اوایل، افراد مرتب با نیتا تماس میگرفتند تا مطمئن شوند که زیاد افسرده نیست و خیلی احساس تنهایی نمیکند، کم غذا نمیخورد یا زیاد مشروب نمینوشد. (او آنقدر مشروب میخورد که بسیاری فراموش کرده بودند که مصرف الکل برایش ممنوع شده) نیتا همه را آسوده میکرد، چندان افسرده به نظرنمیرسید، حواسش سر جایش بود و حتی به طور غیرعادی خوشحال هم به نظر میرسید. میگفت با همان آذوقهای که دارد فعلاً سر میکند، دارویش هم کافیست و برای نامههای تشکری که میخواهد بنویسد تمبر در خانه دارد
البته آنها که کمی با او صمیمیتر بودند احتمالاً متوجه شده بودند که این طور نیست و او نه زیاد غذا میخورد و نه جواب نامههای تسلیت را میدهد. او حتی به خودش زحمت نداده بود به کسانی که دورتر زندگی میکردند خبر دهد تا تعداد نامههای تسلیت کم تر شود. او حتی به زن سابق ریچ که در آریزونا زندگی میکرد و برادرریچ که تقریباً با هم قطع رابطه کرده بودند و توی نوا سکوتیا بود، خبر نداده بود. هر چند که احتمالاً آنها بهتر از خیلیها میتوانستند بفهمند که چرا تصمیم گرفته مراسم عزاداری برگزار نکند.
ریچ گفته بود میرود مغازه ابزار فروشی. حدود ساعت ده صبح بود و ریچ میخواست نردههای حیاط را رنگ بزند. اما تا سمباده زدن را شروع کرده بود سمباده کهنه توی دستهایش تکه تکه شده بود. هنوز آن قدر دیر نکرده بود که نیتا نگران شود. روی نرده جلو مغازه ابزار فروشی که ماشینهای چمنزنیش را حراج کرده بود خم شده و مرده بود. حتی فرصت نکرده بود که وارد مغازه شود. هشتاد و یک سالش بود و سالم سالم بود، فقط گوش راستش نمیشنید. دکتر همان یک هفته قبل از مرگ او را معاینه کامل کرده بود. نیتا حالا دیگر آن قدر داستانهایی از مرگهای ناگهانی شنیده بود که یاد گرفته بود چطور این معاینه کامل آخر را که نشانه سلامتی کامل ریچ بود توضیح بدهد. میگفت: به نظرم بهتر است آدم اصلاً دکتر نرود.
البته فقط به دو تا از دوستانی که با آنها صمیمیتر بود و حرفش را میفهمیدند این را گفته بود. ویرجی و کرول هم سن خودش بودند؛ شصت و دو سال داشتند. دوستان جوانترش این طور حرف زدن را ناجور و زننده میدانستند. اوایل دور و بر نیتا حسابی شلوغ بود. البته هیچکس به خودش جرات نداد که با نیتا درباره مراسم عزاداری و مراحل بهبود روانی صحبت کند، اما نیتا هر لحظه نگران بود که این سر این صحبتها باز شود. به خصوص وقتی که ارزانترین و سادهترین جعبه را به جای تابوت سفارش داد و ریچ را بدون هیچ تشریفاتی در حیاط خانه دفن کرد. حتی مسئول کفن و دفن فکر کرد شاید این کار ایراد قانونی داشته باشد اما او و ریچ یک سال قبل در این مورد پرس و جو کرده و تصمیمشان را گرفته بودند؛ در واقع همان زمان که تشخیص سرطان نیتا قطعی شده بود.
نیتا میگفت: از کجا باید میفهمیدم که او قبل از من میرود.
کسی انتظار نداشت که برای ریچ مراسم عزاداری سنتی بگیرند. اما همه فکر میکردند که دست کم یک مراسم امروزی برایش برگزار شود. در ستایش زندگی. موسیقی مورد علاقهاش را میگذارند؛ دستهای یک دیگر را میگیرند و داستانهایی در مدح زندگی ریچ میگویند و با شوخ طبعی یادی از دمدمیمزاجی و اشتباهات کم اهمیت او و دمدمی مزاجی بودنش میکنند. همان کارهایی که ریچ گفته بود حالش را به هم میزنند. برای همین همه چیز خیلی خصوصی برگزار شد و خیلی زود هم دور و برش خلوت شد. با این که هنوز برخی ادعا میکردند که نگران نیتا هستند اما ویرجی و کرول این را نگفتند. تنها گفتند که اگر فکر میکند به این زودی از پا میافتد یک خودخواه احمق است. و آنها مجبور میشوند که با یک به طرب ودکا بیایند و نجاتش دهند. نیتا گفت که اینطور نمیشود، هرچند میدانست هر لحظه ممکنست از پا در بیاید. بهار سال گذشته شیمی درمانی کرده بود و حالا سرطانش در مرحله خفته بود- هر چند دقیقاً نمیدانست خفته یعنی چه. فقط میدانست که معنیش این نیست که سرطانش کاملاً از بین رفته است. به هر حال برای همیشه خوب نشده بود. عضو اصلی درگیر کبدش بود و تا وقتی که رژیم غذاییش را رعایت میکرد و غذای سنگین نمیخورد اذیتش نمیکرد. نیتا به دوستانش یادآوری کرد حتی شراب هم نمیتواند بنوشد چه برسد به ودکا.
ریچ ماه ژُون مرد. حالا وسط تابستان است. او صبح زود از خواب بیدار میشود، دوش میگیرد و هر لباسی که دم دستش بیاید میپوشد. اما حتماً حمام میکند و لباس میپوشد و مسواک میزند و موهایش را که دوباره کمی روییده شانه میکند. موهای روی شقیقهاش خاکستری و موهای پشت سرش سیاه است. به لبهایش رژلب میزند و ابروهایش را که حالا خیلی خالی شده مداد میکشد. در آینه با رضایت به هیکل خودش نگاه میکند، همیشه دوست داشت کمر باریک و باسن متناسب داشته باشد. احساس میکند همینطور است هرچند این را هم میداند که بیشتر لاغر مردنی است تا خوش اندام.
