانوس را بگيرم. بايد پنچري لاستيك عقب دوچرخه را مي گرفت. باراني را مانند چادري گشوده و زير آن خزيده بوديم. پدرم دو بار وصله تيوپ را چسبانده بود اما موفق نشده بود. باران تند شده بود. باراني براي محافظت از هر دو ما در برابر باران كافي نبود. بوي چمن و خاك را همراه با سرماي باران در وجودم حس مي كردم.
پدرم گفت: از اين به بعد بايد پياده برويم پسر جان، دستت را به من بده…
با دست چپش دست راستم را و با دست ديگرش دوچرخه را گرفته و به راهمان ادامه داديم. عليرغم اينكه خيس شده بودم اما فانوس را محكم با دست چپم گرفته بودم. پدرم هر از گاهي ازم ميخواست آن را روشن كنم. من از خرسها، از حكايتهاي عمو بنيامين سخن مي گفتم، اما پدرم ترانهاي را زير لب زمزمه مي كرد:
هماي سعادت در اوجها ميخواند
يك جفت اردك نر در آغوش يار پرورش مييابد.
گريه نكن که مژگانت سیاهت خيس ميشوند.
من بايد گريه كنم ای گل خوشبو
تا اين دل ديوانه روزي سر عقل بیاید
تو باغي شو و من گلي در باغچه تو
انصاف است که من از عشق تو بسوزم و خاكستر شوم؟
تو ولی نعمت من باش و من غلام حلقه به گوشت
بگذار بگويند اين هم غلام حلقه به گوش اوست
اي گلِ نازنينِ من خوش باش
بگذار بگويند اين غلام حلقه به گوش و آن ولي نعمت اوست.
صدايش غمگين و گرفته بود. مي دانستم جايي میرفتیم كه او براي اولين بار آنجا عاشق شده بود. در شهر، در یک مراسم حنابندان، زني جوان با موهاي سياه و دراز و چشمان زيبا من و برادرم را در آغوش كشيد و گريه كرد. چون بچه بوديم چيزي متوجه نشديم. حتي متوجه پچ پچ هاي زناني كه ما را نگاه مي كردند نشديم… بعدها فهميديم آن زن زيبا كه آبجي ليلا صدايش مي كرديم اولين معشوقه پدرم بود.
من به دره سبز، كندوهاي عسل، باغ پر از ميوه عمو بنيامين و نحوه شكار ماهي قزل آلا فكر مي كردم. در حالي كه پدرم زير لب ترانه رسيدن به منزلگه عشق را سر مي داد.
خواب امانم نميداد.
با صداي مادرم از آن سفر جدا ميشوم. ناگهان ياد یک روز آفتابي ميافتم كه نهال درخت گيلاسي را كه اکنون بدان تكيه دادهام در دستم گرفته و با دوچرخه به شهر باز مي گردم. وقتي به اين شهر نقل مکان کردیم پدرم نهالي از همان درخت گيلاس را با خود آورده و در باغ كاشت. مادرم ميگفت آن درخت گيلاس هميشه تو را به ياد من مياندازد، صداي مادرم را كه هشدار ميدهد زير باران نخوابيد ناديده ميگيرم و دوباره در آن خوابها دراز مي كشم.
[1]كودتاي نظاميان در 12 مارس سال 1971 كه موجب سرنگوني حكومت جودت سوناي شد.