داستان «مقام رسمی» نویسنده «سامرست موآم» مترجم «هما کریمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 داستان «مقام رسمی» نویسنده «سامرست موآم» مترجم «

ویلیام سامرست موآم[1]

1874-1965

ویلیام سامرست موآم از معروفترین نمایشنامه‌نویسان، رمان‌نویسان و نویسندگان داستان کوتاه انگلیسی در دوران خود بوده است .پدر موآم مشاور حقوقی سفارت بریتانیا در فرانسه بود و عمیقاً امیدوار بود تا فرزندان نیز راه او را بپیماید. اما با فوت پدر و مادر و اقامت اجباری او نزد عمویش، هنری مک دونالد موآم ، کشیش بخش کنت[2]، که رفتاری ظالمانه و بدون احساس با وی داشت، شیرازهٔ زندگی او کاملاً از رویاهای پیشین دور شد. زندگی زاهدانه، او را از هر نوع بروز احساسات و یا تغیر و پرخاشگری ممنوع می‌کرد تا جائی که همواره هدف خوبی برای آزار دیگران در مدرسه و کلیسا شده بود. این آزردگی و آمادگی برای آزرده شدن، در بسیاری از آثار او قابل رویت است. رمان‌های «از اسارت انسان»[3] و «لبهٔ تیغ»[4] از برجسته ترین کارهای موآم هستند.

 

بسیاری از منتقدان وی، از این‌که شخصیت‌های شریر یا پس‌مانده‌های اجتماع را در داستان‌ها و نمایشنامه‌هایش محکوم نمی‌کند، انتقاد کرده‌اند. موآم در پاسخ این نقد، در سال 1938، گفت: «خطا در درون من است چرا که تاثیر شخصیت این افراد بر من بیش از شدت شوک گناهان ایشان است .» 

داستان کوتاه «مقام رسمی »[5] از کتاب مجموعهٔ داستانهای کوتاه انتخاب شده است. در این اثر موآم هر آنچه را که نیاز بوده، اگر چه با تأنی و آرامش، تنها به داوری خواننده گذاشته است.                                                                                         


[1]- William Somerset Maugham

[2] -Kent

[3] -Of Human Bondage

[4] - The Razor’s Edge

[5] - An Official Position

داستان «مقام رسمی» نویسنده «سامرست موآم»

شانه‌ای ستبر و پهن داشت، با قدی متوسط، حدوداً پنجاه ساله. اگرچه استخوان بندی و هیئت ظاهری‌اش آن را نشان نمی‌داد. چاق نبود؛ با چهره‌ای گلگون که نه گرمای آفتاب و نه بدی آب و هوا توانسته بود آن را تغییر بدهد. خون سالم و زنده‌ای در رگ‌هایش جاری بود. با موهای زبرقهوه‌ای رنگ که فقط در شقیقه‌ها به خاکستری می‌زد. به سبیل جذاب و زیبایش که به‌دقت آن را برس می‌کشید، مباهات می‌کرد. برق و تلالو دلپذیری در چشمان آبی رنگش بود. با دیدنش می‌توانستید بگوئید که زندگی با او خوب تا کرده است. ظاهر او نمائی از سرشت و خمیره‌ای قوی با خود داشت و از بدن قدرتمندش حسی از اعتماد به نفس به آدم دست می‌داد. آدم را یاد تابلوهای قدی‌می‌آلمانی می‌انداخت که آدم‌های شهری ناز پروردهٔ سرخ و سفید با همسران لپ قرمزشان را نشان می‌دهد؛ آدم‌هایی که پول در می‌آورند و از زندگی و چیزهای خوب داشتن لذت می‌برند. اما او بیوه بود. نامش لوئیس ریمایر [1] و شماره‌اش 68763 بود. به دلیل قتل همسرش، دورهٔ دوازدهٔ ساله محکومیتش را در زندان سن لورن دو مارونی[2]‌، ندامتگاه بزرگی در گینهٔ فرانسه می‌گذراند، که به دلیل اشتغالقبلی در نیروی پلیس شهر لیون موطنش و هم چنین به دلیل رفتار مناسب، شغلی رس‌می‌به وی واگذار شده بود. در میان حدود دویست نفر متقاضی، او به‌عنوان جلاد رس‌می انتخاب شده بود.

به همین دلیل اجازه داشت سبیل زیبایش را که آن‌همه از آن مراقبت می‌کرد به رخ بکشد. تنها محکومی‌بود که مجاز به‌این کار بود. به طریقی می‌توان گفت نشان شغلش بود. هم چنین، به دلیل کارش حق داشت لباس‌های خودش را بپوشد. محکومین همگی پیژامه راه راه صورتی و سفید می‌پوشیدند، با کلاه گرد حصیری و چکمه‌های زمختی که تخت چوبی و رویهٔ چرمی‌داشت. لوئیس ریمایر با پای بدون جوراب، کفش صندل روباز می‌پوشید، و شلوار کتان آبی با پیراهنی خاکی رنگ. دکمهٔ یقه را باز می‌گذاشت تا سینهٔ پشمالو و مردآن‌هاش را نمایان کند. وقتی او را در حال قدم زدن در پارک می‌دیدی که با چشمانی مهربان به کودکانی که بازی می‌کنند- چه سیاه و چه دو رگه - نگاه می‌کند، فکر می‌کردی که احتمالاً مغازه‌دار محترمی‌است که از اوقات فراغتش لذت می‌برد.

برای خودش خآن‌های داشت که تنها فقط یک امتیاز کاری نبود، بلکه یک نیاز بود. چرا که اگر در محوطهٔ زندان اقامت می‌کرد، محکومین کارش را یکسره می‌کردند و یک روز صبح جسدش با شکم دریده شده پیدا می‌شد. درست بود که خانه کوچک بود، کلبه‌ای چوبی بود با یک اتاق و یک چارطاقی که کار آشپزخانه را می‌کرد، اما دور تا دورش باغی بود که اطرافش پرچین داشت. در باغش درخت موز و انبه و سبزیجاتی که مناسب آن آب و هوا بود، را پرورش می‌داد. باغ رو به دریا بود و با باغستان نارگیل محصور شده بود. محیط آرام بخشی داشت. حدود پانصد متر با زندان فاصله داشت، که برای او رفت و آمد راحتی بود. رسیدگی به آنجا به عهده دستیارش بود که با او زندگی می‌کرد. دستیارش آدمی‌قد بلند، ولنگار و زمخت بود؛ با چشمانی گود و آرواره‌هایی فرو افتاده که به‌دلیل تجاوز و قتل به حبس ابد محکوم شده بود. با هوش نبود ولی در زندگی مدنی قبلی‌اش، آشپز خوبی بود. حالا هم با کمک سبزیجاتی که خودشان پرورش می‌دادند و پولی که لوئیس ریمایر برای خرید ادویه‌جات از مغازه چینی‌ها می‌داد، سوپ‌های خوشمزه‌ای با سیب زمینی و کلم می‌پخت. همراه گوشت بیف که آشپزخانهٔ زندان برای سیصد و شصت و پنج روز سال تامین می‌کرد. روی همین حساب‌ها بود که لوئیس ریمایر وقتی فهمید که به یک دستیار جدید نیاز دارد، از رئیس زندان تقاضا کرد او را در اختیارش قرار دهند. نفر قبلی اعصابش به هم ریخته بود و کارش ساخته بود. لوئیس ریمایر با خنده فکر کردکه او آن‌قدر با وسواس حکم اعدام اجرا می‌کرد تا مبتلا به ضعف اعصاب شد. او را به سن جوزف[3]‌، جایی که دیوانگان را محبوس می‌کردند،‌ بردند.

حالا هم دستیار فعلی‌اش بیمار شده بود. تب بالائی داشت و حالش طوری بود که انگار دم مرگ است. لازم بود که به بیمارستان فرستاده شود. لوئیس ریمایر افسوس می‌خورد، چون نمی‌توانست دوباره آشپز به‌این خوبی پیدا کند. از شانس بد بایداین موقع هم‌این اتفاق می‌افتاد، چرا که روز بعد، کاری در پیش داشتند که بایددرست انجام می‌شد. شش مرد در نوبت اعدام قرار داشتند. دو نفر از آن‌ها الجزایری، یک نفر لهستانی، یکی اسپانیائی و تنها دو نفر فرانسوی بودند. آن‌ها از زندان به‌طور دسته جمعی گریخته و از مسیر رودخانه فرار کرده بودند. حدود دوازده ماه با دزدی، تجاوز و قتل، وحشت را بر مستعمره مستولی ساخته بودند. مردم به ندرت جرأت می‌کردند که از مزرعه‌اشان دور شوند. در نهایت دوباره دستگیر و همگی به اعدام محکوم شدند. حکم اعدام بایستی ابتدا توسط وزارت مستعمرات تائید می‌شد که حالا تائیدیه به دستشان رسیده بود. لوئیس ریمایر بدون کمک نمی‌توانست‌این‌همه کار را سامان دهد. در ضمن کارهای زیادی هم از پیش بایستی انجام می‌شد. به‌این دلایل، بدشانسی بود که در چنین شرایطی مجبور باشد به آدم بی تجربهٔ تازه‌کاری اتکاء کند. رئیس زندان یکی از زندانبانان را در اختیار او گذاشته بود. زندانبآن‌ها هم مثل بقیه از بین محکومین بودند اما به دلیل رفتار خوب‌این شغل را گرفته‌بودند و در خوابگاه‌های جداگانه زندگی می‌کردند. چون آن‌ها طرف اولیای امور زندان را می‌گرفتند، مورد نفرت سایر زندانیان بودند. لوئیس ریمایرکه آدم وظیفه‌شناسی بود، نگران بود مبادا فردا در کار اشکالی پیش بیاید. طوری ترتیب کار را داد که دستیار موقت، آن روز بعد ازظهر به محل نگهداری گیوتین بیاید تا هم کار دستگاه را کاملاً برایش توضیح بدهد و هم بگوید که چه وظایفی برعهده خواهد داشت.

هرگاه از گیوتین استفاده نمی‌شد، در اتاق کوچکی در ساختمان زندان که درِ مخصوص جداگآن‌های داشت و از بیرون باز می‌شد، از آن نگهداری می‌کردند. وقتی اطراف آنجا قدم می‌زد متوجه شد که مرد از قبل منتظرایستاده است. مرد درشت هیکل، زشت و خشنی بود. پیژامهٔ راه راه صورتی و سفید زندان را به تن داشت ولی مثل سایر زندانبآن‌ها کلاه نمدی بجای کلاه حصیری که زندانیان معمولی بر سر داشتند، روی سرش بود.

«برای چی اینجایی؟»

مرد شانه‌هایش را بالا انداخت.

«یه کشاورز و زنش روکشتم»

«هوم،... چه‌قدر برایت بریدند؟»

«ابد»

قیافه‌اش خشن بود، اما مگر می‌شود هیچ‌وقت از چیزی مطمئن بود. او خودش دیده بود که یک زندانبان؛ یک آدم درشت هیکل و قوی، موقع انجام اعدام غش کرده و مرده بود. نمی‌خواست که دستیارش در زمان نامناسب دچار حملهٔ عصبی شود. لبخند دوستآن‌های به او زد و با انگشت در بسته‌ای را که پشت آن گیوتین قرار داشت نشانش داد.

«این هم یه نوع کاره. می‌دونی، شش نفرند. وضع بدیه. هر چی زودتر تموم شه بهتره!‌»

«اوه، نگران نباش! بعدِ چیزائی که‌این‌جا دیده‌م، از هیچ چی نمی‌ترسم. منظورم‌اینه که برام فرقی با کندن سر مرغ نداره.»

لوئیس ریمایر قفل در را باز کرد و به داخل رفت. دستیارش هم بدنبالش وارد شد. در آن اتاق کوچک که بزرگتر از یک سلول نبود، به نظر می‌رسید که گیوتین همهٔ فضا را گرفته است و شوم و شیطانی آن‌جاایستاده است. لوئیس ریمایر صدای نفس‌زدن آرامی‌را شنید، رویش را برگرداند و دید که زندانبان با چشمانی وحشت زده به دستگاه زل زده است. رنگش از بیماری و تب و انگل، که همهٔ محکومین به آن دچار بودند، زرد بود، اما حالا رنگش از شدت وحشت پریده بود. جلاد با خوشدلی خندید.

«چیزی رو به یادت می‌آره؟ تا حالا ندیده بودی؟»

«نه، هیچ‌وقت!»

لوئیس ریمایر از ته گلو خندید.

«اگه دیده بودی که حالا زنده نبودی تا بتونی قصه‌ش رو برا کسی تعریف بکنی. چه‌طوری از زیرش در رفتی؟»

«داشتم از گرسنگی می‌مردم. بهشون التماس کردم یه چیزی بدند بخورم، اما به‌جاش سگ‌هاشونو ول کردن طرفم. من هم کشتم‌شون. به اعدام محکوم شدم، اما وکیلم رفت پاریس و از رئیس جمهور برام تخفیف گرفت.‌»

لوئیس ریمایر که رضایتش از برق چشم‌هایش پیدا بود، گفت: «نمی‌شه انکار کرد که زنده بودن از مردن بهتره»

او همیشه گیوتین را در حال آمادگی کامل نگاه می‌داشت. چوبش، از جنس یک‌جور چوب محلی مثل ماهون قهوه‌ای بود که کاملاً برق انداخته شده بود. مقدار زیادی قطعات برنجی نیز داشت که لوئیس ریمایر ازاینکه مثل ظروف نقره همیشه تمیز و براق بودند، به خود می‌بالید. لبهٔ تیغه درست انگار همین حالا از کارگاه بیرون آمده باشد، برق می‌زد.

نه تنها لازم بود ببیند که همه چیز درست عمل می‌کند، بلکه به دستیار هم عملکرد آنرا باید نشان می‌داد. قسمتی از وظیفهٔ دستیاراین بود که طناب را پس از هر بار فرو افتادن تیغه، دوباره بالا بکشد و محکم کند. برای‌این کار بایستی از یک نردبان کوتاه بالا میرفت.

با احساس رضایت یک استادکار ماهر که کارش را از الف تا ی بلد است، ریمایر جزئیات لازم را توضیح

داد. از یادآوری نبوغ استادآن‌های که در کاراین دستگاه بود، کاملاً لذت می‌برد. مرد محکوم را به تخته اهرم می‌بستند، چیزی شبیه به یک تخته رف که با یک مکانیسم ساده رو به پائین و جلو حرکت می‌کرد طوری‌که گردن مرد به راحتی زیر تیغه قرار بگیرد. استاد کار خبره، با خودش یک خوشهٔ موز آورده بود که حدود پنج فوت طول داشت. آن موقع زندانبان نمی‌دانست چرا. اما حالا داشت می‌فهمید. دستهٔ موز تقریباً هم محیط و هم قوامش شبیه به گردن انسان بود. به‌همین خاطر راه مناسبی بود که نه تنها به نوآموز خود، کارکرد دستگاه را نشان دهد بلکه خودش قبل از زمان اجرای کار، از همه چیز اطمینان حاصل کند.

لوئیس ریمایر خوشهٔ موز را سر جای مخصوص گذاشت. تیغهٔ چاقو مانند را آزاد کرد. تیغه با سرعت زیاد و صدای بنگ بلندی به پائین افتاد. از زمانی که مرد به تخته اهرم بسته می‌شد تا زمانی که سرش قطع شود تنها سی ثانیه زمان می‌برد. سر در سبد می‌افتاد. جلاد آن را از گوش‌ها می‌گرفت و به کسانی که موظف بودند مراسم اعدام را تماشا کنند، نشان می‌داد. کلمات تشریفاتی مراسم را نیز بر زبان می‌راند: «به نام مردم فرانسه عدالت اجرا شد.»[4]سپس دوباره سر را به‌داخل سبد می‌انداخت.

فردا صبح، با شش اجرا، هر بار بدن یکی بایستی از تخته اهرم باز و با سرش روی تخت روان گذاشته شود و سپس نفر بعدی آماده گردد. آن‌ها را به ترتیب گناهکاری بالا می‌آورند. آن‌که کمتر از همه گناهکار است، اول اعدام می‌شود تا از وحشت دیدن مرگِ همراهان خود در امان بماند.

لوئیس ریمایر با شوخ طبعی گفت «باید مراقب باشیم که هر سر درست با بدن خودش همراه بشه. وگرنه، روز رستاخیز همه چیز قاطی می‌شه.»

برای اطمینان ازاین‌که دستیار، محکم کردن دوبارهٔ طناب را خوب یاد گرفته باشد، گذاشت دو سه بار تیغهٔ چاقو پائین بیافتد. بعد وسائل مخصوص پاک کردن را از قفسه برداشت و از او خواست قطعات برنجی را تمیز کند. اگر چه حتی یک خش روی آن نبود اما برق انداختن آن ضرری نداشت. به دیوار تکیه داد و بی خیال شروع به کشیدن سیگار کرد.

نهایتاً همه چیز مرتب شد و لوئیس ریمایر، دستیار را تا نیمه شب مرخص کرد. نیمه شب بایستی گیوتین را از اتاق خارج و در محوطهٔ حیاط زندان برپا می‌کردند. همیشه دوباره مرتب و برپا کردن دستگاه ک‌می‌کار داشت. می‌بایست یک ساعت قبل از سپیده صبح، که زمان اجرای اعدام بود دستگاه آماده باشد. لوئیس ریمایر سلانه سلانه به طرف کلبه‌اش به‌راه افتاد. ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. در مسیر با زندانیانی که از کار اجباری به زندان باز می‌گشتند، برخورد کرد. آن‌ها با یک‌دیگر زیر زبانی حرف می‌زدند. حدس زد که راجع به اوست، برخی سرشان پائین بود، دو سه نفر به او نگاهی از سر تنفر انداختند و یکی روی زمین تف کرد. لوئیس ریمایر، ته سیگار بر لب، نگاه تمسخرانگیزی به آن‌ها کرد. به احساس تنفر هم‌راه با وحشت آنان از خودش بی‌اعتنا بود. برایش مهم نبود که حتی یک نفر از آنان کلمه‌ای با او حرف نمی‌زد. از فکراین‌که هریک از آنان اگر فرصتی پیش بیاید، با کمال میل چاقو را در شکمش فرو خواهند کرد،‌ حیرت کرد. آن‌ها را بی‌نهایت حقیر می‌دانست. البته او می‌توانست از خودش مراقبت کند. مثل هر کدام از آن‌ها خوب بلد بود از چاقو استفاده کند، از قدرت و توانائی خودش نیز اطمینان داشت. محکومین، آنانی را که قرار بود فردا اعدام شوند، می‌شناختند و مثل همیشه قبل از هر مراسم اعدامی، عصبی و نا آرام بودند. عبوس و کج خلق سر کار می‌رفتند. زندانبآن‌ها هم مجبور بودند بیش از حد معمول مراقب و هشیار باشند.

لوئیس ریمایر در حالی که وارد حیاط می‌شد با خود گفت «وقتی کار تموم شه، دوباره روبراه می‌شن.»

سگ‌ها وقتی او وارد شد، پارس کردند. با نخوت و رضایت به غرش آن‌ها گوش کرد. حالا که دستیارش مریض شده بود،‌ باید در خانه تنها می‌ماند و ازاینکه با حمایت‌این دو سگ وحشی دو رگه زندگی کند، ناراحت نبود. شب‌ها در محوطهٔ باغستان نارگیل ول بودند و اگر کسی می‌خواست آن‌جا کمین کند، او را آگاه می‌کردند. می‌شد مطمئن بود که گلوی هر غریبه‌ای را که بخواهد به آن‌جا نزدیک شود، پاره می‌کردند. اگر نفر قبل از او چنین سگ‌هائی داشت، کارش تمام نشده بود.

مرد جلادِ قبل از او، فقط مدت دوسال دراین کار بود تااین‌که یک روز ناپدید شد. مسئولین فکر کردند که فرار کرده است. می‌دانستند که مقداری پول جمع کرده و خیلی احتمال داشت که با ناخدای یکی از کشتی‌ها قرار گذاشته تا او را به برزیل ببرند. اعصابش بهم ریخته بود. دو سه بار به رئیس زندان مراجعه کرده و گفته بوده که می‌ترسد او را بکشند. او متقاعد شده بود که محکومین او را خواهند کشت. رئیس زندان کاملاً مطمئن بود که ترس او موردی ندارد و توجهی به حرف‌هایش نکرده بود، اما زمانی که زندانبان‌ها او را هیچ جا نیافتند، نتیجه گرفت که از شدت ترس نهایتاً ریسک فرار و دستگیری مجدد و دوباره برگرداندن به زندان را به زندگی همراه با خطر کشته شدن با چاقوی یکی از محکومین ترجیح داده است. حدود سه هفته بعد، زندانبان یکی از گروه‌های کار در جنگل متوجه ازدحام تعداد زیادی لاشخور دور یک درخت می‌شود. این لاشخورها، معروف به لاشخور اوروگوئه‌ای، پرندگان بزرگ سیاه رنگی هستند که منظره ترسناکی دارند و دور و بر بازارچهٔ سن لورن می‌چرخند و از لاشه محکومین آزاده شده که آنجا رها می‌شود، تغذیه می‌کنند. به سرعت ازاین درخت به آن درخت در خیابان‌های تمیز و مرتب شهر پرواز می‌کنند. وقتی در حیاط زندان پرواز می‌کنند، به محکومین یاد آوری می‌شود که اگر به طرف جنگل فرار کنند، کارشان تمام است و تنها استخوان‌هایشان که توسط‌این موجودات منزجر کننده پاک شده، پیدا خواهد شد. آن‌ها با چنان ازدحامی‌دور درخت جیغ زده و می‌جنگیدند که زندانبان فکر کرد آنجا بایستی چیز غریبی وجود داشته باشد. گزارش کرد و فرمانده، یک گروه را برای بازدید فرستاد. آن‌ها جسد مردی را که به شاخه درخت آویزان بود پیدا کردند و وقتی طناب را پاره کردند فهمیدند که جلاد است. این‌طور گفته شد که خودکشی کرده است و اما جای چاقو در پشتش بود که نشان می‌داد اول ضربه خورده و در حالی‌که هنوز زنده بوده، به جنگل آورده و دار زده شده است.

لوئیس ریمایر ازاین‌که چنین مواردی برایش پیش بیاید نمی‌ترسید. می‌دانست که نفر قبلی را چطور گرفته‌اند. کار محکومین نبود. طبق قوانین فرانسه، وقتی دورهٔ محکومیت به اعمال شاقهٔ یک محکوم پایان می‌یابد، باید به همان مدت نیز در مستعمره بماند. او آزاد است اما از نقطه‌ای که برای اقامت برایش مقرر شده، نباید خارج شود. در شرایط ویژه می‌تواند توصیه نامه دریافت کند و اگر سخت کار کند، می‌تواند برای خود یک زندگی بخور نمیر هم فراهم کند. اما پس از سالیان طولانی کار طاقت فرسا که طی آن تمام قدرت بدنی و نیروی فکری آن‌ها به واسطه انواع تب و انگل و امثالهم تحلیل رفته، برای کار سخت و کارگری دائم به درد نمی‌خورند. لذا اغلب آزاد شده‌ها با گدائی، سرقت، قاچاق توتون و پول به داخل زندان و تخلیه و بارگیری بار کشتی‌های بخار که ماهی دو سه بار به اسکله می‌آمدند، زندگی می‌کردند. به وسیلهٔ همسر یکی از همین آزاد شده‌ها، سلف لوئیس ریمایر را از کار پائین کشیدند. زن رنگین پوست، جوان و زیبایی بود. جلاد هم مردی بود تنومند و دموی مزاج. زن چند بار در راه با او برخورد کرده و نظر او را جلب و با پرروئی نگاهش کرده بود. یکی دو روز بعد هم زن را در پارک عمومی‌دیده بود اما جرأت نکرده بود با او صحبت کند. فقط چشمکی زده بود و، زن هم به او لبخند زده بود. یک روز عصر زن را دیده که در باغستان نارگیل دور حیاطِ او راه می‌رفته. کسی هم آن دور و برها نبوده. مرد با او سر صحبت را باز کرده، چند کلمه‌ای بیشتر رد و بدل نکرده بودند که زن از این‌که مبادا کسی او را آن‌جا با او دیده باشد، وحشت می‌کند و می‌رود. این بازی چند بار تکرار می‌شود تا مرد دیگر اصلاً بد گمان نمی‌شود. زن آتش او را تند می‌کند و او را مجبور به دادن هدایای کوچکی می‌کند. آخر سر قرار می‌گذارند که شبی زن به حیاط او بیاید. یک کشتی به لنگر گاه آمده بود و قاعدتاً شوهر زن تا دیر وقت سر کار بود. شب مرد در را برویش باز می‌کند، اما زن برای داخل شدن مردد می‌ماند. خلاصه زمان عمل فرا رسیده و زن مثلاً نمی‌توانسته تصمیم بگیرد. به محض این که مرد پا را از حیاط بیرون می‌گذارد تا او را به‌داخل بیاورد، چاقوئی تا دسته در پشتش فرو می‌رود.

لوئیس ریمایر زیر لب گفت: «احمق، آن چه حقش بود سرش آمد، باید بوی موش را می‌شنید. آخ از غرور همیشگی آدمیزاد!»