در کاناپه برزگ و راحتش فرو میرود؛ اطرافش پر از کتاب و مجلههایی است که هنوز آنها را نخوانده. به جای قهوه آهسته از لیوان بزرگش جرعههای کوچک چایی کم رنگی گیاهی مینوشد. زمانی فکر میکرد که بدون قهوه نمیتواند زندگی کند. اما حالا میفهمید که در واقع فقط دوست داشته لیوان بزرگ داغ را در دستهایش بگیرد تا آماده برای کارهای هر روزش شود.
خانه در واقع خانه ریچ بود. آن را زمانی که با زن اولش بت زندگی میکرد خریده بود. قرار بود فقط آخر هفتهها بیایند آنجا و زمستان درش را ببیند و بروند شهر. دو تا اتاق خواب کوچک و یک آشپزخانه بزرگ داشتو نیم مایل تا مرکز خرید فاصله داشت. اما خیلی زود ریچ شروع به تعمیر خانه کرد، نجاری یاد گرفت و دوتا اتاق خواب جدید یک طرف خانه ساخت و طرف دیگر یک حمام و یک اتاق کار برای خودش و در فضای قبلی خانه هم یک سالن بزرگ با یک آشپزخانه باز و اتاق غذاخوری و اتاق نشیمن ساخت.
ابتدا بت گفته بود که نمیفهمد ریچ برای چه همچنین خرابهای را خریده، اما کمکم او هم به تعمیر خانه علاقمند شده بود. همیشه کارهای عملی را دوست داشت و مشغولش میکرد. حتی برای خودش لباس نجاری مثل لباس ریچ خرید. بالخره او هم احتیاج به سرگرمی داشت؛ کتاب آشپزیاش که هفت سال نوشتنش طول کشیده بود بالاخره منتشر شده بود. آنها بچه نداشتند. تقریباً همان موقع که بت داشت به همه میگفت بالخره نقشش را در زندگی به عنوان دستیار نجار پیدا کرده و کار مشترک او و ریچ را بسیار به هم نزدیک تر کرده است، ریچ عاشق نیتا شده بود. نیتا در دفتر ثبت نام دانشگاهی که ریچ ادبیات قرون وسطی درس میداد کار میکرد. نخستین باری که عشقبازی کردند میان خاک اره و تکه چوبهای اتاقی بود که قرار بود اتاق خواب اصلی خانه شود و سقف بلندی داشت. یک تعطیلات آخر هفته که بت در شهر بود. نیتا عینک آفتابیش را اتفاقی آنجا جا گذاشته بود. بت که خودش هرگز هیچچیز را فراموش نمیکرد نمیتوانست باور کند نیتا بدون قصد و نیتی عینک را جا گذاشته باشد.
آشوبی که همیشه اینجور زمانها به وجود میآید به راه افتاد. آشوب تلخ و دردناکی که سبب شد بت به کالیفرنیا و پس از آن به آریزونا برود؛ نیتا به پیشنهاد ریاست دانشگاه استعفا بدهد و ریچ رییس دانشکده هنر نشود. ریچ زودتر از موعد خودش را بازنشسته کرد و خانه شهر را فروخت. لباس کمک نجاری بت به نیتا نرسید اما نیتا کتاب آشپزی بت را در همان بحبوبه شلوغی و بی نظمیکارهای ساختمان خواند. غذاهای حاضری آماده میکرد و پیاده رویهای طولانی میرفت و اطراف خانه گردش میکرد و جاهای جدید را پیدا میکرد و گل سوسن و هویج وحشی میچید و به جای گلدان در قوطیهای رنگ میگذاشت. بعدها وقتی که زندگیش با ریچ سروسامان گرفته بود از این که نقش زن جوانتر دو به هم زن را داشت خجالت میکشید. نقش دختر خنده رو چابک و چالاک به ظاهر ساده خیلی هم به او نمیآمد. در واقع آدم نسبتاً جدیای بود و ظاهراً خشن و خجالتی بود و همیشه مراقب رفتارش بود. اسامی همه شاهها و ملکههای انگلیس را میدانست و تاریخ جنگهای سی ساله را حتی از آخر به اول میگفت اما خجالت میکشید جلو غریبهها برقصد و هرگز نتوانست مانند بت از نردبام بالا برود.
یک طرف خانه ردیفی از صنوبر بود و طرف دیگر خاکریز ریل آهن. زیاد قطار از خط آهن نمیگذشت گاه چند هفتهای یک قطار از آن طرفها و از آن ریل میگذشت. میان ریلها علف هرز روییده بود. وقتی که داشت زمان یائسه شدن نیتا فرا میرسید یکبار آن قدر سربهسرریچ گذاشته بود که آنجا با هم عشقبازی کرده بودند. البته نه روی خود ریل بلکه روی تکه کوچک چمنی که کنار ریل روییده بود و بعد با احساس خرسندی از خاکریز ریل پایین آمده بودند.
هرروز صبح وقتی که روی صندلیش مینشست با دقت و حوصله به جاهایی که ریچ آنجا نبود فکر میکرد. ریچ در حمام کوچکتر نبود، وسایل اصلاح و داروهای بیماریهای کماهمیت ریچ که دلش نمیآمد دور بریزدشان هنوز در حمام بود. در حمام بزرگتر هم که فقط گاهی در وان آن میرفت نبود. در آشپزخانه هم که این سال آخری بیشتر قلمرو ریچ شده بود نبود. معلوم است که در ایوان با آن نردههای نیمه سمباده خورده هم نبود تا یواشکی از پنجره تو را نگاه کند، با این که نیتا روزهای اول ممکن بود وانمود کند که آماده است هر لحظه کسی از پنجره سرک بکشد.
اما از میان این همه جاهایی که ریچ نبود باور کردن خالی بودن اتاق کارش از همه سختتر بود. اوایل نیتا باید میرفت و در را باز میکرد و میایستاد و به انبوه کاغذها، کامپیوتر خاموش، پوشههایی که همهجا ریخته بودند و کتابهایی که باز روی میزها و قفسهها را پر کرده بودند نگاه میکرد. اما حالا دیگر میتوانست سر جایش بنشیند و فقط اتاق را مجسم کند.
بالخره یک روز باید وارد اتاق میشد. به نظرش این کار حمله به مغز شوهر مردهاش بود. هیچگاه فکر نمیکرد که آخر این طور شود. ریچ همیشه برایش تکیهگاهی استوار و کارآمد بود، موجودی آنقدر قوی و نیرومند که نیتا همیشه بیدلیل فکر میکرد بیشتر از خودش عمر خواهد کرد و در سال آخر دیگر این به نظر هردوشان یک فکر نبود، بلکه یک واقعیت بود.
