داستان «گربه‌ی لوبیا پَز» نویسنده «سانجا چیال»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ تاریخ انتشار:

"مارمالاد" نام یک گربه‌ی لوبیا پَز است. من شرط می‌بندم که شما تاکنون با چنین گربه‌ای مواجه نبوده‌اید و اگر هم تا امروز واژه‌ی "مارمالاد" به گوشتان رسیده باشد، حتماً مربوط به "مارمالاد" (ژله میوه) بوده است زیرا "مارمالاد" حقیقی تا آنجا که من اطلاع دارم، در تمام دنیا فقط یک نفر و آن هم گربه لوبیاپَز می‌باشد بنابراین می‌توانید حدس بزنید که چنین گربه‌ی لوبیا پَزی احتمالاً خیلی پُرمدعا و ایرادگیر خواهد بود.

تمامی گربه‌های لوبیاپَز همواره فقط از لوبیاهای پخته تغذیه می‌کنند یعنی آن‌ها: لوبیای پخته برای صبحانه، لوبیای پخته برای نهار، لوبیای پخته برای چاشت و لوبیای پخته برای شام خویش مصرف می‌نمایند. در حقیقت نمی‌دانیم که آیا گربه‌ی لوبیا پَز قصه‌ی ما تا آن زمان هیچگاه غذای دیگری بجز لوبیای پخته را چشیده بود یا نه؟

"مارمالاد" حتی زمانیکه احساس گرسنگی می‌کرد و دلش یک غذای مختصر و فوری می‌خواست همچنان در کنار پنجره‌ی آفتابگیر اتاق می نشست، روزنامه دلخواهش یعنی "خبرنامه‌ی گربه‌ها" را مطالعه می‌کرد و به خوردن لوبیاهای پخته می‌پرداخت تا شکمش را سیر کند.

با این اوصاف احتمالاً "مارمالاد" تنبل‌ترین گربه لوبیاپز دنیا بود. او آنچنان به تنبلی عادت کرده بود که غالباً حتی نمی‌خواست از رختخوابش برخیزد.

*****

من قصد دارم که قصه‌ای در مورد همین گربه لوبیاپز یعنی "مارمالاد" برایتان تعریف نمایم. این قصّه شاید برایتان خیلی جذاب نباشد لذا اگر می‌خواهید که آنرا با بی میلی مطالعه کنید و یا اینکه در اواسط راه رهایش سازید، همان بهتر که همین ابتدا از خواندنش صرف نظر نمائید امّا اگر همچنان مشتاق خواندنش هستید تا عاقبت کار را بفهمید، بدین معنی است که شما فردی با حوصله و مدبّر می‌باشید که این خصیصه معمولاً افراد را به موفقیت می‌رساند. در هر صورت از من گفتن و از شما نشنیدن.

*****

"مارمالاد" در یک خانه شخصی بزرگ زندگی می‌کرد و همه چیز در حد کفایت در آنجا برای یک گربه‌ی لوبیاپز موجود بود. در آنجا کاغذهای دیواری با نقوش لوبیاهای پخته در تمامی اتاق‌ها نصب شده بودند بطوریکه با قالیچه‌ها و کفپوش ها بنحو بسیار چشم نواز و خوشایندی هماهنگی داشتند. لوستری که در اتاق نشیمن روشن بود، به شکل یک لوبیای پخته طراحی شده بود. میزهای کلیه اتاق‌ها نیز به چنین اشکالی ساخته شده بودند. اثاثیه‌ی خانه از جمله صندلی نرم و راحتی "مارمالاد" نیز به شکل لوبیای پخته سفارش داده شده بودند بطوریکه بزرگ‌ترین لوبیاهای پخته‌ی دنیا را متصوّر می‌ساختند. درون اتاق خواب پتوهایی مزیّن به نقوش لوبیاهای پخته بر روی تختخواب بسیار زیبایی پهن بودند که به شکل یک لوبیای پخته‌ی بسیار بزرگ ساخته شده بود. بهرحال در تمامی گوشه و کنار خانه‌ی "مارمالاد" هیچ چیز مهمّی بجز لوبیای پخته مطرح نبود و بچشم نمی‌آمد.

