بعد از ظهر بسیار آفتابی و گرمی بود. "شایرا" همراه با دوستان صمیمیاش "عایشا" و "کاسیا" در آب اقیانوس شنا میکردند و دمهای زیبای خویش را با مسرّت بر امواج کف آلود میکوبیدند. آنها برای ساعتها به بازی مورد علاقه خویش پرداختند. در ضمن این بازیها قرار بر این بود که هر کدام از پریهای دریایی که به بالاترین ارتفاع از سطح امواج پرش نماید، بعنوان پرنسس دریا در همانروز انتخاب شود. آنها در حین بازی و جست و خیزهایشان آنقدر شوخی و لودگی کردند و به همدیگر خندیدند که شکمهایشان درد گرفت. سرانجام "شایرا" تصمیم گرفت که آن روز اجازه بدهد تا "عایشا" برنده مسابقه شود زیرا همواره احساس میکرد که همگی خوشحال تر خواهند بود اگر سایر دوستان نیز سهمی از برنده شدن داشته باشند.
تبسّم "شایرا" وسیع تر از افق اقیانوس و قلبش بزرگتر از قلههایی بود که سر بر آسمان می سائیدند. چشمانش از آبیترین آبها درخشان تر بود یعنی همان جائیکه خانه وی در اعماقش قرار داشت. موهای طلایی و موّاج او همچون آبشاری از پشت سر تا کمرش میرسیدند. "شایرا" دُمی باریک تر از ماهیان داشت و این موضوع کمک میکرد تا سریع تر از از سایر "انسان ماهیها" در دریا شنا کند و به بالا جهش نماید. صدایش نظیر آهنگی افسونگر به نرمی باد دریای شمال و به سرعت بادهای طوفانی تا مسافتهای بسیار طولانی در خشکی جریان مییافت. زمانیکه "شایرا" غمگین بود، شروع به آواز خواندن مینمود و امیدوار بود که فرد مورد نظرش بتواند آوازش را بشنود و بسویش آید. آن شخص مردی بود که او بیش از هر چیزی برایش احساس دلتنگی مینمود.
او "شانان" نام داشت و تنها عشق زندگیش بود. اینک "شایرا" در بُحت و سرگشتگی غریبی قرار داشت و آن اینکه "شانان"این زمان در کجاست و چکار میکند؟
*****
"شایرا" اولین دفعه "شانان" را سالها پیش ملاقات کرد زمانیکه آسمان منفجر شد و ستارگان و سیارات جهان متولد شدند و آسمان شب را تشکیل دادند. آن زمان "شایرا" و "شانان" در کنار همدیگر پُرنورتر از ستاره "دو خواهران" میدرخشیدند. آنها در آسمان شب تلألویی زیبا همچون ماه کامل داشتند.
در مسافتی بسیار دورتر، "سول" و "لونا" از بالای سر ستارگان به تماشا نشسته بودند و خودشان را با بازی تخته نَرد سرگرم میساختند. "سول" بدون مقدمه و با صدای بلند گفت: بیا تا بازی خویش را با یک شرط بندی اندکی شیرین تر و جذاب تر کنیم.
"لونا" با شور و شوق زیاد پرسید: قبول امّا چه شرطی بگذاریم.
"سول" پاسخ داد: باید به ازای هر یکصد سال زمینی یکبار قدرت تمامی سیارات و ستارگان به کسی واگذار شود که برنده این مسابقه میشود.
"لونا" از این ایده خوشش آمد و آنرا پذیرفت.
"لونا" در مدت زمانی کوتاه برنده آن مسابقه بود و میبایست قدرت آسمانی را برای اولین صدسال زمینی در اختیار یکی از ستارگان برگزیده قرار دهد. او بفوریت دانست که کدام ستارهٔ خوشبخت را از بین ستارگان درخشان انتخاب کند لذا ستارگان دوگانهٔ "شایرا" و شانان" را بخاطر قلبهای پاک و عشق بیکران آنها به یکدیگر انتخاب نمود زیرا "لونای" عاطفی نتوانست بنشیند و برای احساس دلتنگی آندو هیچ کاری نکند.
*****
در شبی که یک واقعه ماه گرفتگی یعنی خسوف رُخ داد آنگاه زمانی رسید که "لونا" در اوج قدرت خویش قرار داشت لذا بفوریت بر "شایرا" و "شانان" ظاهر شد و آنان را خطاب قرار داد:
شما ای بچههای آسمان شب، آرزویی از من بخواهید تا آن را برایتان به واقعیت تبدیل نمایم.
