در یک غروب بسیار دل انگیز پرنسس زیبا کلاه پَردارش را بر سر گذاشت، کفشهایش را بپا کرد و بتنهایی برای قدم زدن به داخل جنگل مجاور قصر رفت. او پس از دقایقی به یک چشمه خنک و پُر از آب رسید که یک بوته گل رُز بسیار چشم نواز در کنارش رشد کرده بود.
پرنسس در کنار چشمه آب نشست تا اندکی بیاساید و خستگی از تن در نماید. او یک توپ طلا در دستانش داشت که همواره با آن سرگرم بازی میگردید. پرنسس در این اثنا توپ طلا را به هوا پرتاب میکرد و زمانی که فرود میآمد، آنرا با دست میگرفت. یکبار پرنسس آنچنان توپ را به هوا پرتاب کرد که وقتی فرود آمد، نتوانست آنرا با دستانش بگیرد لذا توپ طلا اندکی دورتر چندین مرتبه به زمین خورد و مسافتی از او فاصله گرفت. توپ طلا بر روی زمین غلطید و غلطید تا عاقبت درون چشمه آب افتاد.
پرنسس به جستجوی توپ طلا درون چشمه آب نگریست امّا توپ زرّین کاملاً به عمق آب فرو رفته بود زیرا چشمه آب آنچنان عمیق بود که پرنسس قادر به مشاهده کف آن نشد.
پرنسس شروع به گریه کرد. او با خود گفت: افسوس. اگر من میتوانستم فقط یکبار دیگر توپم را بدست آورم آنگاه تمامی لباسهای فاخر و جواهرات گرانبها و هر چیز دیگری را که در دنیا دارم، به ازای آن میدادم.
درست زمانیکه پرنسس در حال صحبت کردن با خودش بود، قورباغه ای سرش را از آب بیرون آورد و گفت:
پرنسس، چرا شما اینچنین تلخ گریه میکنید؟
پرنسس گفت: دریغا که نمیتوانی کاری برایم انجام بدهی! تو فقط یک قورباغه زشت و کثیف بیش نیستی درحالیکه توپ طلای من به داخل چشمه آب افتاده است.
قورباغه گفت: من مرواریدها، جواهرات و لباسهای فاخرت را نمیخواهم امّا اگر مرا دوست بدارید و اجازه بدهید تا شما را دوست بدارم، در بشقاب طلایت غذا بخورم و در رختخواب حریرت بخوابم آنگاه قول میدهم که توپ طلایت را دوباره خواهی داشت.
پرنسس با خود اندیشید: چه حرفهای پوچ و مزخرفی! این قورباغه احمق چه میگوید؟ او هیچگاه قادر نیست از درون چشمه آب بیرون آید، چه برسد به اینکه برای دیدارم به قصر پادشاه بیاید. با اینحال او ممکن است بتواند توپم را برایم بیاورد بنابراین به او میگویم که با تمام خواستههایش موافقم.
با این افکار پرنسس به قورباغه گفت:
خوب، اگر شما بتوانید توپم را برایم بیاورید، من به تمامی خواستههایت عمل میکنم.
آنگاه قورباغه سرش را به زیر آب برد و بلافاصله به عمق آب فرو رفت. او اندک زمانی بعد مجدداً باز آمد درحالیکه توپ طلا را به دهان گرفته بود. قورباغه توپ را به کنارهٔ چشمهٔ آب آورد و در نزدیکی پرنسس بر زمین پرتاب کرد.
پرنسس بدین طریق خیلی زود توپ طلایش را دید، بسویش رفت و آنرا برداشت. پرنسس زیبا از اینکه مجدداً به توپ طلای محبوبش دست یافته بود، بسیار خوشحال شد. او دیگر مجالی برای فکر کردن در مورد قورباغه به خود نداد لذا هر چه سریعتر بسوی قصر پادشاهی روانه شد.
در این لحظه قورباغه صدایش کرد: پرنسس، لطفاً صبر کنید و همانطور که قول دادهاید، مرا همراهتان ببرید امّا پرنسس حتی لحظه ای برای شنیدن حرفهای قورباغه درنگ نکرد.