پیش از همه سراغ انباری میرفت، انباری که در زیرزمین ساخته بودند. روی کف خاکی آن تخته گذاشته بودند و پردهای از تار عنکبوت پنجره را پوشانده بود. آن پایین هیچ چیز نبود که نیتا لازم داشته باشد. پر از قوطیهای نصفه رنگ ریچ بود و تیر و تخته در اندازههای مختلف و ابزارهایی که برخی قابل استفاده بودند اما بیشترشان را باید دور میانداخت. از وقتی که ریچ مرده بود فقط یکبار درزیرزمین را باز کرده بود و از پلههایش پایین رفته بود آن هم برای این که مطمئن شود چراغی روشن نمانده و خیالش راحت شود که میداند جعبه فیوزها کجاست و روی هر فیوز برچسبی است که نشان میدهد مربوط به کدام قسمت خانه است. وقتی که بیرون آمد مثل همیشه در زیرزمین را که به آشپزخانه باز میشد بست و آنرا قفل کرد. ریچ همیشه به این عادتش میخندید و میگفت که حتماً فکر میکند از دیوار سنگی یا آن پنجره کوچک که جن و پری هم به زور از آن میگذرند موجودی خواهد آمد و زندگیشان را به خطر میاندازد.
برایش راحتتر بود که از انباری آغاز کند، حداقل بسیار راحتتر از اتاق کار. نیتا هر روز تختش را مرتب میکرد و ریخت و پاش جزیی آشپز خانه را جمع و جور میکرد، اما تمیز کردن همه آن خانه بزرگ از توانش خارج بود. به ندرت میتوانست یک تکه کاغذ یا عکس آهنربایی روی یخچال را که رنگ و رویش رفته بود دور بیاندازد؛ چه برسد به قوطی پر از سکههای ایرلندی که او و ریچ از پانزده سال پیش از سفر ایرلند آورده بودند. به نظرش تمام اشیاء خانه جزئی از خانه شده بودند و اهمیت مرموزی داشتند.
هر روز نزدیک غروب کرول یا ویرجی تلفن میکردند، آن زمانی که به نظرشان تحمل تنهایی برای او غیر ممکن بود. به آنها میگفت که حالش خوبست و به زودی از خانهاش بیرون میآید و فقط کمیوقت میخواهد تا کمی فکر کند و کتاب بخواند و بخورد و بخوابد.
درست میگفت به جز این که در واقع اصلاً مطالعه نمیکرد. روی صندلیش مینشست و کتابهایش اطرافش پخش و پلا بودند اما حتی لای هیچ کدام را باز نمیکرد. همیشه خواننده خیلی خوبی بود و ریچ میگفت به خاطر همین هم که شده نیتا همسر مناسبی برای اوست. میتوانست بنشیند و ساعتها کتاب بخواند وکاری بهکار ریچ نداشته باشد. اما دیگر حتی نصف صفحه را هم نمیتوانست تا آخر بخواند.
از آن کتابخوانهایی هم نبود که یک کتاب را تنها یک بار بخواند، "برادران کارامازوف"، "آسیاب نهر فلاس "، "کوه جادو" و "بالهای کبوتر" را بارها و بارها خوانده بود. کافی بود یکی از این کتابها را بردارد تا نگاهی به یک فصل آن بیاندازد، دیگر نمیتوانست جلو خودش را بگیرد و تا وقتی که کتاب را از ابتدا تا انتها دوباره نمیخواند آن را زمین نمیگذاشت. از داستانهای مدرن هم خوشش میآمد. همیشه داستان میخواند. از این که میشنید بعضیها میگویند که داستان فرار از زندگی واقعیست لجش میگرفت. حتی گاهی با حرارت بحث میکرد که درحقیقت زندگی واقعی فرارمحسوب میشود. اما اهمیت زندگی واقعی کمکم بیشتر از آن شد که بتوان درباره آن بحث کرد.
اما حالا ناگهان به طرز عجیبی همه حس خواندنش را از دست داده بود. شاید فقط به خاطر مرگ ریچ نبود و به مریضی خفته خودش هم ربط داشت. فکر میکرد که این تغییر موقتی است و به زودی جادوی خواندن دوباره سراغش میآید؛ وقتی که اثر داروها کاملاً از بین برود و درمان طولانیش سرانجام تمام شود.
اما انگار این چنین نمیشد.
گاهی تلاش میکرد در پاسخ پرسوجوی شخصی خیالی توضیح دهد که چرا اینچنین شده است.
- بسیار گرفتارم.
- این را که همه میگویند. گرفتار چه کاری؟
- باید خوب توجه کنم.
- به چی؟
- منظورم این است که باید فکر کنم.
- در مورد چی؟
- مهم نیست.
یک روز پس از این که مدتی در صندلی همیشگیش نشسته بود به نظرش رسید که هوا بسیار گرم است، باید بلند میشد و پنکه را روشن میکرد. یا اگر میخواست برق اضافه مصرف نکند میتوانست درهای جلو و عقب را باز کند تاباد ملایمیکه میوزید در خانه کوران و هوا را خنک کند. در جلو خانه را که باز کرد پیش از این که باریکه نور صبح از لای در بتابد، متوجه شد که هیکل تیرهای جلو نور را گرفته است.
مرد جوانی بیرون در پشت حفاظ توری بسته ایستاده بود. مرد گفت: نمیخواستم شما را بترسانم. دنبال زنگ در میگشتم یا یه کوبهای چیزی. با انگشت به در زدم اما انگار نشنیدند.
نیتا گفت: ببخشید.
- باید نگاهی به جعبه فیوزتان بیندازم. اگر ممکنست راهنماییم کنید.
نیتا کنار رفت تا مرد بیاید داخل. یک لحظه طول کشید تا یادش بیاید.
- در زیرزمین است. الان چراغ را روشن میکنم تا بتوانید ببینید.
مرد در را پشت سرش بست و خم شد تا کفشهایش را بیرون بیاورد.
-لازم نیست. هوا که بارانی نیست.
- شاید هم باران بیاید. من دیگر عادت کردهام. به هر حال گل هم که نباشد رد گرد و خاک میماند.