"شایرا" و "شانان" شادمانه فریاد زدند:
آه، "لونا". ما آرزو داریم تا نزدیک تر از هر ستاره ای در کنار همدیگر باشیم.
"لونا" شروع به تکرار کلماتی عجیب و نامفهوم نمود ولیکن زمانیکه خسوف به انتها رسید آنگاه "شایرا" و "شانان" به دو عدد گل رُز قرمز تبدیل شده بودند که از سایر گلها بسیار زیباتر مینمودند و جلوهٔ بیشتری داشتند.
آندو در یک باغ گل بسیار تماشایی برای بار دیگر در کنار همدیگر قرار گرفتند امّا آنها این زمان فقط میتوانستند از حضور و رایحه همدیگر لذت ببرند.
*****
یکصد سال گذشت و "لونا" در یک شب پُر ستاره مجدداً بر "شایرا" و "شانان" ظاهر شد و به آنان اجازه داد تا آرزوی دیگری داشته باشند.
با یاری "سول" اینک "لونا" به صورت سحرآمیزی تغییر شکل داده و به هیبت پروانهای زیبا با درخشانترین و زیباترین رنگها ظاهر شده بود. او بسوی بوته گل رُزی پرواز کرد که محل زندگی "شایرا" و "شانان" بود و در آنجا لب به سخن گشود:
دوستان قدیمی من، اینک در اینجا هیچ چیزی که من مایل به انجامش باشم، وجود ندارد بنابراین برای شما امکان برآورده شدن یک آرزوی دیگر را فراهم ساختهام.
آندو گل رُز قرمز و زیبا اینچنین درخواست نمودند:
آه، آرزوی ما از شما این است که همچنان در کنار یکدیگر باشیم و روزگار بگذرانیم.
پروانه زیبا تبسمّی کرد و چشمکی به آنها زد سپس موقرانه پرواز کرد و در آسمان آبی و بیکرانه ناپدید شد.
لحظاتی بعد دو کبوتر سفید بال در نزدیکی یک ابر بزرگ و وسیع عاشقانه در حال پرواز بودند.
"شایرا" و شانان" مجدداً در کنار همدیگر بودند. آنها اینک در میان آسمان به نشانه صلح و دوستی ملل به پرواز در آمده بودند. "شایرا" و "شانان" در این لحظات بسیار خوشنود بودند ولی آنها همچنان کمبود برخی چیزها را در زندگی احساس میکردند.
"لونا" این غم و اندوه آنان را حس میکرد لذا منتظر ماند تا آندو مجدداً آرزویی داشته باشند.
*****
سرانجام زمان موعود فرا رسید و "لونا" خود را بصورت یک درخت خرمای جادویی در آورد و در یک باغ رُز قدیمی مستقر شد، همان باغی که محل زندگی "شایرا" و "شانان" بود.
آندو کبوتر سفیدبال در یکروز بسیار گرم تابستانی برای لحظاتی بر روی درخت نخل جادویی فرود آمدند تا اندکی بیاسایند امّا به ناگهان درخت خرما لب به سخن گشود:
اینک صد سال دیگر گذشته است لذا میتوانید آرزوی بعدی خویش را باز گوئید تا واقعیت یابد.
"شایرا" و "شانان" یکصدا فریاد زدند:
به تمامی قدرت فراوانت و به عشق عمیقی که بین ما دو نفر وجود دارد، قسم میخوریم که ما میخواهیم تا هموارهٔ زندگی خویش را دست در دست همدیگر بگذرانیم و شانه در شانه تا دور دستها را طی کنیم.
"لونا" تحت تأثیر سخنان هیجان انگیز آنها قرار گرفت و خواست تا سر به سرشان بگذارد لذا گفت:
آنچه خواستهاید، انجام خواهد شد ولیکن بیائید آن را اندکی شادتر و سرگرم کننده تر بسازیم بنابراین باید هر دو نفرتان با یک خواسته من موافقت نمائید.
کبوتران پرسیدند: آن خواسته چیست؟
"لونا" گفت: اگر آرزوی شما زندگی در کنار همدیگر است لذا باید زمان بیشتری را به انتظار بگذرانید. من توقع دارم که موافقت کنید تا یکهزار شب را جدا از همدیگر سپری نمائید زیرا میخواهم بدینطریق دوستی بین قلوبتان مستحکم تر گردد.
"شایرا" و "شانان" پاسخ دادند:
قبول میکنیم. ما میپذیریم که مدتی را در انتظار بگذرانیم تا بعداً در کنار همدیگر باشیم.
"لونا" خرسند از این پاسخ بناگهان در دل زمین ناپدید شد و آندو را در یک انتظار طولانی تنها گذاشت.
*****
دویست سال گذشت. دوستان دریایی "شایرا" میدانستند که او از دوری "شانان" بسیار غمگین میباشد ولیکن امیدوار است که عاقبت "شانان" برگردد تا بار دیگر در کنار یکدیگر زندگی کنند.
"شایرا" آن روز احساس خستگی مختصری داشت لذا به آرامی بسوی ساحل شنی شنا نمود تا لحظاتی را در آنجا به چُرت زنی بگذراند. همچنانکه او در زیر تابش گرم خورشید به خواب رفته بود، "شانان" را در رؤیا دید. او در رؤیایش از یک اسب دریایی شنید که:
کسی که در انتظارش هستید، در همین نزدیکیها میباشد. این یک دروغ نیست بلکه یک نوید برای شما است.
"شانان" این زمان در خشکی پَرسه میزد و دائماً در جستجوی تنها عشق زندگیاش "شایرا" بود. او "شایرا" را طی این مدت در همهٔ اشکال زندگی در کره زمین جستجو کرده بود امّا او آنروز بسیار خسته و پریشان گشته بود. "شانان" همچنانکه برای استراحت بر زمین دراز میکشید، سریعاً بخواب رفت. او در خواب بود که یک اسب دریایی بر او ظاهر شد و گفت:
دوست عزیز، بیش از این منتظر نباش. این سر آغاز کار شما است و نه پایان آن.
"شانان" فوراً از خواب پرید و تصمیم گرفت که با سرعت و قدرت بیشتری به جستجوی "شایرا" بپردازد.
"شایرا" این زمان در سمت دیگر بوتهها از صدای چهار نعل تاختن وی بیدار شد. "شایرا" از خودش پرسید: آیا من همچنان در خواب و رؤیا هستم؟
او چشمهایش را کاملاً گشود و به ناگهان دوست زیبایش "انسان اسبی" را دید که در کنار برکه آب توقف نموده تا جرعه ای بیاشامد و از تشنگی رهایی یابد.
قلب "شایرا" با شدت می طپید آنچنانکه "شایرا" صدای ضربان آن را میشنید. او بفوریت روح "شانان" را تشخیص داد و حضورش را احساس نمود.
"شانان" به چشمان آبی و شفاف "شایرا" خیره شد تا خودش را در آن تماشا کند. او سپس گفت:
من میدانستم که به تو نزدیک هستم و صدایت مرا به اینجا هدایت نموده است.
"شایرا" پاسخ داد:
من تو را در تمام مدتی که از همدیگر جدا شده بودیم، از درون قلبم صدا میکردم، حتی از میان آبهای دوردستی که با "عایشا" و "کاسیا" به آواز مینشستم و با یادت به وجد میآمدم.
این زمان ناگهان از درون بوتهها یک "تک شاخ" به رنگ سنبل ظاهر شد و بسوی "شایرا" و "شانان" تاختن گرفت. آنگاه اشعههای طلایی نور همچون فوران آبگرم از شاخهایش بر تمامی سر تا دُم "شایرا" و سر تا سمهای "شانان" تابیدن گرفت. تک شاخ سپس تاختن آغاز کرد و همانگونه که آمده بود مجدداً در میان بوتهها ناپدید گردید.
*****
"شایرا" و "شانان" به همدیگر نگریستند و مشاهده کردند که "شایرا" دیگر یک پری دریایی و "شانان" دیگر یک "انسان اسبی" نیستند. آنها اینک دو انسان همانند دیگر انسانها بودند. آندو به بخشهای پائین بدنشان نگریستند و شروع به جهیدن و شادمانی نمودند و از داشتن پاهای جدید و همانند یکدیگر بسیار خوشحالی کردند. آنها بفوریت دریافتند که تک شاخ در حقیقت همان دوست قدیمی آنها یعنی "لونا" بوده است همانکه همواره به آرزوهایشان جامه واقعیت میپوشانید.
"شایرا" و "شانان" با شادمانی و رضایتمندی به زندگی مشترک خویش ادامه دادند و بچههای زیبای زیادی را بدنیا آوردند و بزرگ کردند. آنها میدانستند که پاکدلی سرانجام با نیک بختی همراه میگردد.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر