غروب یکروز با آغاز تیرگی هوا، گروهی از مردم روستای کوچکی در کشور "غنا" بنام "آسانته" در اطراف آتشی بزرگ گرد هم آمدند. دقایقی بعد، پیرزن موقری وارد شد و در میان جمع نشست. سکوت کاملی همه جا را فرا گرفته بود زیرا او لباس محلی مخصوصی که از جنس جاجیم سبز و قرمز بود و "کِنته" نامیده میشد، بر دوش انداخته بود. پیرزن همواره از پوشیدن "کِنته" بخود میبالید لذا اینک آن را کاملاً به دور خویش پیچیده بود. پیرزن تصوّر میکرد که "کِنته" قدرت عجیبی دارد آنچنانکه او را در نظر مردم از یک پیرزن حرّاف بسان قصّه گویی دوست داشتنی و محبوب تجسّم میبخشد. هر زمان که او به بازگویی داستانهایی از شجاعتها و قهرمانیهای افسانه ای مردم "آسانته" لب میگشود، تمامی افراد حاضر سکوت اختیار مینمودند و با دقت به سخنانش گوش فرا میدادند. در آن شب خاص بنظر میرسید که حتی جانوران نیز کاملاً بیحرکت و ساکت بودند.
این واقعه در حدود چهارصد سال پیش رُخ داده است. آن زمان که تاجران بَرده به این روستا میآمدند و یکی یکی مردم "آسانته" را بدام انداخته و میدزدیدند سپس آنها را به درون دهلیزهای تنگ و تاریک کشتیهای حمل بَرده میکشاندند. آنها آنگاه بادبان بر میافراشتند و سفر دریایی خویش را برای گذشتن از اقیانوس پهناور اطلس و رساندن بردهها جهت فروش به آمریکا آغاز مینمودند. این چنین بود که:
زبان و فرهنگ آنها دچار زوال میشد.
علایق و رسوم آنها نابود میگردید.
اسامی اصلی آنها نادیده انگاشته میشد و
جادوی "کِنته" را از آنان میزدودند.
*****
در شهر کوچکی در ایالت "تگزاس" آمریکا، افسردگی و دلتنگی حاصل از حضور ابرهای تیره بر فراز مزرعه کوچک "اسمیت" گسترش یافته بود. مزرعه "اسمیت" با مساحت 5/2 هکتار در فاصله بین دو درخت نارون کهنسال بزرگ قرار داشت.
آن روز بسیار غم آلود بود. مادر خانواده "اسمیت" با ملایمت و تأنی به تا کردن لباس راه راه خاکستریاش درون
چمدان مشغول گشت. او سپس به تا کردن لباس آبی مخصوص کلیسا اقدام نمود و در پایان بلوز آبی رنگش را تا کرد. مادر فقط یک دست لباس برای کارکردن و یکدست لباس برای اوقات خاص و یا حضور در کلیسا داشت.
آن زمان اوقات سختی را خانوادهها میگذراندند زیرا اواخر جنگهای داخلی آمریکا بود و آنها هیچ پولی در بساط نداشتند.
"سامر" پرسید: مادر، چرا باید اینجا را اینگونه ترک نمایی؟ چرا همراه من، مادر بزرگ و "جسیکا" همین جا نمیمانی؟
مادر گفت: فرصتهای شغلی زیادی در شهر وجود دارند زیرا در اثر وقوع جنگ هنوز هم بسیاری از مردان از خانههایشان دور ماندهاند و این موضوع بدین معنی است که کارهای بیشتری را به زنان محوّل میکنند بنابراین ممکن است بتوانم کار مناسبی در راه آهن و یا در کارخانه فولاد بیابم.
"سامر" گفت: گاهی اوقات از فقیر بودن خودمان متنفر میشوم. چرا ما مجبوریم اینچنین فقیر باشیم؟
مادر گفت: نگران نباش. همه چیز درست میشود. ما باید به خداوند قادر متعال ایمان داشته باشیم و بدانیم که او هر چیز را که احتیاج داشته باشیم، به موقع برایمان فراهم میسازد.
*****
همچنان که مادر چمدانش را میبست و آخرین تسمهٔ آن را محکم میکرد، اشکها به آرامی از گونههای "سامر" روان میگردیدند و بر کف چوبی و غبار گرفته اتاق فرود میآمدند.
"سامر" گفت: مادر، من برای شما دلتنگ میشوم. فکر میکنید که چه زمانی قادر به بازگشت به خانه باشید؟
مادر گفت: هر زمان آنقدر پول بدست آورم که بتوانیم سراسر سال را بخوبی بگذرانیم آنگاه به خانه بر میگردم. پس تا آن موقع باید سعی کنی که در کارهای خانه به "جسیکا" و مادر بزرگ کمک نمایی. من هم سعی میکنم که مرتباً برایتان نامه و پول بفرستم.
*****
"سامر" زمانیکه مادرش به آرامی سوار کامیون کهنه آقای "جکسون" شد و دستی برایش به رسم خداحافظی تکان داد، به شدت احساس دلتنگی و تنهایی کرد. در پشت کامیون علاوه بر مادر "سامر" تعداد دیگری از افراد منطقه بودند که برای جستجوی کار و کسب درآمد کافی به شهر میرفتند.
"جسیکا" به "سامر" گفت: برو بازی کن ولی از اطراف خانه دور نشو.
"جسیکا" سعی کرد تا اندکی به "سامر" دلخوشی و امیدواری بدهد و بدینگونه او را از فکر رفتن مادر رهایی بخشد ولیکن "سامر" بهیچوجه حوصله بازی کردن نداشت.
"سامر" شب اوّل را کنار پنجره نشست و فقط به مادرش و زمانیکه او مجدداً به خانه بر خواهد گشت، اندیشید.
"سامر" تمام آن شب را در کنار پنجره ماند و به ستارهها خیره شد. او سعی داشت تا آنها را یکی یکی بشمارد. او حتی زمانیکه خوابش برد، همانجا بر درگاه پنجره تکیه داده بود.
هفتهها طی شدند و "سامر" و "جسیکا" اوقات خود را به کارکردن و بازی در اطراف خانه گذراندند.
یکروز صبح، "سامر" از صدای قدمهایی که به رختخوابش نزدیک و نزدیک تر میشدند، بیدار شد.
مادر بزرگ گفت: دخترکوچولو، پاشو تا به شکار برویم. مادر بزرگ "سامر" همیشه او را دختر کوچولو صدا میزد.
مادر بزرگ ادامه داد: شاید بتوانیم پرنده و یا جانور دیگری را شکار کنیم تا اگر مادرت به خانه برگشت، برایش غذا درست نمائیام.
"سامر" مقداری برنج و لوبیای قرمز خورد زیرا آن زمان گوشت به شدت کمیاب شده بود.
غالباً مادر "سامر" در صبحگاهان برای شکار میرفت و "سامر" اوقات خوشی را با مادر بزرگ میگذرانید تا موقعی که جانوران شکار شدهٔ مادر را ببینند.
در حدود یک ساعت بعد، مادر بزرگ یک سگ آبی را در تیررس تفنگ مشاهده کرد و پس از نشانه گیری بلافاصله آتش کرد. بعد از شکار سگ آبی، "سامر" توانست فریاد گرازهای وحشی گرسنه را از فواصل نسبتاً دور بشنود که در جستجوی غذا بودند.
مادر بزرگ فریاد زد: دختر کوچولو، بیا برویم. باید سریع تر از این منطقه دور شویم.
"سامر" و مادر بزرگ درحالیکه سگ آبی شکار شده را به همراه داشتند، بسوی خانه به راه افتادند.
"سامر" پرسید: مادر بزرگ، فکر میکنی که چه موقع به خانه برسیم؟
مادر بزرگ پاسخ داد: به زودی ولی دقیقاً نمیدانم.
او سپس ادامه داد: "سامر"، تو با انجام بسیاری از کارهای خانه و مزرعه حقیقتاً به من کمک میکنی و باعث دلگرمیام هستی.
آن شب "سامر" صداهایی از سرفههای خشک و شدید مادر بزرگ شنید که در اتاق خوابش آرمیده بود.
"سامر" ابتدا فکر کرد که موضوع چندان مهمّ و جدّی نیست تا اینکه صبح روز بعد مادر بزرگ بموقع از رختخواب بلند نشد. مادر بزرگ با اینکه دو عدد لحاف را به خودش پیچیده بود، همچنان از تب به خود میلرزید.
مادر بزرگ گفت: دختر کوچولو، من مریض شدهام بنابراین برو و خانم "تونی" را که در پائین جاده زندگی میکند، با خودت به اینجا بیاور.
خانم "تونی" زنی میانسال بود که امور پزشکی مردم منطقه را انجام میداد.
"سامر" سریعاً لباسهایش را پوشید و در هوای خنک صبحگاهی از خانه خارج رفت و دوان دوان روانه خانه خانم "تونی" گردید.