روز بعد بمحض اینکه پرنسس بر میز مجلل شام حاضر شد، صدای عجیبی را شنید:
تاپ، تاپ، پلاش، پلاش.
بنظر میرسید که کسی از پلههای مرمرین سالن غذاخوری بالا میآید. بزودی ضربات آرامی به درب سالن وارد آمد و صدایی از آنسوی درب فریاد زد:
«درب را باز کنید پرنسس عزیزم.
درب را باز کنید زیرا عشق حقیقی تو اینجاست.
به یاد آورید کلماتی را که بین من و تو رد و بدل شده بود.
در کنار چشمه آب خنک و در سایه جنگل انبوه »
پرنسس به سمت درب اتاق رفت و آنرا گشود. او ناگهان چشمش به قورباغه زشت افتاد درحالیکه آنرا کاملاً از یاد برده بود.
پرنسس با دیدن این منظره بسیار ترسید لذا سریعاً درب را بست و بر روی صندلیش در سر میز شام برگشت.
پدرش پادشاه متوجه شد که چیزی باعث ترسیدن دختر زیبایش شده است لذا پرسید:
دخترم، چه اتفاقی افتاده است؟
پرنسس پاسخ داد: یک قورباغه زشت در آنجا است. او پشت درب سالن ایستاده است. البته این قورباغه صبح امروز توانست توپ طلایم را از درون چشمه آب بیابد و برایم بیاورد. من هم در ازایش به او قول دادهام که بتواند با من در اینجا زندگی کند. من فکر میکردم که او هیچگاه از درون چشمهٔ آب خارج نخواهد شد امّا اینک پشت درب سالن منتظر است و میخواهد داخل شود.
در همین لحظه که پرنسس درباره قورباغه صحبت میکرد، مجدداً ضرباتی به درب سالن زده شد و این صدا به گوش آنها رسید:
«درب را باز کنید پرنسس عزیزم.
درب را باز کنید زیرا عشق حقیقی تو اینجاست.
به یاد آورید کلماتی را که بین من و تو رد و بدل شده بود.
در کنار چشمه آب خنک و در سایه جنگل انبوه »
پادشاه به پرنسس جوان گفت: شما چون قول دادهاید بنابراین باید به حرفتان عمل کنید. اینک برو و اجازه بده تا او داخل شود.
پرنسس اینچنین کرد و قورباغه جَستی زد و به داخل سالن آمد. او مستقیماً درحالیکه تاپ تاپ و پلاش پلاش صدا میداد، از کف سالن به بالای میز غذاخوری پرید و در جوار جایگاه پرنسس نشست.
قورباغه بلافاصله به پرنسس زیبا گفت: بیا بر روی صندلیت بنشین و اجازه بده تا در کنارت باشم.
پرنسس زیبا اطاعت کرد و بر روی صندلی خویش نشست.
قورباغه ادامه داد: بشقاب غذایت را نزدیک من بگذار تا من هم بتوانم از غذاهایت بخورم.
پرنسس این خواسته قورباغه را نیز انجام داد. قورباغه زشت تا آنجا که میتوانست از غذاهای پرنسس میل نمود سپس گفت:
اینک بسیار خستهام. لطفاً مرا به اتاقتان در بالای پلهها ببرید و در بسترتان بگذارید.
پرنسس با بی میلی قورباغه را در دست گرفت و از پلههای قصر بالا رفت. آنها به اتفاق وارد اتاق خواب پرنسس شدند و پرنسس حیوان زشت را درون رختخواب و بر روی بالش حریر خویش گذاشت تا تمام شب را در آنجا بیاساید.
بمحض اینکه هوا روشن شد، قورباغه از جایش برخاست. او جَست زنان از پلهها پائین رفت، از خانه پادشاه خارج شد و به چشمه آب خنک وسط جنگل برگشت.
بدین ترتیب پرنسس زیبا نفس راحتی کشید. او اندیشید که اینک همه چیز به پایان رسیده است و او دیگر هیچ مشکلی با قورباغه زشت و مزاحم نخواهد داشت امّا او اشتباه میکرد.
