داستان «غول خودخواه» نویسنده «اسکار وایلد» مترجم «محدثه محمدعلی پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «غول خودخواه» نویسنده «اسکار وایلد» مترجم «محدثه محمدعلی پور»

 

هر روز غروب که از مدرسه برمی­گشتند، به باغ غول خودخواه می­رفتند و مشغول بازی می­شدند؛ باغ بزرگ و زیبایی بود؛ پر از چمن­های سرسبز و لطیف. هر جایی از باغ را که نگاه می­کردی پر بود از گل­های زیبای بهاری که مثل ستاره­های آسمان، زیر نور آفتاب می­درخشیدند. در این باغ زیبا، دوازده درخت هلو وجود داشت که در بهار، شکوفه های سفید و صورتی، و در پاییز، میوه­های شیرین و خوشمزه داشتند. گنجشک­های زیبا روی شاخه­های درختان می­نشستند و آنقدر زیبا آواز می­خواندند که بچه ­ها دست از بازی می­کشیدند و به آوازشان گوش می­دادند. بچه­ها با صدای بلند با هم فریاد می­زدند : " ما خیلی اینجا خوشحالیم".

روزی از روزها، غول خودخواه از سفر برگشت. او به دیدن دوستش رفته بود و بعد از مدتی تصمیم گرفته بود به قلعه ی خودش برگردد. وقتی به قلعه اش رسید، دید بچه­ ها در باغش بازی می­کنند. عصبانی شد و با صدای وحشتناکی فریاد کشید : " شما اینجا چی­کار می­کنین؟ ". بچه­ها که حسابی ترسیده بودند، به سرعت پا به فرار گذاشتند.

غول خودخواه گفت : " این باغ، مال خودمه. هیچکس حق نداره پاشو بذاره اینجا به جز خودم". سپس، دور تا دور باغ دیوار بلندی ساخت و تابلوی اخطاری جلوی دروازه گذاشت که رویش نوشته شده بود : « ورود بدون اجازه ممنوع». غول خیلی خودخواهی بود. بچه­های بی­چاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند درجاده بازی کنند اما از بس پر از گرد و خاک و سنگریزه بود، خوششان نمی آمد. بعد از آن، همیشه بعد از مدرسه دور دیوار باغ جمع می­شدند و درباره­ی زیبایی­های باغ باهم حرف می­زدند. آنها به هم می­گفتند : " چقدر اونجا شاد و خوشحال بودیم! ".

سپس بهار از راه رسید و سرتاسر شهر پر از شکوفه­های رنگارنگ و گنجشک­های زیبا شد. تنها در باغ غول خودخواه هنوز زمستان باقی مانده بود. پرنده­ها دیگر دوست نداشتند در آن باغ آواز بخوانند و درختان فراموش کردند شکوفه بدهند چون­که دیگر هیچ بچه­ای آنجا نبود. روزی یک گل زیبا سرش را از میان چمن­ها بیرون آورد اما همین که تابلوی اخطار را دید، دلش برای بچه­ها سوخت و دوباره سرخورد روی زمین و به خواب رفت. تنها کسانی که خوشحال بودند برف و سرما بودند. آنها فریاد می­زدند : " بهار این باغ را فراموش کرده پس ما همیشه اینجا خواهیم بود ". برف با لباس سفیدش روی چمن­ها را پوشانده بود و سرما و یخبندان، درختان را به رنگ سفید نقاشی کرده بودند. آنها، از باد سرد زمستانی خواستند به آنجا بیاید. باد سرد با خوشحالی، تمام روز را در باغ غرش می­کرد، به پشت بام قلعه می­وزید و لوله های روی دودکش روی آن را به زمین می­انداخت. باد گفت : " عجب جای خوبیه اینجا، باید به طوفان هم بگیم به اینجا سر بزنه ". طوفان هم آمد. طوفان هر روز ساعت­ها روی پشت بام قلعه سر و صدا می­کرد تا اینکه بیشتر سنگ­های آن را شکست و سپس تا آنجا که می­توانست دور باغ با سرعت می­چرخید و می­چرخید و شاخه­های درختان را می­شکست. طوفان لباس خاکستری به تن داشت و نفسش مثل یخ، سرد بود.