یکروز صبح در اواخر پائیز، "مارمالاد" گیج و بیحال از بستر برخاست، خمیازه‌ای کشید و در ادامه فریادی به نشانه خستگی برآورد. او کفش‌های راحتی‌اش را بپا نمود و خود را تا جلوی پنجره بزرگ اتاق رساند آنگاه پرده‌های منقش به لوبیاهای پخته را به کناری زد و به بیرون خانه نظر انداخت. تبسمّی از خوشنودی بواسطه پوشیده شدن سطح باغچه‌اش از برف سنگین شب گذشته بر چهره‌اش نمایان گشت. او با خودش زمزمه کرد:

آه، بسیار خوب شد. دیگر لااقل تا مدتی مجبور به کوتاه کردن چمن‌های باغچه نیستم.

"مارمالاد" به سمت پائین پله‌ها براه افتاد. او همچنانکه خمیازه می‌کشید، وارد آشپزخانه بزرگ خانه شد.

شما حدس می‌زنید که "مارمالاد" می‌خواست چه چیزی برای صبحانه‌اش آماده نماید؟

بله البته، لوبیاهای پخته!

"مارمالاد" درب قفسه چوبی بزرگ را گشود تا مقداری لوبیای پخته بردارد امّا به هیچ‌وجه لوبیای پخته‌ای در آنجا باقی نمانده بود.

"مارمالاد" نفسش را در سینه حبس کرد سپس با فشار از دهانش خارج کرد و گفت:

موش‌ها!!!

سپس ادامه داد: بنابراین من مجبورم که در این هوای سرد و سوزناک از خانه خارج شوم تا مقداری لوبیای پخته تهیّه کنم.

خوشبختانه در باغچه خانه‌ی "مارمالاد" یک اصله درخت تناور وجود داشت. این درخت بسیار مخصوص و استثنایی بود زیرا بر روی شاخه‌های محکم، بلند و ضخیمش چیزهای بخصوصی رشد می‌کردند. آیا آن چیزها را می‌توانید حدس بزنید؟

بله البته، لوبیاهای پخته. بهترین لوبیاهایی که شما قادر به تصوّرش هستید. در آنجا آنقدر لوبیاهای پخته می روئید که برای مصرف یک ماه "مارمالاد" کافی بودند. ماجرا چنین بود که هر دفعه بمحض اینکه یکسری از لوبیاهای پخته برداشت می‌شدند، مجدداً درخت شروع به رشد می‌نمود و لوبیاهای پخته بیشتری تولید می‌کرد.

بهرحال "مارمالاد" با بی میلی چکمه‌اش را بپا کرد، شال گردن، کلاه و کت پشمی خود را پوشید و سلانه سلانه از خانه خارج شد و با قدم‌های کوتاه و محتاط از روی برف‌ها به طرف درخت لوبیاهای پخته روانه شد یعنی همان جائیکه آن درخت را از ابتدا در آنجا کاشته بود.

"مارمالاد" به ناگهان ایستاد و در جایش میخکوب گردید. او به محلی که پیش از این درخت لوبیاهای پخته در آنجا استقرار داشت، خیره ماند زیرا اینک هیچ درختی در آنجا دیده نمی‌شد و بجای درخت محبوبش یک حفره‌ی بزرگ بچشم می‌خورد. به‌راستی در آنجا هیچ درختی به چشم نمی‌آمد و لاجرم از لوبیاهای پخته هم خبری نبود.

"مارمالاد" چشم‌های پُف کرده و خمارش را با کف دست‌ها مالید تا از آنچه می‌بیند، مطمئن گردد امّا زمانیکه مجدداً نظاره نمود، همچنان از درخت تناورش خبر و اثری ندید.