نیتا به آشپزخانه رفت چون میدانست تا زمانی که مرد آنجاست نمیتواند برود روی صندلیش بنشیند.
کمیبعد در زیرزمین را باز کرد تا مرد بیرون بیاید: چه شد؟ دیدید؟
- بله.
نیتا داشت همراه مرد به طرف در خروجی میرفت که متوجه شد صدای پای پشتسرش قطع شد. برگشت و دید که مرد هنوزدر آشپزخانه ایستاده است.
- چیزی برای خوردن دارید؟
صدایش تغییر کرده بود، گویی چیزی در صدایش شکسته بود. نیتا فکر کرد دارد ادای یک کمدین نالان را در میآورد. دید که مرد آن قدرها هم که اول خیال کرده بود جوان نیست. زمانی که در را باز کرده بود فقط یک هیکل استخوانی دیده بود که در نور صبح سیاهی میزد. اما حالا میدید که با این که استخوانی است هیکلش شکستهتر از آن است که پسر جوانی باشد و لاغریش ظاهر آدمی سر به زیر اما خوش مشرب را به او داده است. صورتش کشیده و بیاحساس بود با چشمانی برجسته و آبی. نگاه شیطنتآمیزی داشت که به نظر میرسید به همه اینطور نگاه میکند.
گفت: آخر میدانید من مرض قند دارم. نمیدانم تا حالا کسی را میشناختید که مرض قند داشته باشد یا نه. اما راستش من هنگامی که گرسنه میشوم باید فوراً غذا بخورم. وگرنه اوضاعم به هم میریزد. باید قبل از این که بیایم این جا غذا میخوردم اما خیلی گرسنهام نبود. اشکالی ندارد بنشینم؟
پیش از این که نیتا چیزی بگوید پشت میز آشپزخانه نشست.
- قهوه دارید؟
- چای دارم. چای گیاهی. دوست داری؟
- البته. البته.
یک پیمانه چای در صافی ریخت و دو شاخه کتری را به برق زد و در یخچال را باز کرد.
گفت: چیز زیادی برای خوردن ندارم. چندتا تخم مرغ دارم، گاهی نیمرو درست میکنم و با سس گوجه میخورم. دوست داری؟ مافین انگلیسی هم دارم که میتوانم برایتان گرم کنم.
- انگلیسی، ایرلندی، اکراینی. فرقی نمیکند.
چندتا تخم مرغ در ماهیتابه شکست و با چنگال کمی هم زد. از کابینت بشقاب و کارد و چنگال بیرون آورد و جلو مرد گذاشت
مرد بشقاب را برداشت و نگاه کرد و گفت: چه بشقاب قشنگی.
همین که نیتا طرف اجاق برگشت صدای شکستن بشقاب بلند شد.
مرد که صدایش دوباره تغییر کرده بود گفت: وای! ببخشید.
صدایش خشن و تهاجمی شده بود: ببینید چه کار کردم.
- اشکالی ندارد.
اما میدانست که توی دردسر افتاده است.
- از دستم سر خورد.
یک بشقاب دیگر درآورد و پشت سکو آشپزخانه نشست تا تخم مرغ آماده شد و مافینها گرم شدند. روی تخم مرغ سس ریخت.
مرد خم شد و از روی زمین یک تکه چینی شکسته برداشت. تکهای که برداشته بود سرش تیز بود. وقتی نیتا بشقاب را جلویش گذاشت مرد نوک تیز چینی شکسته را آرام روی بازوی خودش کشید. قطرههای کوچک خون ابتدا جدا از هم از زخم بیرون زدند و بعد خطی از خون روی بازویش انداختند.
- نگران نشوید، طوری نشده. این شیرینکاری من است. اگر جدی بود سس گوجه لازم نداشتیم.
هنوز تکههای شکسته بشقاب روی زمین بودند. نیتا برگشت و فکر کرد که جارو دسته بلندش را از کمد نزدیک در پشتی بردارد. اما مرد بازویش را گرفت.
- لطفاً بنشینید. بنشینید همین جا تا من غذایم را بخورم.
سپس بازوی خونیش را بلند کرد و به او نشان داد. تخم مرغها را لای کیک گذاشت و و همه را خورد. با دهان باز میجوید. کتری میجوشید.
مرد گفت: چای کیسهای در فنجان است؟
- بله. برگ چای برایت گذاشتهام.
- تکان نخور. نمیخواهد بروی سراغ کتری.
آب جوش را از روی صافی در فنجان ریخت.
- مزه کاه میدهد. فقط همین را داری؟
- بله. ببخشید.
- لازم نیست بگویی ببخشید، اگر فقط همین را داری فقط همین را داری دیگر. اصلاً فکرش هم نمیکردی که من بیایم این جا و بخواهم فیوزتان را نگاه کنم.
نیتا گفت: خوب نه. فکرش را نمیکردم.
- ترسیدهای؟
نیتا فکر کرد که بهترست پاسخی جدی به پرسش او بدهد و فکر نکند که دارد تهدیدش میکند.
- نمیدانم. به نظرم بیشتر جا خوردهام تا ترسیده باشم. نمیدانم.
- اصلاً، اصلاً لازم نیست بترسی. نمیخواهم به تو تجاوز کنم.
- اصلاً همچین چیزی به فکرم هم نرسیده بود.
یک جرعه از چایش را نوشید و گفت: البته هیچ وقت نباید به خاطر اینکه خانم مسنی هستی خیالت راحت باشد. همه جور آدمی پیدا میشود. بعضیها برایشان بچه و گربه و پیرزن و پیرمرد فرقی ندارد. بهانه نمیگیرند. اما من نه. من فقط از معمولیش لذت میبرم، با یک زن خوب که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشد. خیالت راحت باشد.
نیتا گفت: ممنون که گفتی.
مرد شانهاش را بالا انداخت.
- آن ماشین شماست بیرون؟
- ماشین شوهرم است.
- شوهرت؟ کجاست؟
- مرده. من رانندگی نمیکنم. میخواستم آن را بفروشم اما هنوز فرصت نشده.
چقدر احمق بود، چقدر احمق بود که این را به او گفت.
- مدل 2004 است؟
- فکر میکنم. بله.
- یک لحظه فکر کردم میخواهی با این جریان شوهر فریبم بدهی. البته بیهوده است. من فوری میفهمم که زنها تنها زندگی میکنند یا نه. همان لحظه که وارد خانه میشوم میفهمم. غریزه. پس راه میرود؟ میدانی آخرین بار کی با آن رانندگی کرده؟
-هفدهام جون. همان روزی که مرد.
- بنزین دارد؟
- فکر میکنم داشته باشد.
- اگر پیش از مردن آنرا پر کرده باشد خیلی خوبست. سوییچش را داری؟
- همراهم نیست. اما میدانم کجاست.
- باشد.
صندلیش را عقب کشید. و به یکی از تکههای چینی شکسته خورد. بلند شد و سرش را با حالتی از تعجب تکان داد و دوباره سرجایش نشست.
- سرم گیج میرود. باید یک دقیقه بنشینم. فکر کردم اگر یک چیزی بخورم بهتر میشوم. الکی گفتم مرض قند دارم.
نیتا در صندلیش جابه جا شد و مرد از جایش پرید.
- از جایت تکان نخور. آن قدر حالم بد نیست که نتوانم بگیرمت. فقط از شب تا صبح راه رفتهام.
- میخواستم بروم سوییچ را بیاورم.
- صبر کن تا وقتی که بگویم. از کنار خط آهن آمدم. تا این جا رسیدم حتی یک قطار هم نیامد.
- به ندرت قطار از اینجا میگذرد.
- بله. بسیار خوب. بعضی از شهرها را از داخل کانال آب دور زدم. بعد هوا روشن شد و من هنوز حالم خوب بود. به جز این که مجبور شدم که یک جا از تقاطع جاده عبور کنم که به تندی دویدم. بعد پایین را نگاه کردم و خانه و ماشین را دیدم و با خودم گفتم: خودش است. میتوانستم ماشین پدرم را هم بردارم اما هنوز ذردهای عقل در سر دارم.
نیتا میدانست که منتظرست که از او بپرسد که چه کار کرده است. اما از طرفی هم میدانست که هر چه کمتر بداند برایش بهتر است.
بعد برای اولینبار از زمانی که مرد وارد خانه شده بود به سرطانش فکر کرد. فکر کرد که چه طور هیجان این ماجرا ذهنش را از فکر بیماری آزاد کرده است.
- چرا لبخند میزنی؟
- نمیدانم. لبخند میزدم؟
- به نظرم داستان دوست داری. میخواهی برایت یک داستان تعریف کنم؟
- ترجیح میدهم بروی.
- میروم. اما میخواهم قبل از رفتنبرایت یک داستان تعریف کنم.
دستش را در جیب پشتش کرد: بیا میخواهی یک عکس ببینی؟
عکس چند نفر که در یک اتاق نشیمن نشسته بودند. پرده گلدار پشت سرشان کشیده شده بود. پیرمردی- نه چندان پیر شاید حدود شصت سال و زنی حدود همان سن روی یک کاناپه نشسته بودند و زن جوان درشت اندامی روی صندلی چرخ داری کنار کاناپه و کمیجلوتر از دیگران نشسته بود. پیرمرد سنگین وزن، موهایش خاکستری رنگ و چشمهایش باریک و و دهانش کمیباز مانده بود ابه نظر میرسید به بیماری آسم مبتلا باشد. جثه پیرزن بسیار کوچک تر بود، موهایش را قهوهای کرده و رژلب زده بود. لباسی پوشیده بود که قدیمها به آن لباس کشاورزی میگفتند و روی کمر و گردنش باریکهای به رنگ قرمز داشت. لبخندی مصمم و کمیعصبی روی لبهایش بود. گویی بخواهد دندانهای زشتش را مخفی کند. اما زن جوانتر بود که نظر بیینده را جلب میکرد. گویی حواسش جای دیگری بود، هیکلی بسیار درشت داشت و لباس روشن گلدار پوشیده بود. موهای تیره فرفریاش روی سرش پف کرده بود و چانهاش را در گردنش فرو کرده و مانند یک توده گوشت روی صندلی افتاده بود و با خرسندی و زیرکی دوربین را نگاه میکرد.
- این مادرم است و این هم پدرم. این هم خواهرم مادلین است روی صندلی چرخدار. همین طور مسخره دنیا آمده. هیچ کس نمیتواند برایش کاری بکند نه دکتر و نه هیچ کس دیگر. مانند خوک میخورد. از زمانی که که یادم میآید با هم مثل کارد و پنیر بودیم. پنج سال از من بزرگتر بود و انگار فقط دنیا آمده بود که مرا عذاب بدهد. هر چیزی به دستش میآمد پرتاب میکرد به طرف من. من را میانداخت زمین و میخواست با صندلی چرخ دارش از روی من رد بشود. ببخشید این طوری حرف میزنم.
- حتماً برایت خیلی سخت بوده. برای پدر و مادرت هم.
- ههه. برای آنها که فرقی نداشت. میرفتند کلیسا و کشیش به آنها میگفت که خواهرم هدیهای ست که خداوند برایشان فرستاده است. او را همراه با خود میبردند کلیسا و او مانند یک گربه بی حیا در حیاط زوزه میکشید و آنها میگفتند میخواهد آواز بخواند تا خداوند روح لعنتیش را بیامرزد. باز هم ببخشید. میدانید برای همین هم من دوست نداشتم زیاد در خانه باشم. این بود که رفتم دنبال زندگی خودم. همیشه کار پیدا میکردم، هیچ وقت بیکارو بیعار و مست نمیگرفتم به شینم پول دولت را بخورم. از پیرمرد هم هیچوقت پول نخواستم. میرفتم در گرمای نود درجه پشت بام آسفالت میکردم یا در یک رستوران به در نخور زمین میشستم، یا این که در یکی از این تعمیرگاههای متقلب شاگردی میکردم. اما هیچ وقت حرف مفت در گوشم نمیرفت، برای همین هم زیاد جایی بند نمیشدم. صاحبکارها معمولاً تا زورشان میرسد حرف مفت بار کسانی مانند من میکنند اما من زیر بار حرف زور نمیروم. من در یک خانواده درست و حسابی بزرگ شده بودم. پدرم تا زمانی که بیمار شد کار کرد. راننده اتوبوس بود. من این طوری بار نیامدهام که زیر بار حرف مفت و زور بروم. بگذریم. پدر و مادرم همیشه به من میگفتند که خانه مال تو است. همه قسطش را دادهایم و هنوز نسبتاً نو است و مال خودت است. این طوری به من گفته بودند: میدانیم که وقتی جوان بودی زندگیت سخت بود و اگر به خاطر آن همه سختی نبود میتوانستی درست را بخوانی. برای همین میخواهیم یک جوری جبران کنیم. بعد یک کم قبل داشتم با پدرم تلفنی حرف میزدم و برگشت گفت: البته شرطش را که میدانی. من میگویم: چه شرطی؟ میگوید: فقط در صورتی خانه مال تو میشود که تا وقتی خواهرت زنده است از او مراقبت کنی. فقط خانه تو که نیست خانه خواهرت هم هست. ای خدا! این حرفش تازه بود. همیشه فکر میکردم قرارست وقتی مردند خواهرم را بگذارم آسایشگاه و همیشه قرار بود آن جا خانه من باشد. به را همین به پیرمرد گفتم که من خیال نمیکردم این طوری بشود. میگوید: ما همه چیز را نوشتیم و آماده کردیم که تو بروی امضا کنی. اگر نخواهی میتوانی امضا نکنی. اگر امضا کنی خاله رنی همین اطرافست و مراقب شماست و میبیند که شرایط قرار داد را رعایت میکنی یا نه. خاله رنی خواهر کوچک مادرم است و یک پتیاره تمام عیار است. من یک دفعه لحنم را تغییر دادم و گفتم خوب باشد اگر همین است که هست من کاری نمیتوانم بکنم و به نظرم کاملاً هم منطقی است. باشد. باشد. میتوانم یک شنبه بیایم آنجا؟ برای شام بیایم؟ میگوید: حتماً. خوشحالم که تصمیم درست را گرفتی. همیشه بیهوده عصبانی میشوی. میگوید: در سن و سال تو دیگر باید کمی منطقیتر رفتار کنی. به خودم میگویم مسخره است که تو این را به من بگویی.
میروم خانه. مامان مرغ پخته. بوی خوبش از همان دم در به مشام میرسد. بعد بوی مادلین را حس میکنم؛ همان بوی گند همیشگیش. نمیدانم بوی چیست. اما اگر مامان هر روز هم او را بشوید باز هم همان بو را میدهد. اما من خیلی طبیعی رفتار میکنم. با خودم میگویم: امروز روز مهمی است. باید عکس بگیریم. به آنها گفتم که من این دوربین تازه را خریدهام که عکسش فوری ظاهر میشود و میتوانند همین الان عکس خودشان را ببیند. چطورست؟ و بعد گفتم که همین طوری که توی عکس دیدید بنشینند. مامان میگفت: زود باش من باید برگردم آشپزخانه. میگویم: باشد همین الان آماده میشود. یک دقیقه صبر کنید. بعد عکس میگیریم و مامان میگوید: زود باش نشانمان بده ببینیم عکس چه طوری شده. میگویم یک دقیقه صبر کن. یک دقیقه بیشتر طول نمیکشد. و همین طور که منتظرند ببینند عکسشان چه طور شده هفتتیرتفنگ کوچک قشنگم را بیرون میآورم و بنگ بنگ بنگ با یک شلیک کارشان را تمام میکنم. بعد یک عکس دیگر میگیرم و میروم آشپزخانه و یک کمیاز مرغ میخورم و دیگر به آنها نگاه نمیکنم. یک جورایی فکر میکردم خاله رنی هم آن شب باشد اما مامان گفت که گرفتار بوده. به همین آسانی میتوانستم او را هم بکشم. خوب حالا بیا این را نگاه کن. قبل و بعد.
سر مرد به پهلو خم شده و سر زن به جلو، حالت صورتشان به کلی از بین رفته است. خواهرش به جلو خم شده برای همین صورتش اصلاً دیده نمیشود. فقط زانوی بزرگش که با پارچه گل دار باندپیچی شده و موهایش که با آن آرایش عجیب از مد افتاده بالای سرش جمع کرده به چشم میخورد.
میتوانستم یک هفته تمام همان جا بنشینم و کیف کنم. خیلی احساس آرامش میکردم. اما هوا که تاریک شد دیگر معطل نکردم. همه مرغ را خوردم، حواسم را جمع کردم که کاملاً تروتمیز باشم و راه افتادم. آماده بودم که خاله رنی هم از راه برسد اما دیگر حسش رفته بود و اگر او هم پیدایش میشد باید دوباره سعی میکردم که آن حس را بگیرم. شکمم خیلی پر بود. مرغی که مادر پخته بود بسیار بزرگ بود؛ درواقعع برای هر چهارنفرمان شاید هم خاله رنی را هم حساب کرده و برای پنج نفر بود و من به جای این که بسته بندیاش کنم و با خودم بردارمش، یکجا همه را خوردم و تمام کردم، چون میترسیدم که بوی آن سگها را دنبالم راه بیندازد. میخواستم از راه پشتی بیایم. فکر کردم مرغ تا یک هفته شکمم را پر کرده. اما دیدی که وقتی رسیدم اینجا چقدر گرسنه بودم.
نگاهی به اطراف آشپزخانه انداخت و گفت: نوشیدنی دیگری نداری؟ آن چای بسیار افتضاح بود.
- فکر کنم کمی شراب داشته باشم. نمیدانم البته، آخرمن دیگر مشروب نمیخورم.
- داری ترک میکنی؟
- نه، با مزاجم زیاد جور نیست دیگر.
وقتی که بلند شد پاهایش میلرزید. تعجبی هم نداشت.
مرد گفت: قبل از این که بیایم داخل تلفن را قطع کردم. گفتم که بدانی.
شاید وقتی مشروب میخورد حواسش پرت میشد و راحتتر و آرامتررفتار میکرد، البته شاید هم خشنتر میشد. از کجا باید میفهمید؟ شیشه شراب در آشپزخانه بود. او و ریچ هر شب کمی شراب مینوشیدند، شنیده بودند برای قلب خوبست. شاید هم درستش این بود که کمیشراب اثر مواد مضر برای قلب را خنثی میکند. آن قدر ترسیده بود که درست یادش نمیآمد کدام درست است. خیلی ترسیده بود. فکر کردن به سرطانش در حال حاضر دردی از او درمان نمیکرد. این حقیقت که احتمالاً تا یک سال دیگر بمیرد تاثیری درترسناکی مرگی که حالا هرلحظه ممکن بود سراغش بیاید نداشت.
مرد گفت: بهبه، چه شراب خوبی. درش چوب پنبه است. میدانی چطور بازش کنی؟
نیتا طرف کشو رفت اما مرد از جا پرید و با خشونت او را کنار کشید.
- آهان. من میآورم. تو نمیخواهد سر کشو بری. چه چیزهای خوبی دارید.
چاقوها را روی نشیمن صندلیش گذاشت، جایی که به هیچ عنوان دست نیتا به آن نمیرسید. در بطری را باز کرد. نیتا آنقدر میفهمید و میدانست که در باز کن در دست مرد میتواند چقدر خطرناک باشد. اما معلوم بود که خودش نمیتوانست با آن کاری کند.
- برایت لیوان بیاورم؟
مرد گفت: نه لیوان شیشهای نمیخواهم. پلاستیکی داری؟
- نه.
- پس فنجان بیاور.
نشست و دوتا فنجان روی میز گذاشت: برای من هم کمی بریز.
مرد با لحن جدی گفت: باشد، البته من هم باید رانندگی کنم.
اما فنجان خودش را پر کرد.
- نمیخواهم حالم طوری باشد که پلیس دنبالم بیفتد.
نیتا گفت: رادیکالهای آزاد.
- این دیگر یعنی چه؟
- خاصیت شراب قرمزست. درست یادم نیست، شاید باعث میشود بیشتر تولید بشوند چون برای بدن خوباند شاید هم آنها را از بین میبرند چون که به بدن آسیب میرسانند.
جرعهای شراب نوشید، انتظار داشت که حالش به هم بخورد اما این طور نشد. مرد همان طور ایستاده شرابش را سرکشید. نیتا گفت: وقتی میخواهی به شینی حواست به چاقو باشد.
- نمیخواهد سربه سرم بگذاری.
چاقو را جمع کرد و در کشو گذاشت و نشست.
- فکر میکنی من احمقم؟ فکر میکنی عصبی شدهام؟
نیتا بلافاصله از این فرصت طلایی استفاده کرد. گفت: نه. فقط فکر میکنم که قبلاً چنین کاری نکرده ای.
- معلوم است که نکرده بودم. فکر میکنی من قاتلم؟ درسته، من آنها را کشتم. اما قاتل نیستم.
گفت: بله فرق میکند.
- معلوم است که فرق میکند.
- من میدانم چه طوریست. میدانم چه احساسی است که آدم از شر کسی که به او آزار رسانده راحت شود.
- واقعاً؟
- خودم هم همین کاری را کردهام که تو کردهای.
صندلیش را عقب کشید اما از جایش بلند نشد: امکان ندارد.
- میخواهی باور کن میخواهی نکن. اما من هم همین کار را کردهام.
- انگار واقعاً کردهای! چه طوری؟
- با زهر.
- چه میگویی! زهری مانند آن چای لعنتیت به خوردشان دادی؟
- یک نفر بود. یک زن. در آن چای هم هیچچیز نبود. حتی عمرت را طولانی میکند.
- اگر قرار باشد از این چایهای مزخرف بخورم تاعمرم طولانی شود میخواهم صد سال سیاه عمرم طولانی نشود. به هر حال پس از مرگ اثر زهر را در بدن پیدا میکنند.
- فکر نکنم زهرهای گیاهی را پیدا کنند. تازه هیچ کس به فکرش نمیرسد که آزمایش کند. از آن دخترهایی بود که از کودکی بیمار و همیشه ضعیف و زرد بود. هیچ وقت نمیتوانست ورزش یا فعالیت چندانی بکند. مرگش هم برای هیچ کس غیرمنتظره نبود.
- چه کار کرده بود؟
- شوهرم عاشقش شده بود. میخواست من را ترک کند و برود با او زندگی کند. خودش به من گفت. من برایش همه کار کرده بودم. با هم داشتیم این خانه را تعمیر میکردیم. همه چیز زندگیام بود. بچه نداشتیم چون شوهرم نمیخواست. من نجاری یاد گرفته بودم و با این که میترسیدم از نردبام هم بالا میرفتم. تمام زندگیام بود. بعد میخواست من را به خاطر این دختر بیمار و دست و پا چلفتی که دراداره ثبت نام دانشگاهشان کار میکرد ترک کند. همه چیزهایی که داشتیم میرسید به آن دختر عادلانه بود؟
- از کجا زهر گرفتی؟
- لازم نبود از جایی بگیرم، در حیاط خودمان داشتیم. یک بوته ریواس چندساله در حیاط بود. در ریشه ریواس به اندازه کافی زهر هست. در ساقهاش که میجویم نیست اما آن تکههای قرمزی که انتهای برگهایش هست سمی هستند. این را میدانستم اما درست نمیدانستم چقدر سمی است و تاثیر میگذارد یا نه. برای همین کاری که کردم بیش تر شبیه آزمون و خطا بود. چندتا شانس بزرگ آوردم. اول این که شوهرم رفته بود به کنفرانسی در مینهسوتا. ممکن بود دختر را هم با خودش ببرد اما چون تابستان بود و باید دفتر را اداره میکرد نتوانسته بود همراه شوهرم بود. بعد هم ممکن بود خودش تنها نباشد. میشد یک نفر دیگر هم همراهش در دفتر باشد که به من مشکوک شود. باید فرض میکردم نمیداند که من میدانم. یک دفعه شام آمده بود خانهمان و رابطه مان بد نبود. باید روی شوهرم حساب میکردم که از آن آدمهایی بود که به من همه چیز را میگفت تا ببیند واکنشم چگونه است اما هنوز به طرف مقابل نگفته که به من گفته. حالا ممکنست فکر کنی اگر خیال میکردم این طوریست چرا اصلاً باید از شر او راحت میشدم، چون ممکن بود هنوز بخواهد با من بماند. اما نه، من او را خوب میشناختم، هر طوری بود آن دختر را نگه میداشت. حتی اگر هم با او به هم میزد دیگر آن دختر زندگی را برایمان زهر کرده بود برای همین هم من تصمیم گرفتم به او زهر بخورانم.