به نوبهٔ خودش، او کاری با زن‌ها نداشت. به‌خاطر همان‌ها بود که خودش را در شرایطی که حالا داشت دچار کرده بود. حداقل به‌خاطر یکی از آن‌ها؛ بغیر از این، حتی آن موقع هم، خیلی شهوتران نبود. چیزهای دیگری هم در زندگی هستند که بعد از سن و سال خاصی، اگر آدم حواسش جمع باشد، توجهش را جلب می‌کنند. او همیشه ماهیگیر بزرگ و ماهری بود. آن روزها، در خانه‌اش در فرانسه قبل از این‌که به‌این بدشانسی دچار شود، به محض‌اینکه از کار بر می‌گشت، قلاب و نخ ماهیگیری‌اش را بر می‌داشت و به رودخانهٔ رونه[5] می‌رفت. حالا هم خیلی ماهی می‌گرفت. هر روز صبح، تا وقتی آفتاب داغ شود،‌ روی صخرهٔ محبوبش می‌نشست و طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که به‌قدری که برای خانه رئیس زندان کافی باشد، ماهی بگیرد. زن رئیس زندان ارزش این ماهی‌ها را می‌دانست ولی برای قیمتی که او می‌گفت، چانه می‌زد. به او به‌خاطر چانه‌زدن خرده نمی‌گرفت، زن هم می‌دانست که زندانی موظف است هر مقداری که پول به او بدهند، دریافت کند و خیلی احمقانه است که یک پنی بیشتر از آنچه لازم است، بپردازد. به‌هر حال آنقدری پول می‌داد که خرج توتون و رم و سایر چیزهائی را که لازم داشت بپردازد.

اما امروز عصر می‌رفت تا برای خودش ماهی بگیرد. طعمه را با قلاب از چارطاقی برداشت و روی صخره مستقر شد. هیچ ماهی‌ای به اندازه ماهی‌ای که خودت بگیری خوشمزه نیست؛ و او هم می‌دانست که کدام ماهی برای خوردن خوب است و کدام گوشتش سفت و بی‌مزه است و باید دوباره در آب انداخته‌شود. یک نوع بود که وقتی با روغن زیتون واقعی سرخ می‌کردی، به خوشمزگی شاه ماهی بود. هنوز پنج دقیقه از نشستنش نگذشته بود که شناورش ناکهان تکان خورد،‌ وقتی نخ را کشید، مثل این‌که دعایش مستجاب شده باشد، یکی از همان ماهی‌ها سرش تکان خورد. او را بیرون کشید و سرش را محکم به سنگ کوبید و کنار گذاشت. طعمه را دوباره زد. با چهار تا از آن‌ها شام حسابی‌ای فراهم می‌شد که برای یک مرد از هر چیزی مهم‌تر است. قبل از شروع کارِ سخت شبانه به یک غذای دلچسب و مقوی احتیاج داشت. فردا صبح وقت نمی‌کرد که ماهیگیری کند. بعد از مراسم، باید اول از همه سکوی اعدام برچیده می‌شد و تازه یک عالم تمیز کاری نیز در پیش بود. توی این کار همه جا خونی می‌شد. آخرین بار سر کار، شلوارش آن‌چنان غرق در خون شد که هیچ کاری جز دور انداختن آن نمی‌توانست بکند. هم چنین تمام قسمت‌های برنجی باید دوباره پولیش می‌شدند. تیغه باید دوباره سنگ زده می‌شد تا تیز شود. او هم مردی نبود که کارش را نیمه کاره انجام دهد. اما حالا فعلاً گرسنه‌اش بود. ارزش داشت که چند تا ماهی اضافه بگیرد و در جای خنکی بگذارد و صبح برای خودش صبحانهٔ اساسی ترتیب دهد. یک فنجان قهوه، دو تا تخم مرغ و یک تکه ماهی تازهٔ سرخ شده خوب بود. بعدش هم، بعد از یک شب سرپا بودن و دلواپسی از وجود دستیاری چنین بی‌تجربه و کارهای تمیزکاری آن آشفته بازار، می‌توانست حسابی بخوابد. خدا خودش می‌دانست که حقش است.

در مقابلش خلیج گسترده بود و از دور جزیره‌ای سبز و پر درخت دیده می‌شد. بعد از ظهر دلچسب آرامی‌بود. درون وجود ماهیگیر سرشار از آرامش بود. بی اعتنا به شناور نگاه کرد. با خودش گفت اگر درست بخواهی نگاه کنی، وضعیت می‌توانست صد درجه از این بد تر باشد؛‌ منظورش محکومین بود،‌ محکومینی که درزندان در چند صد یاردی او روی سر هم ریخته بودند. بعضی از آن‌ها آن‌چنان شیفتهٔ برگشت به فرانسه بودند که دچار مالیخولیا شده بودند. اما زندگی او فلسفه داشت. تا زمانی که می‌توانست ماهی بگیرد، راضی بود. حالا مگر مهم بود که شناورش در دریای جنوب باشد یا رودخانهٔ رونه؟

افکارش به گذشته رفت. همسرش زن غیر قابل تحملی بود و از کشتنش پشیمان نبود. به دلیل این‌که همیشه تمیز بود و لباس‌های شیک می‌پوشید، تصور کرده بود که به او علاقمند شده است. رفتارش خانمانه و قابل احترام بود. تعجب نمی‌کرد اگر او خود را از یک پلیس والاتر می‌دید. زن خیلی زود به او فهمانده بود که افاده‌ای نیست و وقتی بیشتر با او گرم گرفت، دید که هیچ تکبری ندارد- خودش هم از آن مردهایی نبود که فکر می‌کنند مقاومت طرف مقابل، پیروزی را شیرین‌تر می‌کند. او دوست داشت وقتی او را برای شام به یک رستوران می‌برد، همه وی را با آن دختر در خیابان تماشا کنند. دختری زیرک و مقتصد بود. می‌دانست که در کدام رستوران می‌توانند بهترین و ارزانترین غذا را پیدا کنند. مقام خودش هم حسادت برانگیز بود. از این‌که می‌توانست نیاز خودش را با این هزینهٔ کم بر آورده کند، رضایت داشت. وقتی دختر گفت که بزودی کودکی ممکن است به دنیا آورد؛ کاملاً به‌نظرش طبیعی بود که دیگر بایستی ازدواج کنند. حقوق خوبی می‌گرفت و وقت آن بود که جایی برای خودش داشته باشد. اغلب از این‌که در پانسیون‌ها و رستوران‌ها غذا می‌خورد، ناراحت بود و منتظر فرصتی بود تا برای خودش خانه داشته باشد و غذای خانگی بخورد. بعد معلوم شد که موضوع بچه فقط یک اشتباه بوده، اما لوئیس ریمایر آدم خوش طینتی بود و از این مسأله علیه "آدل "[6] استفاده نکرد. اما مثل بقیه مردها بعدها فهمید که همسرش با آن دوشیزهٔ سابق خیلی فرق دارد. خیلی حسود و تمامیت خواه بود. زنش فکر می‌کرد که به‌جای رفتن به ماهیگیری، باید او را برای گردش بیرون می‌برد. ازاین موضوع هم همیشه گله مند بود. اما او موقع برگشت از سر خدمت باید به کافه می‌رفت. کافه‌ای آنجا بود که سایر ماهیگیرها و مردهایی که با آن‌ها مشترکات زیادی داشت را ملاقات می‌کرد. برایش بسیار خوشایندتر بود که عصرها، وقت آزادش،‌ به آنجا برود و بعد از دو سه لیوان آبجو؛ با ورق بازی وقت بگذراند تا این‌که در خانه نزد همسرش بماند. زنش شروع به نارضایتی کرد. علیرغم خوشگذرانی و اجتماعی بودن، لوئیس ریمایر خیلی زود عصبانی می‌شد. جمعیت لیون زیاد بود و برخی اوقات بدون نشان دادن سرسختی و جبر نمی‌توانستی اوضاع را اداره کنی. وقتی زنش شروع به اذیت و آزار کرد،‌ طبیعتاً او راه دیگری برای فرو نشاندن غائله بجز راه حرفه‌ای‌اش بلد نبود. حالادیگر زنش می‌فهمید که دستهای سنگینی دارد. اگر زن عاقلی بود، بایستی درس می‌گرفت. اما زن اصلاً معقول نبود. لذا او به دفعات تنبیهات اصلاحی لازم را انجام می‌داد، که زنش هم با جیغ زدن‌ها و بدگوئی نزد همسایه‌ها از او انتقام می‌گرفت. آن‌ها در یک آپارتمان دو اتاقه در طبقه پنجم ساختمانی بزرگ زندگی می‌کردند، چقدر مرد بی‌شعوری بود. آن زن به مردم می‌گفت که مطمئن است که یک روز شوهرش او را می‌کشد. در حالیکه اصلاً مردی به خوش خلقی لوئیس ریمایر گیر نمی‌آمد. زنش او را برای ولخرجی در کافه سرزنش می‌کرد و متهمش می‌کرد که برای زنان دیگر خرج می‌کند. البته برای کسی در مقام او،‌ فرصت‌هایی گاه و بیگاه پیش می‌آمد و او هم مثل بقیه مردها از آن استفاده می‌کرد و راحت پول می‌داد. او اصلاً در قید خرجی که برای مهمان کردن همهٔ دوستان درکافه می‌کرد، نبود. اگر دختری هم که با او بود مثلاً از او یک کلاه تازه یا جوراب می‌خواست، او از آن‌هائی نبود که به آن‌ها نه بگوید. زنش می‌دید که خیلی کمتر از پولی که از او می‌دزد، برایش خرج می‌کند. تلاش کرد او را وادار سازد تا حساب هر پنی خرجی که می‌کند، پس بدهد. و وقتی با بی خیالی گفت که پول‌هایش را دور ریخته، زنش بسیار برآشفت. زبانش تلخ‌تر شد. صدایش دیگر واقعاً سوهان روح بود. تمام وقت با او درحال کشمکش بود. همواره علیه او حرف می‌زد. مثل سگ و گربه شده بودند. لوئیس ریمایر همیشه به دوستانش می‌گفت که چه زن وحشتناکی دارد واین‌که ده‌ها بار آرزو کرده که ایکاش با او ازدواج نمی‌کرد. بعضی وقتها هم اضافه می‌کرد که اگر از آنفلوآنزای مسری نمیرد، خودش او را خواهد کشت.

این صحبت‌ها، فقط برای ژست گرفتن بود،‌ اما این واقعیت که زنش هم به همسایه‌ها گفته بود که می‌داند یک روز شوهرش او را می‌کشد، کارش را به سنت لورن کشانده بود. وگرنه خیلی راحت یک محکومیت سه چهار ساله درزندان فرانسه برایش می‌بریدند.

پایان کار آن‌ها در یک روز گرم تابستانی رخ داده بود. اگر چه خیلی کم پیش می‌آمد، ولی آن‌روز خیلی عصبانی بود. اعتصابی در جریان بود و اعتصاب کنندگان خشمگین شده بودند. پلیس مجبور شده بود که تعدادی را دستگیر کند که آن‌ها هم به زبان خوش تن به این کار نمی‌دادند. لوئیس ریمایر یک ضربه محکم به فکش خورده بود و طی روز بی محابا از باتونش برای بردن دستگیر شدگان به پاسگاه پلیس استفاده کرده بود. کاری بسیار خسته‌کننده بود. بعد از پایان نوبت کارش، برای خلاص شدن از یونیفرم به خانه آمد. می‌خواست به کافه برود و یک لیوان آبجو خورده و با ورق بازی از اوقاتش لذت ببرد. فکش درد می‌کرد. زنش همان موقع را برای پول خواستن انتخاب کرد و وقتی او گفت پولی ندارد که بدهد، دوباره سر دعوا را شروع کرد. گفته بود یک عالم پول دارد که به کافه برود ولی برای او و خرجی خانه، می‌گوید ندارم. مرد به او گفت که خفه شود، این‌طور شروع شد. زن جلوی درایستاد و قسم خورد که تا به او پول ندهد، نخواهد گذاشت که از در رد شود. مرد یک قدم جلو رفت و از او خواست که از سر راه رد شود. زن اسلحهٔ سازمانی شوهرش را که او هنگام در آوردن یونیفرم از تنش، بیرون گذاشته بود، برداشت و تهدید کرد که اگر یک قدم بردارد، شلیک می‌کند. او که عادت به درگیری با مجرمان خطرناک داشت، کلمات هنوز کامل از زبان زن خارج نشده بودند که به‌طرفش حمله کرد و اسلحه را از دستش قاپید. زن جیغ کشید و محکم به صورتش زد. درست به فکش که خیلی هم درد می‌کرد. از درد، عصبانیت و تنفر، کور شده بود، به او شلیک کرد، دوبار شلیک کرد و او روی زمین افتاد. برای لحظه‌ای ایستاد و به پیکرش خیره شد. گیج شده بود. به‌نظر می‌آمد که مرده. ابتدا احساس رضایت وصف ناپذیری به او دست داد. گوش کرد. مثل این‌که هیچ‌کس صدای گلوله را نشنیده بود. بایستی همسایه‌ها بیرون باشند. جای کمی‌خوشوقتی بود. چون آنقدری به او وقت می‌داد که لباس یونیفرم خود را دوباره بپوشد، بیرون برود و در را پشت سرش قفل کند و کلید را در جیب بگذارد. پنج دقیقه‌ای در کافهٔ محبوبش ایستاد تا یک لیوان آبجو بخورد. سپس به پاسگاه پلیس بازگشت که تازه ترک گفته بود. بدلیل مشکلات آن روز، هنوز سربازرس آنجا بود. لوئیس ریمایر به اتاقش رفت و آنچه رخ داده بود برایش تعریف کرد. شب را درهمان سلولی به سر بردکه اعتصاب کنندگانی را که اخیراً دستگیر کرده بود، نگهداشته بودند. در آن لحظهٔ ناراحت کننده، از موقعیت استهزا آمیزی که پیش آمده بود، یکه خورد.

برای لوئیس ریمایر مکرراً شرایطی پیش آمده بود که بعنوان شاهد پلیس در پرونده‌های جنائی در دادگاه حضور یابد. خوب می‌دانست که رفقای یک نفر چقدر مشتاق هستند وقتی که برایش مشکلی پیش بیاید، هر اطلاعاتی که ممکن است صدمه‌ای به وی بزند، به دادگاه بدهند. آن وقت‌ها، هنگامی‌که می‌دید بهترین دوستان متهم، مهم‌ترین مدارک محکومیت را ارائه می‌دهند؛ با حیرت و بی‌تفاوتی به قضیه نگاه می‌کرد.

اما علیرغم تجربهٔ کاری‌اش، وقتی پروندهٔ خودش به دادگاه آمد، از این‌که می‌شنید کلیهٔ مدارک و شواهد توسط صاحب کافهٔ کوچکی که آن‌همه به آنجا می‌رفت و مردانی که سالیان سال بود با هم ماهیگیری و ورق بازی می‌کردند و با هم مشروب می‌نوشیدند، ارائه می‌شود؛ باز حیرت کرد. به نظر می‌رسید که هر کلمه‌ای که با بی توجهی در هر زمانی از دهانش در رفته را قاپیده‌اند. هر شکوه‌ای که از زنش می‌کرده و او را در مواقع مختلف مسخره می‌کرده به این معنا گرفته‌اند که او به‌هرحال یک روزی دست به این کار می‌زد. می‌دانست که هیچکدام از آن‌ها، موقع شنیدن حرفهایش، آن‌ها را جدی نگرفته بودند. واقعاً حالا اگر دستش می‌رسید و قدرتش را داشت، حساب همه‌شان را می‌رسید. فکر کرد او که هیچ وقت در پول خرج کردن خساست نشان نداده بود! وقتی که حرف‌های آن‌ها را در جایگاه شهود گوش می‌کردی، می‌دیدی که چه رضایت عمیقی بهشان دست می‌دهد وقتی کوچکترین جزئیات را که ممکن است به او صدمه‌ای بزند، از قلم نمی‌اندازند. از آنچه در دادگاه اتفاق افتاد، فکر می‌کردی که چه مرد بدی است. بد اخلاق، با رفتار خشونت‌بار، افراطی، هرزه و فاسد. البته او که آن‌طور نبود. خیلی معمولی، خوش اخلاق و سهل‌گیر بود، کسی که اگر با او برخورد می‌کردی، اول تعارف می‌کرد شما رد شوید. درست است که لیوان آبجو و بازی ورق را دوست داشت، درست است که دخترهای خوشگل را دوست داشت، ولی مگه این‌ها عیب بود؟ وقتی به هیئت منصفه نگاه کرد، در شگفت بود که مگر کدامیک از آن‌ها بهتر از او هستند؟ تازه اگر همه، خطاهای او را مرتکب نشده باشند! بدین ترتیب، در نهایت از این‌که با آن جملات سنگین و احمقانه، آن‌ها، او را به حبس با اعمال شاقه محکوم کردند، آزرده نشد. خودش افسر پلیس و مرد قانون بود، می‌دانست جرمی مرتکب شده و درست بود که تنبیه شود. ولی او جانی نبود، بلکه قربانی یک بدبیاری و حادثه شده بود.

در سنت لورن دو مارونی، در محوطهٔ زندان، علیرغم پوشیدن لباس فرم صورتی و سفید راه راه و کلاه زشت حصیری، او فراموش نکرد که هنوز یک پلیس است و محکومینی که حالا مجبور به مصاحبت با آن‌هاست، همواره دشمنان طبیعی او بوده‌اند. آن‌ها را دوست نداشت و حقیر می‌شمرد. تا آنجا که می‌توانست از آن‌ها دوری می‌کرد. از آن‌ها نمی‌ترسید و خیلی خوب می‌شناختشان.

او هم مثل بقیه، همیشه چاقوئی با خود داشت و نشان می‌داد که آمادهٔ استفاده از آن است. دوست نداشت با کسی قاطی شود و به کسی هم اجازه نمی‌داد که مزاحمش شود.

رئیس پلیس لیون او را دوست داشت. شخصیت او در دوره خدمت در پلیس مثال زدنی بود. مدارکی که همراه با زندانی بود، نشان از رفتار خوب او داشت. می‌دانست مقامات دوست دارند زندانی مزاحمت ایجاد نکند و شرایط را با آغوش باز و روی خوش بپذیرد. کار ساده‌ای برای خودش پیدا کرد، خیلی زود یک سلول اختصاصی گرفت و خود را از شرایط وحشتناک و بی بندو باری‌های جنسی خوابگاه زندان رهاند. با زندانبان‌ها خوب کنار آمد. بیشتر آن‌ها جوانک‌های محجوبی بودند و وقتی می‌فهمیدند که قبلاً پلیس بوده، بیشتر مثل یک همکار به او نگاه می‌کردند تا یک محکوم. رئیس زندان به او اعتماد داشت و شغل خدمتکاری در یکی از دفاتر زندان به او اهدا شد. در زندان می‌خوابید، اما در دیگر موارد از آزادی کامل برخوردار بود. بچه‌های رئیس را هر روز صبح به مدرسه می‌برد و در پایان ساعت درس دوباره برمی‌گرداند. برایشان اسباب بازی می‌ساخت. همسر رئیس را در رفتن به بازار همراهی و خریدهایش را حمل می‌کرد. ساعات طولانی با او راجع به شایعات بی‌اساس و مهملات حرف می‌زد. اعضای آن خانواده دوستش داشتند. رفتار راحت و لبخند سرخوشانه‌اش را دوست داشتند. مرد اهل عمل و قابل اعتمادی بود. زندگی بار دیگر قابل تحمل شده بود.

اما سه سال بعد، رئیس به کاین[7] منتقل شد. ضربهٔ مهلکی بود. درست، همان اوان هم شغل جلاد خالی شده بود و او خود را نامزد کرد. حالا نیز یک بار دیگر به خدمت دولت در آمده بود. یک مقام رسمی‌بود. اگر چه پٌستی خوار و کوچک بود، اما یک سمت واقعی بود. دیگر مجبور نبود لباس فرم زندان را بپوشد. می‌توانست موها و سبیل خود را بلند کند. برایش مهم نبود که محکومین با وحشت و انزجار نگاهش می‌کنند. بگذار آن‌ها این‌طوری خیال کنند. تفاله‌ها!

وقتی سر بریدهٔ محکومی را از سبد بر می‌داشت و از گوشهایش آن را بالا می‌گرفت و کلمات رسمی‌تشریفاتی «Au nom du people francias justice est faite» را بر زبان می‌راند،‌ قانون جمهوری را عرضه می‌کرد. او برای اجرای قانون و دستورات، آماده ایستاده بود. محافظ جامعه در مقابل جنایات بی رحمانه وتبهکاران شرور بود.

برای هر اعدام یک‌صد فرانک دریافت می‌کردکه با پولی که زن فرماندار برای ماهی به او می‌داد، زندگی خوشایند و راحت و بدون تجملی برایش فراهم آورده بود. حالا هم که روی صخره در آرامش شامگاهی نشسته بود، فکرش مشغول بود که با پولی که فردا در می‌آورد چکار کند.

گهگاه ماهی‌ها نوکی می‌زدند. نخ را از آب بیرون آورد و سر قلاب، طعمهٔ تازه‌ای قرار داد. این کار کاملاً مکانیکی انجام شد و جریان فکری‌اش را مخدوش نکرد. ششصد فرانک، مبلغ قابل توجهی بود. نمی‌دانست با آن چکار کند. هر چه که در خانهٔ کوچکش می‌خواست، فراهم بود. مقدار مناسبی کالا و خوراکی و یک عالم رٌم برای کسی مثل او که مشروب‌خوار حرفه‌ای نبود. قرقرهٔ ماهیگیری لازم نداشت؛ لباس‌هایش هم خوب و کافی بودند. تنها می‌بایست پول‌ها را یک گوشه نگهدارد. قبلاً هم یک مقدار توی زمینِ نزدیک ریشهٔ درخت انبه پنهان کرده‌بود. وقتی به این فکر کرد که اگر "آدل" می‌دید که حالا او پس انداز می‌کند، چگونه چشم‌هایش گرد می‌شود، خنده‌اش گرفت. فکر کرد این برای روح او تسلای خاطری خواهد بود. برای زمانی که آزاد شود، پس انداز می‌کرد. آن موقع ‌، لحظهٔ بسیار سختی برای هر محکوم خواهد بود. بعد از آن‌همه مدت که در زندان بوده اند، سقفی بالای سر و غذایی برای خوردن داشته‌اند. اما وقتی آزاد شوند چه؟ با آن‌همه سال اقامت اجباری در مستعمره، کجا و چطور باید بروند پی کارشان؟ همهٔ آن‌ها یک چیز می‌گویند: با تمام شدن دوره داخل زندان، محکومیت واقعی شروع می‌شود. کار پیدا نخواهند کرد. کارفرماها به‌ایشان اعتماد ندارند. پیمانکاران هم به‌دلیل این‌که مسئولین زندان، زندانیانِ کار اجباری را با قیمتی غیر قابل رقابت در اختیارشان می‌گذارند، کاری به آن‌ها واگذار نمی‌کنند.

آزاد شده‌ها در خیابآن‌ها و ‌ محوطهٔ بازار ِروباز می‌خوابیدند و برای بیگاری به ارتش می‌پیوستند. ولی در ارتش هم برای این‌که چیزی به آن‌ها بدهند، باید سخت کار می‌کردند و همیشه هم آن‌ها را مجبور به اجرای فرامین جان‌فرسا می‌کردند. گاهی تنها به خاطر این‌که به زندانِ امن خویش باز گردند، مرتکب جرمی می‌شدند.

لوئیس ریمایر نمی‌خواست ریسک کند. سرمایهٔ کافی جمع می‌کرد تا برای خودش کاری راه بیاندازد. باید قادر می‌شد که به‌خوبی در کاین اقامت کند و کافه‌ای باز کند. اوائل احتمالاً مردم به‌دلیل این‌که او جلاد بوده، برای آمدن دودل خواهند بود. اما اگر مشروب خوب بفروشد، بر پیش‌داوری آن‌ها غلبه خواهد کرد و با خوش طبعی و سرخلقی‌اش؛‌ و با تجربه‌ای که در اجرای اوامر دیگران دارد، قاعدتاً بایستی دراین کار توانا باشد. مسافرانی که گاه و بیگاه به کاین می‌آیند از روی کنجکاوی به کافه‌اش خواهند آمد. جالب خواهد بود که وقتی به شهرشان برگردند برای دوستانشان تعریف کنند که بهترین مشروب رمی‌که در کاین خورده‌اند، مال جلاد بوده است. اما فعلاً سال‌های زیادی باید می‌گذشت، تازه اگر واقعاً به چیزی احتیاج داشت، دلیلی برای دست نیافتن به آن وجود نداشت. مغز خود را کاوید. نه. چیزی در دنیا نبود که بخواهد. متعجب شد. چشمانش را از شناور برداشت. دریا فوق‌العاده آرام و آکنده از انواع رنگ‌های غروب آفتاب بود. یک ستارهٔ تنها در آسمان داشت چشمک می‌زد. فکری به سرش خطور کرد و شور وافری به او دست داد.

«اگر دنیا دیگه چیز تازه‌ای نداره که تو بخوای، پس حتماً خرسندی.» لبهٔ سبیل زیبایش را تاب داد و چشمهای آبیش درخشید. «رسیدن به این خرسندی از دو راه ممکن نیست. من آدم راضی و خرسندی هستنم و تا حالا اینو نمی‌دونستم.»

این فکر آنچنان غیر منتظره بود که نمی‌دانست چکار کند. تجربه‌ای یگانه بود. اما بود. برای هر آدمی‌که فکر منطقی داشته باشد. مثل قضیه اقلیدس واضح بود.

«من خرسند و راضی‌ام. برای اولین بار در زندگیم! چند نفر می‌تونند این رو بگن؟ چه تو سن لورن چه هر جای دیگه.» برای شام و صبحانه، به قدر لازم ماهی گرفته بود. نخش را جمع کرد، ماهی‌ها را برداشت و به خانه برگشت. خانه چند متر با دریا فاصله داشت. خیلی وقت نگرفت تا آتشی فراهم کند. زود صدای جلز و ولز خوشایند چهار تا ماهی در تابه بلند شد. همیشه در مورد روغنی که مصرف می‌کرد، وسواس داشت. روغن زیتون اصل گران بود اما ارزشش را داشت. نان زندان هم خوب بود. بعد از سرخ کردن ماهی‌ها، دوتکه نان را هم در روغن باقی مانده سرخ کرد. بارضایت غذای مطبوعش را بو کرد. چراغی روشن کرد، یک کاهو که در باغچهٔ خودش پرورش داده بود،‌ چید و برای خودش سالاد درست کرد. ین تصور را داشت که در تمام دنیا کسی نیست که بهتر از او سالاد درست کند. چند تا تکهٔ خوراکی جلوی سگ‌های وحشی دورگه که پائین پایش خوابیده بودند، انداخت. سپس همه چیز را شست، چون ذاتاً آدم تمیزی بود. دوست نداشت وقتی صبح می‌خواهد صبحانه بخورد، با انبوهی از ظروف کثیف مواجه شود. گذاشت سگ‌ها بیرون حیاط و به محوطه باغستان نارگیل بروند. چراغ را به داخل خانه برد و در صندلی حصیری‌اش راحت لم داد و در حالی‌که به سیگار قاچاقی که از مستعمرهٔ آلمانی همسایه وارد می‌شد، پک می‌زد، روزنامهٔ فرانسوی راکه با آخرین پست آمده بود، خواند. کاملاً از آرامش لبریز بود و می‌توانست احساس کندکه زندگی با تمام ناملایمات، ارزش زندگی کردن دارد. هنوز تحت تاثیر این فکر شگفت‌انگیز بود که غفلتاً و ناگهانی به ذهنش خطور کرده بود و خود را کاملاً خرسند می‌یافت.

وقتی می‌دیدی که مردم تمام عمر در جستجوی خرسندی از زندگی هستند، خیلی باورش سخت است که خودت بهش دست یافته باشی. اما این واقعیتی بود که درست مقابل چشمانش بود. مگر نه این‌که کسی اگر هرچه بخواهد داشته باشد، خوشبخت است. او هم که همه چیز داشت، پس خرسند بود. با این فکر تازه با خودش خندید.

«نمیشه انکارش کرد که مدیون آدل هستم.»

آدل پیر، چه زن پلیدی!

در حال حاضر بهتر دید که چرتی بزند؛ ساعت زنگ‌دارش را روی یک ربع به دوازده شب کوک کرد و چند دقیقه بعد از دراز کشیدن خوابش برد. خیلی راحت خوابید و خوابی هم ندید. با اولین صدای زنگ ساعت بیدار شد و در یک آن، کاری را که در پیش داشت به یاد آورد. خمیازه‌ای کشید و با تنبلی خودش را کش و قوس داد.

«خوب، فکر می‌کنم باید برم سر کار. هر کاری سختی‌های خودش را دارد.»

از زیر پشه‌بند بیرون خزید و چراغش را روشن کرد. دست و صورتش را شست تا سرحال شود و برای سر حال‌شدن هم یک لیوان رم خورد. یک آن به دستیار بی‌تجربه‌اش فکر کرد و مردد بود که درست است برایش کمی رم در یک فلاسک ببرد یا نه.

«اگر اعصابش بهم بریزه، فقط کارم رو زیاد می‌کنه.»

بدبیاری بود که باید شش نفر را اعدام می‌کردند. اگر یکی بود، آن‌قدر مشکلی نداشت که دستیارش با بازی نا آشنا باشد. ولی وقتی پنج نفر دیگر توی صف هستند،‌ خیلی بد می‌شود که کار درست پیش نرود.

شانه‌هایش را بالا انداخت. باید کار را به بهترین وجه انجام دهند. موهای نامرتبش را شانه کرد و سبیل زیبایش را به دقت برس زد. سیگاری روشن کرد، به حیاط آمد. قفل در سنگینی را که میان پرچین دور حیاط بود، باز کرد و دوباره پشت سرش قفل کرد. ماه در آسمان نبود. برای سگ‌ها سوت زد. وقتی آن‌ها نیامدند، متعجب شد. دوباره سوت زد. «وحشی‌ها! حتماً موش صحرائی گرفته‌اند و دارند سر آن دعوا می‌کنند.» به آن‌ها خوب یاد داده‌بود که پنهان شوند و وقتی سوت او را می‌شنوند، بیایند. به طرف زندان به راه افتاد. زیر درختان نارگیل تاریک بود و می‌دانست باید زودتر سگ‌ها را با خود همراه داشته باشد. فقط باید پنجاه متر جلو می‌رفت تا دوباره به فضای باز برسد.

چراغهای خانهٔ رئیس زندان روشن بود و به او اعتماد به نفس می‌داد. لبخندی زد؛ چون دلیل روشن بودن چراغ‌ها را در آن ساعت دیر وقت حدس می‌زد. رئیس زندان، حتماً با اعدام‌هایی که هنگام سپیدهٔ صبح در پیش داشت، برایش سخت بودکه بخوابد. اضطراب و بی‌قراری‌اش با محکومین و زندانیان، در شب پیش از چنین اعدام‌هائی یکسان بود و به اعصابش فشار می‌آورد. حقیقت داشت که همیشه در چنین اوقاتی احتمال درگیری وجود داشت و زندانبان‌ها با چشمانی هشیار و دست‌هایی آماده برای شلیک برای مقابله با هرگونه حرکت مشکوک، نگهبانی می‌دادند. لوئیس ریمایر یک‌بار دیگر برای سگ‌ها سوت زد، اما آن‌ها نیامدند. نمی‌توانست دلیل آن را حدس بزند. کمی‌مضطرب شد. او کلاً آدمی بود که عادت داشت آرام راه برود، سلانه سلانه؛ اما حالا سرعتش را زیاد کرد. سیگارش را، که گوشهٔ لبش بود، به بیرون تف کرد. احتیاط حکم می‌کرد که با نور آن، جایی که خودش هست را برای دشمن آشکار نکند. ناگهان روی چیزی سکندری خورد. مثل مرده خشکش زد. همیشه مرد شجاعی بود. با اعصابی پولادین، اما ناگهان احساس کرد از ترس بیمار شده. چیزی که رویش سکندری خورده بود،‌ شیئی نرم و کمی‌بزرگی بود،‌ کاملاً مطمئن بود که چه است. دمپائی پایش بود و با یک پا،‌ با احتیاط چیزی را که جلوی پایش بود، لمس کرد. بله، حق داشت. یکی از سگ‌هایش بود. مرده بود. یک قدم به عقب برداشت و چاقویش را در آورد. می‌دانست که فریاد زدن فایده ندارد. تنها خانهٔ نزدیک به او، متعلق به رئیس زندان بود. پنجره‌هایش درست روبروی باغستان نارگیل بود،‌ اما آن‌ها نمی‌توانستند صدایش را بشنوند. تازه اگر هم می‌شنیدند، حرکتی نمی‌کردند. سن دو مارونی جائی نبود که شبِ تاریک دنبال صدای کسی که کمک می‌خواهد، بگردی. اگر روز بعد، جسد یکی از محکومین آزاد شده را پیدا می‌کردی، خوب، خیلی هم که بد نمی‌شد! لوئیس ریمایر یک لحظه آن‌چه را کخ اتفاق افتاده بود، فهمید.

به‌سرعت فکرش را بکار انداخت. وقتی خواب بوده، سگ‌هایش را کشته‌اند. بایستی وقتی آن‌ها را از حیاط بیرون فرستاده، گرفته باشند. بایستی گوشت سمی جلوی آن‌ها انداخته باشند و سگ‌های وحشی به جان هم افتاده باشند. اگر یکیاز سگ‌ها که رویش سکندری خورد، نزدیک خانه افتاده، به‌این دلیل بوده که او خزیده تا خودش را به خانه برساند. لوئیس ریمایر به چشم‌هایش فشار آورد. چیزی نمی‌توانست ببیند. شب کاملاً سیاه بود. به سختی هیکل درخت‌های نارگیل را از فاصله یک متری می‌دید. اول به سرش زد که به طرف کلبه‌اش هجوم ببرد. اگر به جای امن می‌رسید، می‌توانست صبر کند تا مردم توی زندان، وقتی که دیدند نیامده، به دنبالش بیایند. اما می‌دانست که اصلاً نمی‌تواند برگردد. می‌دانست که کسانی آنجا، توی تاریکی هستند. کسانی که سگ‌هایش را کشته‌اند. می‌دانست که تا او با کلیدها ور برود و بخواهد سوراخ قفل را پیدا کند، یک چاقو تا دسته در پشتش فرو خواهد رفت. با دقت گوش کرد. حتی یک صدا هم نبود، احساس می‌کرد چندین مرد آنجا هستند و پشت درخت‌ها کمین کرده‌اند. آمده‌اند تا او را بکشند. او را همان‌طور که سگ‌هایش را کشته‌اند، خواهند کشت. او مثل سگ خواهد مرد. بیش از حد مطمئن بود. آن‌ها را می‌شناخت. حداقل سه یا چهار نفر بودند. حتماً محکومینی بودند که در خانه‌های خارج از زندان خدمتکاری می‌کردند و مجبور نبودند که شب تا دیر وقت به زندان بازگردند. یا مردان بی‌خانمان و تا حد مرگ گرسنه‌ای که آزاد شده اند و چیزی برای از دست دادن ندارند. یک لحظه مردد شد که چه کند. جرأت نمی‌کرد که بدود، چون می‌توانستند در مسیری که او تا فضای باز در پیش دارد، با طناب به سهولت برایش دام گذاشته باشند، و اگر بدود، حتماً در تله می‌افتد. درختان نارگیل تنگ هم کاشته شده بودند و می‌دانست که دشمنانش به همان سختی که او می‌توانست آن‌ها را تشخیص دهد، دید داشته باشند. روی سگ مرده قدم گذاشت و وارد باغستان شد. کنار هر درخت، در حالی‌که پشتش را به آن می‌چسباند می‌ایستاد تا تصمیم بگیرد قدم بعدی را بردارد یا نه. سکوت دهشتناکی بود. ناگهان صدای زمزمه‌ای را شنید. هراس وحشتناکی به او مستولی شد. دوباره سکوت مرگ. احساس کرد باید به جلو برود،‌ اما انگار پاهایش در زمین فرو رفته بودند. حس می کرد که به طرف او پیش می‌آیند و خودش در مقابل آن‌ها آنقدر قابل رویت است که انگار در روشنایی روز ایستاده است. از طرفی دیگر صدای آرام سرفه‌ای آمد. لوئیس ریمایر طوری شوکه شده بود که نزدیک بود جیغ بکشد. آن قدر هشیار بود که بفهمد دورش ایستاده‌اند. انتظار رحم از آن دزدها و قاتل‌ها نداشت. جلادِ دیگر را به یاد آورد، نفر قبل از خودش، که زنده او را تا جنگل برده بودند، چشم‌هایش را از کاسه در آورده و آویزانش کرده بودند تا خوراک لاشخورها شود. زانوانش شروع به لرزیدن کردند. چقدر احمق بود که‌این کار را گرفته بود! کارهای سبک‌تری بودند که ریسکی هم نداشتند. برای این فکرها خیلی دیر بود. خودش را جمع و جور کرد. هیچ شانسی نداشت که از باغستان نارگیل زنده خارج شود. می‌دانست، اما می‌خواست مطمئن شود که حتماً می‌میرد. محکم به چاقویش چنگ زد. بدترین قسمتش این بود که نه آن‌ها را می‌دید و نه صدائی می‌شنید، در حالی‌که می‌دانست آن‌ها برای هجوم به او کمین کرده‌اند. یک آن، فکر دیوانه واری به سرش زد، می‌توانست چاقویش را به طرفی بیاندازد و فریاد بزند که مسلح نیست، آن‌ها خواهند آمد و راحت او را خواهند کشت. اما او آن‌ها را می‌شناخت، آن‌ها هیچ‌وقت از کشتن سادهٔ او راضی نمی‌شدند. غضب وجودش را گرفت. از آن مردهایی نبود که سر به راه بایستاد و جانی‌ها بریزند روی سرش. او مرد شریفی بود و پست رسمی‌دولتی داشت. وظیفه‌اش بود که از خود دفاع کند. نمی‌توانست که تمام شب آنجا بایستد. بهتر بود زودتر کار را تمام می‌کرد. اما باز هم تنهٔ درختی که پشتش بود، به اوی ک جور احساس امنیت می‌داد، نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. به تنهٔ درخت کناری‌اش خیره شد،‌ ناگهان دید که حرکت می‌کند، با وحشت تمام دریافت که یک انسان است. این حرکت باعث شد فکرش کار بیافتد و با تلاش فراوان شروع به حرکت کرد. به آرامی و احتیاط تمام پیش رفت. نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید. اما می‌دانست همان‌طور که به جلو می‌رود، آن‌ها هم جلو می‌آیند. مثل‌این بود که توسط نگهبانانش اسکورت می‌شد. فکر کرد که صدای برخورد پای برهنهٔ آن‌ها را روی زمین می‌شنود. ترسش ریخته بود. قدم به جلو گذاشت، تا آن‌جائی که می‌توانست به درخت‌ها می‌چسبید، تا آن‌ها شانس کمتری برای حمله از پشت داشته باشند. امید وحشیانه‌ای در سینه‌اش بیدار شده بود که می‌گفت آن‌ها هم او را می‌شناسند همه‌شان او را می‌شناسند می‌ترسند هجوم بیاورند، هر کس که زودتر حمله می‌کرد، چاقوی او شکمش را پاره خواهد کرد. فقط حدود سی یارد دیگر باقی مانده بود، وقتی هم که به فضای باز برسد، می‌تواند بهتر ببیند و بجنگد. چند یارد دیگر و بعد می‌توانست فرار کند و جانش را به در ببرد. ناگهان اتفاقی افتاد که زهره‌اش ترکید و مثل مرده سر جایش میخکوب شد. ناگهان چراغی در آن تاریکی تابانیده شد که نور درخشانش هراس انگیز بود. چراغ قوه بود. بطور غریزی به درختی پناه برد و پشتش را به آن چسباند. نمی‌توانست ببیند که چه کسی چراغ به دست گرفته، از نورش کور شده بود. حرفی نزد، چاقویش را پائین آورد. می‌دانست وقتی حمله کنند، به شکمش می‌زنند. اگر کسی هم خودش را روی او پرت کند، آماده بود تا مقابله کند. پای زندگیش در میان بود. حدود نیم دقیقه چراغ به صورتش تابانده شد، اما برای او تا ابد طول کشید. فکر کرد که تا حدودی چهرهٔ آن مردها را می‌بیند. ناگهان کلمه‌ای سکوت دهشتناک آنجا را شکست.

«بزنید!»

همان وقت چاقوئی پرواز کنان بطرفش آمد و در سینه اش نشست. تا دست‌هایش از هم باز شد، مردی به طرفش حمله کرد و با ضربه‌ای سریع شکمش را درید. چراغ خاموش شد. لوئیس ریمایر با ناله‌ای به زمین غلطید، ناله‌ای همراه با درد شدید. پنج شش مرد از تاریکی بیرون آمده و بالای سرش‌ایستادند. با افتادنش، چاقوئی که در سینه‌اش نشسته بود،‌ بیرون آمد و روی زمین افتاد. نور سریع چراغ قوه نشان داد کجا افتاده است. یکی از مردها آن را برداشت و با یک حرکت نرم و سریع، گلوی ریمایر را گوش تا گوش برید.

گفت: «Au nom du people francais justice est faite»

بعد همگی در تاریکی ناپدید شدند و سکوت مرگ در باغستان نارگیل گسترده شد.

 


[1] - Louis Remire

[2] - St Laurent de Maroni

[3] - St. Joseph

[4] - Au nom du people francais justice est faite

[5] - Rhone

[6] - Adele

[7] - Cayenne

دیدگاه‌ها   

#2 مهدی زمانیان 1400-07-10 22:43
از مترجم محترم سرکار خانم هما کریمی استدعا میکنم با من مکاتبه کنند تا نقطه نظرات متعددم را در ارتباط با این ترجمه با ایشان در میان بگذارم. سپاس.
#1 آرش خوش صفا 1394-12-28 02:21
داستان به خوبی و با آگاهی گزینش شده است، اما چندین مورد ترجمه بسیار سطحی و ناآگاهانه نسبت به زبان مبدأ از جمله عبارت " شنیدن بوی موش " در جمله « ... باید بوی موش را می‌شنید. آخ از غرور همیشگی آدمیزاد! » که فاقد هر گونه معنا در متن ترجمه است به جای معادل فارسی آن یعنی " مشکوک شدن " که جزو الفبای فن ترجمه به شمار می رود، روانی و پویایی متن ترجمه را به راحتی زیر سؤال می برد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692