او با خودش اندیشید: خوب، پس درخت من کجااست؟ من باید لوبیای پخته تهیّه کنم و اصلاً حوصله رفتن به مغازه را ندارم. من لوبیاهای پخته درخت خودم را می‌خواهم و همین الآن هم به آن‌ها نیاز دارم.

او فریاد می‌کشید و همچون پسر بچه‌ها در پیرامون باغچه می‌دوید و بر زمین لگد می‌کوبید و دشنام می‌داد.

با این حال "مارمالاد" تصمیم گرفت که برای مدتی در همان اطراف قدم بزند تا شاید درخت گمُ شده‌اش را بیابد.

او هیچگاه در عمرش تمایل نداشت که قدم زنان به جایی برود امّا اینک مجبور شده بود زیرا نه درختی در اختیار داشت و نه لوبیاهای پخته‌ای که مصرف کند. او اصولاً آنقدر تنبل بود که زحمت رفتن به مغازه را برای خریدن لوبیای پخته به خودش نمی‌داد و همین موضوع باعث شده بود که از مزه کردن و چشیدن سایر غذاها محروم بماند. "مارمالاد" بمرور اینچنین بیعار و پُرافاده شده بود.

"مارمالاد" قدم زنان به راهش ادامه داد درحالیکه به شدت از ناپدید شدن ناگهانی درختش عصبانی و ناراحت بود. او آنقدر به اینکار با تأنی و بی حوصلگی ادامه داد تا سرانجام در انتهای خیابان به "داگبرت" برخورد. "داگبرت" یک گربه‌ی "دوره گرَد" بسیار ملوس و دوست داشتنی بود.

"داگبرت" پرسید: سلام "مارمالاد". چه اتفاقی برایت افتاده است؟ بنظرم عصبانی و ناراحت هستید.

"مارمالاد" با آه و ناله در پاسخش گفت: درخت لوبیاهای پخته‌ام را گم کرده‌ام. آیا شما آنرا ندیده‌اید؟

"داگبرت" گفت: نه "مارمالاد" عزیز. من او را ندیده‌ام. راستی چرا از باغچه‌ات رفته است؟ مگر آنرا مرتباً آبیاری نمی‌کردید؟

"مارمالاد" جوابداد: من آنقدر زیاد کار دارم که هیچگاه وقت آبیاری درخت را نداشته‌ام. او سپس با نارضایتی و دلخوری سرش را به اطراف تکان داد و دُمش را کمی بلند کرد و بر زمین کوبید آنچنانکه انگار هیچگونه دلبستگی و علاقه‌ای به مسائل دنیوی ندارد و آنگاه به راهش ادامه داد.

"مارمالاد" همچنان به قدم زنان ادامه داد تا اینکه به مغازه خواروبار فروشی رسید. در آن مغازه به فروش برخی اقلام خوراکی از جمله لوبیاهای پخته اقدام می‌شد امّا "مارمالاد" تاکنون هیچگاه از آنجا خرید نکرده بود زیرا درخت محبوبش به او لوبیاهای مرغوب تری عرضه می‌کرد. در مغازه‌ی مذکور یک گربه نر بنام "راجر" کار می‌کرد.

"راجر" با مشاهده او پرسید " سلام "مارمالاد". چرا اینگونه نگران و سراسیمه هستید؟

"مارمالاد" با درماندگی و اندوه گفت: درخت لوبیاهای پخته‌ام گم شده است و من علتش را نمی‌دانم. آیا شما آن را این طرف‌ها ندیده‌اید؟

"راجر" گفت: که اینطور؟ نه، من آنرا ندیده‌ام امّا آیا از آن بخوبی مراقبت بعمل می‌آوردید؟ مثلاً علف‌های هرز اطرافش را مرتباً وجین می‌کردید تا مزاحمش نشوند؟

"مارمالاد" با اوقات تلخی و عصبانیت همیشگی گفت: من چرا باید زحمت بکشم و اطراف درخت را وجین بکنم؟ من خیلی سرم شلوغ است و خیلی کار دارم. "مارمالاد" آنگاه سرش را همانند دفعات پیشین به اطراف تکان داد، دمش را بر زمین کوبید و انگار هیچ ارزشی برای زندگی و امور دنیوی قائل نیست، به راهش ادامه داد.

"مارمالاد" به قدم زدن ادامه داد و همچنان به جستجوی درختش پرداخت. او بزودی به ایستگاه اتوبوس رسید و در آنجا پس از مدت‌ها "تیرانس" را دید. "تیرانس" یک گربه ماده بود که در انتظار اتوبوس خط 49 که از آنجا می‌گذشت، ایستاده بود تا بدینوسیله به شهر برود.

"تیرانس" خیلی مؤدبانه و با شرم پرسید: سلام "مارمالاد". خیلی خوشحال بنظر نمی‌آیید؟ چه اتفاق مهمّی برایت افتاده است؟

"مارمالاد" با حالتی آزرده خاطر گفت: من در جستجوی درخت لوبیاهای پخته‌ام هستم. بنظر می‌رسد که گم شده باشد و من علت آنرا نمی‌دانم. بهرحال گمان نمی‌کنم که شما آنرا این طرف‌ها دیده باشید.

"تیرانس" پاسخ داد: نه ندیده‌ام امّا آیا از درختت بخوبی مراقبت می‌کردید؟ مثلاً مرتباً به آن مواد غذایی و کود کافی می‌دادید تا سالم و قوی گردد؟

"مارمالاد" گفت: وای، چرا باید چنین کارهای پُر زحمتی را انجام می‌دادم؟ آن فقط یک درخت است و درختان اغلب آنچنان ریشه‌های قوی دارند که می‌توانند بخوبی از خودشان مراقبت به عمل آورند. من اصولاً وقت کافی برای این قبیل کارها را ندارم زیرا کارهایم خیلی زیاد هستند و فرصت سر خواراندن هم ندارم. او آنگاه با بی حوصلگی سری به اطراف تکان داد و دُمش را بر زمین کوبید انگار هیچ ارزشی برای اینگونه مسائل زندگی قائل نیست سپس قدم زنان از آنجا دور شد.

"مارمالاد" این زمان تصمیم گرفت از مسیری که پیموده است، برگردد و به خانه‌اش برود که اتفاقاً به پارک رسید. پارک خیلی بزرگ بود و چیزهای مهیّج زیادی برای سرگرمی مردم بویژه بازی بچه‌ها در آنجا قرار داشتند. در این موقع "برنارد" را دید. "برنارد" گربه‌ای بود که سر گروهی تعداد کثیری از گربه‌های ولگرد اطراف را بر عهده داشت. او اینک به دروازه ورودی پارک تکیه داده بود و اطراف را می پائید. "برنارد" همیشه از بسیاری وقایع آن حوالی مطلع بود بطوریکه گاهاً از وقایعی خبر داشت که هنوز اتفاق نیفتاده بودند.

"برنارد" با حالتی حاکی از وقوف کامل نسبت به کلیه امور اظهار داشت: سلام "مارمالاد". بنظر مفلوک و تیره بخت می‌آیید. شنیده‌ام که درخت لوبیاهای پخته‌ات گم شده است!

"مارمالاد" ملتمسانه گفت: بله "برنارد". می دانم که مشغله زیادی دارید و سَرتان خیلی شلوغ است لذا گمان نمی‌کنم که شما درختم را در جایی سراغ داشته باشید.

"برنارد" با تبسّم گفت: حقیقتاً؟ ولی بر عکس. من کاملاً از درختت با خبر هستم امّا قبل از اینکه آن را به اطلاعت برسانم باید روشنت کنم که درخت لوبیاهای پخته شما بهیچوجه خوشحال و راضی نیست.

"مارمالاد" گفت: وای، بس کنید. درختان که احساس ندارند. آن‌ها که خوشحال و ناراحت نمی‌شوند. لطفاً بمن بگوئید که او اینک کجااست؟

"برنارد" او را به سمت برکه‌ی آب داخل پارک راهنمایی کرد یعنی همانجایی که ساعاتی قبل درخت بدحال و افسرده را در آنجا مشاهده کرده بود. "مارمالاد" هیچگاه حوصله جستجوی طولانی را نداشت زیرا به تنبلی عادت کرده بود و خیلی زود از پیگیری کارها دست بر می‌داشت. صراحتاً می‌توان ادعا کرد که "مارمالاد" حوصله جستجو و پیگیری هیچ کاری را بیش از 5 دقیقه نداشت و از زحمت کشیدن و تلاش کردن برای رسیدن به اهدافش متنفر بود.

بهر صورت "مارمالاد" با آدرسی که از "برنارد" گرفته بود، توانست خیلی سریع درخت لوبیاهای پخته را در گوشه‌ای از پارک بیابد. درخت در گوشه‌ای کِز کرده بود بطوریکه سرش در میان دستانش قرار داشت وبه آرامی گریه می‌کرد. بغض راه گلویش را بسته بود و هق هق امانش نمی‌داد. قطرات درشت اشک از چشمانش جاری بودند و درون برکه‌ی آب می‌چکیدند. دقایق یکی پس از دیگری به همین منوال گذشتند ولی گریه‌های درخت قطع نشد. گریه‌ها آنقدر زیاد شدند که برکه اندک اندک بزرگ‌تر وعمیق‌تر می‌گشت امّا درخت همچنان می‌گریست و می‌گریست.

آیا بنظر شما می‌توان او را بخاطر اینکار سرزنش نمود؟

"مارمالاد" تاب نیاورد و با کمی ناشیگری گفت: هوم، سلام درخت. من مدتی است که در جستجویت به همه جا سرزده‌ام و اینک تو را اینجا یافته‌ام.

درخت با گریه پاسخ داد: خوب، حالا که مرا پیدا کرده‌اید بنابراین بهتر است سریع‌تر به خانه برگردید و استراحت کنید.

"مارمالاد" نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که هیچکس در آن حوالی نیست سپس سُرفه‌ای کرد تا هم سینه‌اش را صاف نماید و هم توجه درخت را بیشتر به حرف‌های خود جلب کند. او آنگاه نفس عمیقی کشید و مجدداً سخن گفتن آغاز نمود: من، راستش خیلی به تو نیاز دارم. تو شگفت آورترین لوبیاهای پخته تمام دنیا را برایم تولید می‌کنی. لطفاً بیا تا به خانه برگردیم.

درخت با لحنی تمسخر آمیز و حاکی از طعنه و کنایه گفت: ها؟؟؟ چرا فکر می‌کنید که من با شما به خانه بر می‌گردم؟؟؟ شما یک گربه‌ی خودخواه، تندخو، لجوج، بدجنس، موحش، بی عاطفه و بی فکر هستید. شما تنها از این جهت قصد دارید مرا به خانه ببرید تا همچنان از لوبیاهای پخته‌ای که تولید می‌کنم، بخورید و لذت ببرید امّا من می‌خواهم تا برخی موضوعات مهم را برایتان روشن سازم مثلاً اینکه شما هیچگاه به من مواد غذایی و کود نمی‌دهید، هرگز مرا آبیاری نمی‌کنید، تاکنون علف‌های هرز اطرافم را وجین نکرده‌اید و هیچ موقع با من صحبت نمی نمائید. من می‌خواهم به شما بگویم که بعنوان یک درخت لوبیاهای پخته بودن موضوع ساده‌ای نیست لذا هیچوقت حتی بخاطر اینکه یگانه و منحصر بفرد هستم، حاضر به گفتگو با من نشدید.

"مارمالاد" آهی سرد از سر افسوس و حسرت ایام گذشته از دل برکشید. بنظرش درخت راست می‌گفت. سایر گربه‌ها نیز درست می‌گفتند. او پیش از این کاملاً از درخت گرانبهایش غافل مانده بود.

بهر جهت "مارمالاد" با تلاش فراوان توانست درخت را متقاعد سازد که به خانه بر گردد. با این وجود مشخص شد که درخت هیچگاه تمایلی به ترک محل زندگیش نداشته و با این رفتار فقط در صدد جلب توجه بیشتری از جانب "مارمالاد" بوده است.

آن‌ها قدم زنان بسوی خانه براه افتادند.

آندو وقتی از جلوی پارک رَد می‌شدند آنگاه مارمالاد با صدای بلند گفت: سلام "برنارد".

آن‌ها اندکی بعد به ایستگاه اتوبوس رسیدند که مطابق همیشه تأخیر داشت آنگاه "مارمالاد" گفت: سلام "تیرانس".

سپس وقتی از مقابل خواروبار فروشی می‌گذشتند، مجدداً "مارمالاد" صدا زد: سلام "راجر"، دیگر نیازی نیست از لوبیاهایت بخرم و بخورم ولی بهرحال از راهنمائیت متشکرم.

آن‌ها وقتی به انتهای خیابان رسیدند، "مارمالاد" گفت: سلام "داگبرت"، برو محله‌ی دیگری را برای شلوغ بازی‌هایت پیدا کن.

سر انجام آن دو به خانه رسیدند.

حالا ماه‌ها از این واقعه گذشته است و درخت از اینکه مجدداً به باغچه‌ی خانه مارمالاد برگشته، کاملاً شاد و خوشحال می‌نماید زیرا "مارمالاد" از آن پس بطور منظم درختش را آبیاری می‌کند، علف‌های هرز اطرافش را وجین می‌کند، مرتباً با کود تقویتش می‌نماید و در بسیاری از مواقع کنارش می‌نشیند و با او به گفتگو می‌پردازد.

*****

آیا بیادتان می‌آید که مارمالاد گربه فوق العاده تنبلی بود؟

امّا او از آن پس حقیقتاً پُر تلاش شد. او حتی در پائیز و زمستان هم که هوا سرد می‌شد، بسیار زحمت می‌کشید تا رضایت درخت محبوبش را جلب نماید و او را خوشحال سازد زیرا دریافته بود که درختان در سراسر ایام سال حتی زمستان‌ها نیز نیازمند مراقبت و نگهداری هستند و توانایی آن‌ها برای برآورده ساختن کلیه نیازهایشان در شرایط عادی کفایت نمی‌کند.

یکروز در موقع صرف چای، "سیلیا" همسایه‌ی دیوار به دیوار خانه "مارمالاد" بی مقدمه به خانه او آمد و بسته‌ای را که "مارمالاد" روز قبل در خانه‌اش گذاشته بود، برایش آورد. "مارمالاد" با تعجب گفت: اوه، بسیار خوب. لطفاً" توی خانه‌ام بیائید زیرا بیرون خیلی سرد است. بیائید تا فنجانی چای به اتفاق بنوشیم. من از آمدنتان خوشحال گشته‌ام امّا ناگفته نماند که اندکی هم احساس گرسنگی دارم.

"سیلیا" پرسید: "مارمالاد" مگر دیگر از لوبیاهای پخته‌ی درختت نمی‌خوری؟

"مارمالاد" گفت: اوه، می‌خورم ولی نه همیشه. ببین، این بسته‌ای که برایم آورده‌ای مملو از قطعات گوشت هستند که برای مصرف یک هفته از مغازه خریده‌ام. من فعلاً بجز لوبیاهای پخته به خوردن تکه‌های گوشت رو آورده‌ام زیرا آن‌ها بسیار نرم، خوشمزه و مقوی هستند و ضمناً خوردن مواد غذایی گوناگون برای تأمین سلامتی بدن مفیدند بنابراین از شما می‌خواهم که در کنار من و در مقابل اجاق پُر از آتش بنشینید تا به اتفاق عصرانه‌ای شامل قطعات گوشت، لوبیاهای پخته و سبزیجات تازه بخوریم و لذت ببریم.