شب فرا رسید و پرنسس مجدداً صدای برخورد ضربات آهسته ای را بر درب سالن غذاخوری شنید و به دنبالش این صدا از قورباغه به گوش رسید:
«درب را باز کنید پرنسس عزیزم.
درب را باز کنید زیرا عشق حقیقی تو اینجاست.
به یاد آورید کلماتی را که بین من و تو رد و بدل شده بود.
در کنار چشمهٔ آب خنک و در سایه جنگل انبوه«
پرنسس بسوی درب سالن رفت و آنرا گشود. قورباغه نیز فوراً به داخل سالن آمد، در بشقاب طلای پرنسس شام خورد و تا صبح روز بعد در رختخواب پرنسس زیبا خوابید.
شب سوّم نیز به همین ترتیب گذشت امّا زمانیکه پرنسس صبح روز بعد از خواب برخاست، از آنچه مشاهده کرد در حیرت ماند. او بجای قورباغه زشت در کنار خویش یک پرنس زیبا را دید. پرنسس با تعجب بسیار به پسر جوان خیره مانده بود. جوان چشمانی براستی زیبا داشت آنچنانکه پرنسس نظیرش را تا آنروز ندیده بود. او با آسودگی خاطر بر بالش پرنسس آرمیده بود و از آنچه در کنارش میگذشت آگاهی نداشت.
دقایق بسرعت گذشتند تا اینکه پرنس جوان از خواب بیدار شد و دختر پادشاه را در برابر چشمان خویش دید که با تعجب فراوان به او مینگرد. پسر جوان به پرنسس زیبا گفت که چندی پیش توسط یک جادوگر کینه توز افسون شده و به شکل قورباغه در آمده بود. جادوگر قرار گذاشته بود که پسر جوان همچنان به شکل قورباغهٔ زشت باقی بماند تا زمانیکه یک پرنسس او را از چشمه آب بیرون آورد و اجازه بدهد تا سه شب متوالی در یک بشقاب با همدیگر غذا بخورند و در یک رختخواب در کنار یکدیگر بخوابند.
پرنس جوان ادامه داد: شما اینک توانستید که افسون جادوگر ظالم را بشکنید و مرا آزاد سازید. این زمان من هیچ چیز با ارزشی همراه خویش ندارم تا در ازای محبت شما تقدیم نمایم ولیکن تقاضا دارم که همراهم به نزد پدر من که پادشاه کشور همسایه است بیائید زیرا من بسیار مایلم که با همدیگر ازدواج کنیم و صادقانه قول میدهم که تا پایان عمر به شما عشق بورزم و صمیمانه در جهت خوشبختی شما بکوشم..
پرنسس زیبا گفت: آیا شما براستی در تقاضای خویش راسخ و استوار هستید؟
پرنس جوان گفت: بله، مطمئناً.
آنها بزودی کالسکه ای بسیار زیبا تدارک دیدند که با هشت اسب قدرتمند و شکیل کشیده میشد. اسبها دارای یراقهایی از طلا بودند و سرهایشان نیز با پَرهای زیبا و رنگارنگ آراسته شده بود. در عقب کالسکه نیز خدمتکار با وفای پرنس بنام "هاینریش" سوار بر اسب حرکت میکرد. "هاینریش" همان کسی بود که پس از افسون شدن اربابش تا مدتها برایش گریه و زاری میکرد و به تلخی اشک میریخت آنچنانکه نزدیک بود از غصه دِق کند.
پرنس جوان و پرنسس زیبا به اتفاق مملکت پدر شاهزاده خانم را ترک کردند و به سمت کشور همسایه رفتند. پادشاه آنجا وقتی از سالم بودن پسرش با خبر گردید، بسیار خوشحال شد و بزودی آنها را طی جشنی باشکوه به ازدواج همدیگر در آورد.
پرنس و پرنسس تا سالهای طولانی در کنار همدیگر زندگی کردند و شادمانه تا پایان عمر به عهدشان نسبت به یکدیگر وفادار ماندند.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا