هر روز غروب که از مدرسه برمیگشتند، به باغ غول خودخواه میرفتند و مشغول بازی میشدند؛ باغ بزرگ و زیبایی بود؛ پر از چمنهای سرسبز و لطیف. هر جایی از باغ را که نگاه میکردی پر بود از گلهای زیبای بهاری که مثل ستارههای آسمان، زیر نور آفتاب میدرخشیدند. در این باغ زیبا، دوازده درخت هلو وجود داشت که در بهار، شکوفه های سفید و صورتی، و در پاییز، میوههای شیرین و خوشمزه داشتند. گنجشکهای زیبا روی شاخههای درختان مینشستند و آنقدر زیبا آواز میخواندند که بچه ها دست از بازی میکشیدند و به آوازشان گوش میدادند. بچهها با صدای بلند با هم فریاد میزدند : " ما خیلی اینجا خوشحالیم".
روزی از روزها، غول خودخواه از سفر برگشت. او به دیدن دوستش رفته بود و بعد از مدتی تصمیم گرفته بود به قلعه ی خودش برگردد. وقتی به قلعه اش رسید، دید بچه ها در باغش بازی میکنند. عصبانی شد و با صدای وحشتناکی فریاد کشید : " شما اینجا چیکار میکنین؟ ". بچهها که حسابی ترسیده بودند، به سرعت پا به فرار گذاشتند.
غول خودخواه گفت : " این باغ، مال خودمه. هیچکس حق نداره پاشو بذاره اینجا به جز خودم". سپس، دور تا دور باغ دیوار بلندی ساخت و تابلوی اخطاری جلوی دروازه گذاشت که رویش نوشته شده بود : « ورود بدون اجازه ممنوع». غول خیلی خودخواهی بود. بچههای بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند درجاده بازی کنند اما از بس پر از گرد و خاک و سنگریزه بود، خوششان نمی آمد. بعد از آن، همیشه بعد از مدرسه دور دیوار باغ جمع میشدند و دربارهی زیباییهای باغ باهم حرف میزدند. آنها به هم میگفتند : " چقدر اونجا شاد و خوشحال بودیم! ".
سپس بهار از راه رسید و سرتاسر شهر پر از شکوفههای رنگارنگ و گنجشکهای زیبا شد. تنها در باغ غول خودخواه هنوز زمستان باقی مانده بود. پرندهها دیگر دوست نداشتند در آن باغ آواز بخوانند و درختان فراموش کردند شکوفه بدهند چونکه دیگر هیچ بچهای آنجا نبود. روزی یک گل زیبا سرش را از میان چمنها بیرون آورد اما همین که تابلوی اخطار را دید، دلش برای بچهها سوخت و دوباره سرخورد روی زمین و به خواب رفت. تنها کسانی که خوشحال بودند برف و سرما بودند. آنها فریاد میزدند : " بهار این باغ را فراموش کرده پس ما همیشه اینجا خواهیم بود ". برف با لباس سفیدش روی چمنها را پوشانده بود و سرما و یخبندان، درختان را به رنگ سفید نقاشی کرده بودند. آنها، از باد سرد زمستانی خواستند به آنجا بیاید. باد سرد با خوشحالی، تمام روز را در باغ غرش میکرد، به پشت بام قلعه میوزید و لوله های روی دودکش روی آن را به زمین میانداخت. باد گفت : " عجب جای خوبیه اینجا، باید به طوفان هم بگیم به اینجا سر بزنه ". طوفان هم آمد. طوفان هر روز ساعتها روی پشت بام قلعه سر و صدا میکرد تا اینکه بیشتر سنگهای آن را شکست و سپس تا آنجا که میتوانست دور باغ با سرعت میچرخید و میچرخید و شاخههای درختان را میشکست. طوفان لباس خاکستری به تن داشت و نفسش مثل یخ، سرد بود.