در حدود 3 کیلومتر تا خانه خانم "تونی" فاصله بود امّا "سامر" از راهی میانبر خبر داشت که او در هنگام بازی با سایر بچّه ها یافته بود. بمحض اینکه "سامر" بر درب خانه نواخت، خانم "تونی" مشغول پختن برنج و لوبیا قرمز روزانهاش در آشپزخانه بود.
"سامر" فریاد زد: خانم "تونی"، خانم "تونی"، مادر بزرگم سخت مریض است و نیاز به کمک شما دارد.
خانم "تونی" به سمت درب خانه دوید تا از قضایا با خبر شود سپس دقایقی بعد آندو با قدمهای سریع و شتابزده به سمت خانه "سامر" حرکت کردند.
"سامر" فریاد زد: نه، نه خانم "تونی"، از آن راه نباید برویم. من یک راه میانبر میشناسم.
خانم "تونی" گفت: "سامر"، ما به موقع میرسیم و با جرعه ای از جوشاندههای گیاهان طبی و سایر داروها میتوانیم مادر بزرگت را شفا دهیم.
چندین هفته به این منوال گذشت و "سامر" در خانه عهده دار بسیاری از کارها گردید تا وقتی که حال مادر بزرگ بهتر شود. او غذای روزانه را میپخت، چوبها را برای اجاق قطعه قطعه میکرد و به دامهای خانواده رسیدگی مینمود.
یکروز صبح زمانیکه "سامر" به مرغها غذا میداد، مشاهده کرد که پستچی به خانه آنها نزدیک میشود.
پستچی با دیدن "سامر" گفت: من یک نامه برای شما دارم که از جانب مادرت از شهر آمده است.
پس از اینکه مادر بزرگ نامه را خواند آنگاه او یکعدد اسکناس تازه و تانخورده 10 دلاری را از داخل پاکت بیرون کشید.
مادر بزرگ گفت: مادرت در یک کارخانه فولاد بعنوان امور خانه داری کار میکند و اکنون برایت بسیار دلتنگ است. او قصد دارد که برای عید کریسمس به خانه بیاید و ما اگر چه پول کافی نداریم ولی فکر میکنم بتوانیم چیز مناسبی را بعنوان هدیه کریسمس برای مادرت فراهم سازیم.
سرانجام شب عید کریسمس فرارسید و "سامر" منتظر آمدن مادرش به خانه شد. آنها محیط اندرونی خانه را با روبانهای قرمز و سبز بخوبی آراستند و "سامر" بی صبرانه در کنار اجاق به انتظار مادر نشست.
ساعت حدوداً 2 صبح بود که سرانجام صدای توقف خشک و گوشخراش کامیون کهنه آقای "جکسون" به گوش رسید. لحظاتی بعد، درب منزل به آرامی و بی صدا گشوده شد و "سامر" به سمت مادرش دوید و او را در آغوش گرفت و بارها بوسید.
صبح فرارسید و همگی در اطراف میز غذاخوری درون آشپزخانه نشسته بودند.
"سامر" گفت: مامان، من خیلی متأسفم که نتوانستهام هدیه کریسمس مناسبی برایت تهیه کنم امّا به تنهایی یک کارت کریسمس قشنگ برایتان درست کردهام.
مادر کارت کریسمس را در دست گرفت و چنین خواند:
کریسمس مبارک،
دوستت دارم.
"سامر".
آنگاه مادر گفت: شما حالا بهترین هدیه کریسمس را به من دادهاید.
غروب همانروز، همگی در اطراف اجاق خانه نشسته بودند تا اینکه مادر بزرگ درحالیکه "کنته" سبز و قرمزی را که از مادر بزرگ خویش به ارث برده بود و اینک بر شانه داشت، وارد شد.
مادر بزرگ به مادر "سامر" توضیح داد که چگونه دختر کوچولو در زمانیکه مریض بوده، از او مراقبت کرده است و همچنین در مدتی که مادرش از خانه به شهر رفته بود، در امور خانه به سایرین کمک مینموده است.
مادر بزرگ سپس برایشان داستانی قدیمی از مردمان "آسانته" یعنی نیاکان آنها تعریف کرد.
مادر بزرگ در پایان به مادر گفت: یکروز این "کنته" از آن شما خواهد شد و شما خواهید توانست یادگارها و سنتهای مردمان "آسانته" را در قالب داستان گویی برای فرزندانتان زنده نگهدارید.
"سامر" تبسمّی کرد و چشمانش از شادمانی درخشید. او بسیار خوشحال بود که اینک در کنار مادر و سایر افراد خانوادهاش با امید به آیندهٔ بهتر زندگی میکند.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html