غول خودخواه پشت پنجره نشسته بود و به باغ سفیدپوش خود نگاه می­کرد و می­گفت : " نمی­فهمم چرا امسال بهار انقدر دیر کرده، کاش هوا زودتر خوب شه ". اما بهار هرگز به باغش نیامد، حتی تابستان هم قهر کرده بود. پاییز، برای همه­ی باغ­ها میوه های رسیده و خوشمزه هدیه آورده بود به جز باغ غول خودخواه. پاییز گفت : " من به اون میوه نمی­دم چون خیلی خیلی خودخواهه " و رفت. آنجا همیشه زمستان بود. باد سرد، طوفان، سرما و برف همیشه آنجا بودند و شادی می­کردند و می­رقصیدند.

یک روز صبح، غول با شنیدن موسیقی دلنشینی از خواب بیدار شد. صدای موسیقی آنقدر برایش زیبا و دلنواز بود که با خودش فکر کرد حتما باید صدای نوازنده های پادشاه باشد که از آنجا عبور می­کنند، درحالی که فقط صدای گنجشک کوچولویی بود که بیرون پنجره اش آواز می­خواند. از آن زمان که غول خودخواه صدای آواز پرندگان را شنیده بود مدت زیادی می­گذشت، برای همین در نظرش زیباترین موسیقی دنیا بود. ناگهان، طوفان از هیاهو دست کشید و باد سرد ساکت شد و بوی خوشی از لابه­لای پنجره به مشامش رسید. غول با خوشحالی گفت : " بالاخره بهار اومد " و فوراً از رختخواب بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

چه می­دید؟!

انگار عجیب­ترین صحنه­ی دنیا را دید. بچه­ها یواشکی از حفره­ی کوچکی از پشت دیوار به داخل باغ پریده بودند و روی شاخه­های درختان نشسته بودند و بازی می­کردند. روی هر درختی که می­توانست ببیند، یک بچه کوچولو نشسته بود. درختان از برگشتن بچه­ها آنقدر خوشحال شده بودند که پر از شکوفه شدند و شاخه­هایشان را به آرامی بالای سر بچه­ها تکان می­دادند. گنجشک­ها اطرافشان می­چرخیدند و با خوشحالی جیک جیک می­کردند. گل­های زیبا سرشان را از چمن­ها بیرون آورده بودند و با خوشحالی بچه­ها را تماشا می­کردند و می­خندیدند. منظره ی فوق العاده زیبایی را ساخته بودند. فقط در گوشه­ای از باغ، هنوز زمستان بود و زیر درختی، پسربچه­­ای ایستاده بود که نمی­توانست از درخت بالا برود چون قدش خیلی کوتاه بود. پسربچه زیر درخت سرگردان بود و این طرف و آن طرف می­چرخید و زارزار گریه می­کرد. درخت بیچاره هنوز پوشیده از برف بود و باد سرد به آن می­وزید و شاخ و برگش را تکان می­داد. درخت به پسربچه می­گفت : " بیا بالا پسر کوچولو " ، و شاخه­هایش را تا آنجا که می­توانست خم می­کرد اما دست پسربچه به آن نمی­رسید.

وقتی غول این صحنه را دید، دلش سوخت و با خودش گفت : " من چقدر خودخواه بودم. الان می­فهمم چرا بهار دلش نمی­خواست به باغم بیاید. من پسربچه را روی درخت می­گذارم و دیوار را خراب می­کنم و باغم برای همیشه زمین بازی بچه­ها خواهد بود ".

غول از کار خودش حسابی پشیمان شده بود. فوراً از پله­ها پایین رفت، در را به آرامی باز کرد و به داخل باغ رفت. اما همین که بچه­ها چشمشان به غول افتاد، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند و باغ دوباره زمستانی شد. فقط پسرکوچولو فرار نکرد چون چشم­هایش پر از اشک بود و نتوانست غول را ببیند. غول پشت سرش ایستاد و او را به آرامی با دست­هایش بلند کرد و روی درخت گذاشت. همین که این کار را کرد، درخت پر از شکوفه شد و گنجشک­ها آمدند و شروع کردند به آواز خواندن. پسربچه از خوشحالی دست­هایش را دور گردن غول حلقه زد و او را بوسید. بقیه­ی بچه­ها وقتی دیدند غول دیگر بدجنس و عصبانی نیست، دویدند و به داخل باغ برگشتند. بهار هم همراه آنها به باغ برگشت.

غول گفت : " بچه کوچولوها ، از این به بعد این باغ مال شماست، هرچقدر دلتان میخواهد در ان بازی کنید " ، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. هر روز وقتی مردم از آنجا رد می­شدند، می­دیدند که غول با بچه­ها در زیباترین باغ دنیا مشغول بازی بود. بچه­ها تمام روز در باغ بازی می­کردند و هنگام غروب پیش غول می­رفتند تا با او خداحافظی کنند. یک روز غول به آنها گفت : " هم­بازی شما کجاست؟ همان پسربچه­ای که روی درخت گذاشتم ". غول او را از همه­ی بچه­ها بیشتر دوست داشت چون­که او را بوسیده بود. بچه­ها جواب دادند : "ما نمی­دونیم کجاست ، اون رفته " . غول گفت : " اگه اونو دیدین بگین حتما به دیدن من بیاد " . اما بچه­ها گفتند که نمی­دانند او کجا زندگی می­کند و قبلاً هیچ­وقت او را ندیده بودند. غول از این حرف خیلی ناراحت شد و دلش شکست.

هر روز غروب وقتی مدرسه تعطیل می­شد، بچه­ها به باغ می­آمدند و با غول بازی می­کردند، اما پسربچه­ای که غول دوستش داشت هرگز نیامد. غول با بچه­ها خیلی مهربان بود اما همچنان از اولین دوست کوچکش خبر می­گرفت و منتظرش بود. همیشه می­گفت : "چقدر دلم برایش تنگ شده " .

تا اینکه سال­ها گذشت و غول، پیر و ناتوان شده بود. دیگر نمی­توانست با بچه­ها بازی کند، روی صندلی بزرگ و دسته دار خود می­نشست و بچه­ها را که در باغ زیبایش مشغول بازی بودند از دور با لذت تماشا می­کرد. یک روز به خودش گفت : " من گل­های زیبای زیادی در باغم دارم اما بچه­ها زیباترین گل­های باغم هستند ".

صبح یک روز زمستانی، وقتی لباس می­پوشید از پنجره بیرون را نگاه کرد. حالا دیگر از زمستان بدش نمی­آمد چون می­دانست زمستان فقط زمان خواب بهار است و گل­ها در این فصل در حال استراحت هستند. همین که داشت بیرون را تماشا می­کرد، ناگهان از تعجب خشکش زد. منظره­ی عجیبی دیده بود. در دورترین نقطه­ی باغ، درختی دید که با شکوفه­های سفید پوشیده شده بود و شاخ و برگش می­درخشید. میوه­های زرین درخشانی از آن آویزان بود و زیر درخت، همان پسربچه­ای که دوستش داشت ایستاده بود.

غول همین که این منظره را دید از پله ها به سرعت پایین آمد و به داخل باغ دوید. با سرعت از میان چمن­ها عبور کرد و به پسربچه رسید. اما وقتی او را دید صورتش از عصبانیت قرمز شد و داد زد : " کی جرات کرده تو رو زخمی کنه؟ " چون روی دست­ها و پاهای پسربچه پر از جای چنگ ناخن بود. غول دوباره داد زد : " کی تو رو اذیت کرده؟ به من بگو، خودم با دست­های خودم می­ کشمش ". پسربچه گفت : " هیچ­کس، این­ها زخم عشق هستند " . غول تعجب کرد و با ترس و لرز گفت : " تو کی هستی ؟ " و رو به رویش زانو زد. پسربچه لبخندی زد و گفت : " تو یک بار به من اجازه دادی در باغت بازی کنم. امروز، تو همراه من به باغم می­آیی، که بهشت است " .

غروب آن روز وقتی بچه­ها به باغ آمدند، بدن غول را دیدند که پوشیده از شکوفه­های رنگارنگ صورتی و سفید، زیر درختی، سرد و بی­حرکت دراز کشیده بود.­­

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692