غول خودخواه پشت پنجره نشسته بود و به باغ سفیدپوش خود نگاه میکرد و میگفت : " نمیفهمم چرا امسال بهار انقدر دیر کرده، کاش هوا زودتر خوب شه ". اما بهار هرگز به باغش نیامد، حتی تابستان هم قهر کرده بود. پاییز، برای همهی باغها میوه های رسیده و خوشمزه هدیه آورده بود به جز باغ غول خودخواه. پاییز گفت : " من به اون میوه نمیدم چون خیلی خیلی خودخواهه " و رفت. آنجا همیشه زمستان بود. باد سرد، طوفان، سرما و برف همیشه آنجا بودند و شادی میکردند و میرقصیدند.
یک روز صبح، غول با شنیدن موسیقی دلنشینی از خواب بیدار شد. صدای موسیقی آنقدر برایش زیبا و دلنواز بود که با خودش فکر کرد حتما باید صدای نوازنده های پادشاه باشد که از آنجا عبور میکنند، درحالی که فقط صدای گنجشک کوچولویی بود که بیرون پنجره اش آواز میخواند. از آن زمان که غول خودخواه صدای آواز پرندگان را شنیده بود مدت زیادی میگذشت، برای همین در نظرش زیباترین موسیقی دنیا بود. ناگهان، طوفان از هیاهو دست کشید و باد سرد ساکت شد و بوی خوشی از لابهلای پنجره به مشامش رسید. غول با خوشحالی گفت : " بالاخره بهار اومد " و فوراً از رختخواب بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
چه میدید؟!
انگار عجیبترین صحنهی دنیا را دید. بچهها یواشکی از حفرهی کوچکی از پشت دیوار به داخل باغ پریده بودند و روی شاخههای درختان نشسته بودند و بازی میکردند. روی هر درختی که میتوانست ببیند، یک بچه کوچولو نشسته بود. درختان از برگشتن بچهها آنقدر خوشحال شده بودند که پر از شکوفه شدند و شاخههایشان را به آرامی بالای سر بچهها تکان میدادند. گنجشکها اطرافشان میچرخیدند و با خوشحالی جیک جیک میکردند. گلهای زیبا سرشان را از چمنها بیرون آورده بودند و با خوشحالی بچهها را تماشا میکردند و میخندیدند. منظره ی فوق العاده زیبایی را ساخته بودند. فقط در گوشهای از باغ، هنوز زمستان بود و زیر درختی، پسربچهای ایستاده بود که نمیتوانست از درخت بالا برود چون قدش خیلی کوتاه بود. پسربچه زیر درخت سرگردان بود و این طرف و آن طرف میچرخید و زارزار گریه میکرد. درخت بیچاره هنوز پوشیده از برف بود و باد سرد به آن میوزید و شاخ و برگش را تکان میداد. درخت به پسربچه میگفت : " بیا بالا پسر کوچولو " ، و شاخههایش را تا آنجا که میتوانست خم میکرد اما دست پسربچه به آن نمیرسید.
وقتی غول این صحنه را دید، دلش سوخت و با خودش گفت : " من چقدر خودخواه بودم. الان میفهمم چرا بهار دلش نمیخواست به باغم بیاید. من پسربچه را روی درخت میگذارم و دیوار را خراب میکنم و باغم برای همیشه زمین بازی بچهها خواهد بود ".
غول از کار خودش حسابی پشیمان شده بود. فوراً از پلهها پایین رفت، در را به آرامی باز کرد و به داخل باغ رفت. اما همین که بچهها چشمشان به غول افتاد، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند و باغ دوباره زمستانی شد. فقط پسرکوچولو فرار نکرد چون چشمهایش پر از اشک بود و نتوانست غول را ببیند. غول پشت سرش ایستاد و او را به آرامی با دستهایش بلند کرد و روی درخت گذاشت. همین که این کار را کرد، درخت پر از شکوفه شد و گنجشکها آمدند و شروع کردند به آواز خواندن. پسربچه از خوشحالی دستهایش را دور گردن غول حلقه زد و او را بوسید. بقیهی بچهها وقتی دیدند غول دیگر بدجنس و عصبانی نیست، دویدند و به داخل باغ برگشتند. بهار هم همراه آنها به باغ برگشت.
غول گفت : " بچه کوچولوها ، از این به بعد این باغ مال شماست، هرچقدر دلتان میخواهد در ان بازی کنید " ، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. هر روز وقتی مردم از آنجا رد میشدند، میدیدند که غول با بچهها در زیباترین باغ دنیا مشغول بازی بود. بچهها تمام روز در باغ بازی میکردند و هنگام غروب پیش غول میرفتند تا با او خداحافظی کنند. یک روز غول به آنها گفت : " همبازی شما کجاست؟ همان پسربچهای که روی درخت گذاشتم ". غول او را از همهی بچهها بیشتر دوست داشت چونکه او را بوسیده بود. بچهها جواب دادند : "ما نمیدونیم کجاست ، اون رفته " . غول گفت : " اگه اونو دیدین بگین حتما به دیدن من بیاد " . اما بچهها گفتند که نمیدانند او کجا زندگی میکند و قبلاً هیچوقت او را ندیده بودند. غول از این حرف خیلی ناراحت شد و دلش شکست.
هر روز غروب وقتی مدرسه تعطیل میشد، بچهها به باغ میآمدند و با غول بازی میکردند، اما پسربچهای که غول دوستش داشت هرگز نیامد. غول با بچهها خیلی مهربان بود اما همچنان از اولین دوست کوچکش خبر میگرفت و منتظرش بود. همیشه میگفت : "چقدر دلم برایش تنگ شده " .
تا اینکه سالها گذشت و غول، پیر و ناتوان شده بود. دیگر نمیتوانست با بچهها بازی کند، روی صندلی بزرگ و دسته دار خود مینشست و بچهها را که در باغ زیبایش مشغول بازی بودند از دور با لذت تماشا میکرد. یک روز به خودش گفت : " من گلهای زیبای زیادی در باغم دارم اما بچهها زیباترین گلهای باغم هستند ".
صبح یک روز زمستانی، وقتی لباس میپوشید از پنجره بیرون را نگاه کرد. حالا دیگر از زمستان بدش نمیآمد چون میدانست زمستان فقط زمان خواب بهار است و گلها در این فصل در حال استراحت هستند. همین که داشت بیرون را تماشا میکرد، ناگهان از تعجب خشکش زد. منظرهی عجیبی دیده بود. در دورترین نقطهی باغ، درختی دید که با شکوفههای سفید پوشیده شده بود و شاخ و برگش میدرخشید. میوههای زرین درخشانی از آن آویزان بود و زیر درخت، همان پسربچهای که دوستش داشت ایستاده بود.
غول همین که این منظره را دید از پله ها به سرعت پایین آمد و به داخل باغ دوید. با سرعت از میان چمنها عبور کرد و به پسربچه رسید. اما وقتی او را دید صورتش از عصبانیت قرمز شد و داد زد : " کی جرات کرده تو رو زخمی کنه؟ " چون روی دستها و پاهای پسربچه پر از جای چنگ ناخن بود. غول دوباره داد زد : " کی تو رو اذیت کرده؟ به من بگو، خودم با دستهای خودم می کشمش ". پسربچه گفت : " هیچکس، اینها زخم عشق هستند " . غول تعجب کرد و با ترس و لرز گفت : " تو کی هستی ؟ " و رو به رویش زانو زد. پسربچه لبخندی زد و گفت : " تو یک بار به من اجازه دادی در باغت بازی کنم. امروز، تو همراه من به باغم میآیی، که بهشت است " .
غروب آن روز وقتی بچهها به باغ آمدند، بدن غول را دیدند که پوشیده از شکوفههای رنگارنگ صورتی و سفید، زیر درختی، سرد و بیحرکت دراز کشیده بود.