دو تا کیک پختم. یکی سم داشت و دیگری نداشت. رفتم دانشگاه و دوتا قهوه خریدم و بردم به دفترش. به جز او کسی در دفتر نبود. به او گفتم که آمدم شهر کار داشتم و از کنار دانشکده که رد میشدم چشمم به قنادی معروفی افتاد که شوهرم همیشه میگفت کیکهایش خوشمزهاند. پیاده شدم و رفتم چند تا کیک خریدم و دوتا قهوه. بعد یادم افتاد که تو الان در دفتر تنهایی. من هم که شوهرم رفته مینهسوتا و تنهایم. خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد. گفت که در دفتر خیلی حوصلهاش سر رفته و کافه هم بسته است و باید برود ساختمان علوم تا برای خودش قهوه بخرد و تازه در قهوهشان هم اسید هیدرپکلوریک میریزند. هاها. این طوری شد که برای خودمان مهمانی کوچکی گرفتیم.
مرد گفت: من از ریواس متنفرم. اگر من بودم اثر نمیکرد.
- اما روی او اثر کرد. شانسی که داشتم این بود که سمش زود اثر میکرد، قبل از این که فرصت بشود معدهاش را شستشو بدهند. اما نه آن قدر سریع که به من شک کنند. ساختمان خالی خالی بود و تا همین امروز هیچوقت کسی نگفت که دیده من رفتم آن تو و آمدم بیرون. البته من از راه پشتی رفتم.
- خیلی زیرکانه بود. به همین راحتی خودت را خلاص کردی.
- تو هم همین طور.
- کاری که من کردم به اندازه تو ماهرانهو زیرکانه نبود.
- برای تو این طوری پیش آمد.
- بله درست میگویی.
- من هم این طوری از شر او خلاص شدم و زندگی مشترکم را نجات دادم. به هر حال شوهرم فهمید که آن دختر به دردش نمیخورده است. اما آن دختر بدطوری به او پیله کرده بود. این طوری بود دیگر. برای شوهرم فقط مسئولیت بود. بعداً خودش این را فهمید.
- نکند یک وقت در تخم مرغ چیزی ریخته باشی؟ اگر این کار را کرده باشی برایت بسیار گران تمام میشود.
- معلومست که نریختهام. این از آن کارهایی نیست که آدم هرروز انجام دهد. من درواقع اصلاً چندان از زهر سردرنمیآورم. شانسی این یکی جواب داد.
مرد یک دفعه از جایش چنان بلند شد که زانویش خورد به صندلی و نیتا دید که در بطری چندان شرابی باقی نمانده است.
- سوییچ ماشین را میخواهم.
یک لحظه فکرش کار نمیکرد..
- سوییچ ماشین. کجاست؟
میدانست تا کلید ماشین را به او بدهد اتفاق میافتد. اگر به او میگفت که سرطان دارد بهتر میشد؟ احمقانه بود. اصلاً کمکی نمیکرد. احتمالاً مرگ در آینده نمیتوانست زندگی حالش را نجات دهد. گفت: چیزی را که به تو گفتم تا به حال به هیچ کس نگفته بودم.
او را شریک راز خودش کرده بود و میخواست مطمئن شود که مرد اهمیت این کار او را فهمیده است.
مرد گفت: تا الان هیچ کس نمیدانسته.
نیتا در دل گفت خدا را شکر. همان طوری که باید فکر میکند. متوجه شده بود. متوجه شده بود؟ خدا را شکر. شاید.
- سوییچ ماشین در آن قوری آبی است.
- کجا؟ کدام قوری آبی لعنتی را میگویی.
- آن طرف سکو. درش شکسته برای همین خرت و پرتهایم را در آن میریزیم.
- ساکت شو. یا من برای همیشه ساکتت میکنم.
میخواست دستش را بکند توی قوری اما دستش جا نشد. فریاد زد: عوضی، عوضی، عوضی.
قوری را برگرداند و آنرا روی سکو کوفت. از توی قوری کلید ماشین و خانه و یک عالمه کلید و یک دسته پول قدیمیکانادا بیرون ریخت و تکههای شکسته سفال روی کف آشپزخانه ریخت.
نیتا که داشت از حال میرفت گفت: آن که بندش قرمزست.
مرد پیش از این که بتواند کلید را پیدا کند بقیه چیزها را این طرف و آن طرف ریخت.
گفت: پس اگر پرسیدند ماشین چی شده چه میگویی؟ میگویی که فروختمش به یک غریبه، فهمیدی؟
یک دقیقه طول کشید تا اهمیت حرفش را بفهمد. وفتی که فهمید تمام اتاق لرزید. میخواست بگوید خیلی ممنون اما دهانش خشک بود و مطمئن نبود که صدایی از دهانش بیرون میآید.
اما انگار صدایش در آمده بود چون مرد گفت: نمیخواهد تشکر کنی. من حافظه خوبی دارم. آن غریبهای که ماشینت را خریده نباید اصلاً شبیه من باشد. نمیخواهی که بروند قبرستان و جسد مرده را از گور بکشند بیرون؟ اگر یک کلمه از دهانت بیرون بیاید من هم تو را لو میدهم.
نیتا همان طور زمین را نگاه میکرد.
رفت. در بسته شد. اما نیتا هنوز تکان نمیخورد. نمیتوانست حرکت کند و همانطور به تکههای چینی شکسته روی زمین خیره شده بود.
میخواست برود و در را قفل کند اما نمیتوانست حرکت کند. صدای موتور ماشین بلند شد و بعد دوباره خاموش شد. حالا چه؟ خیلی هیجان زده بود. ممکن بود هر کار اشتباهی بکند. بعد دوباره و دوباره استارت زد راه افتاد و دور زد. صدای لاستیک روی سنگ فرش آمد. نیتا همان طور لرزان رفت سراغ تلفن. اما مرد راست گفته بود، تلفن قطع بود. تلفن کنار یکی از قفسههای کتاب بود. در این یکی بیشتر کتابهای قدیمی را گذاشته بود. کتابهایی که سالها باز نشده بودند. کتاب برج مغرور آلبرت اسپیر. و کتابهای ریچ.
"جشنی با میوهها و سبزیجات آشنا". "غذاهای گرم مجلسی و هیجان انگیز". ابداع، طبخ و تهیه از بت آندرهیل.
هنگامی که ریچ کار ساختن آشپزخانه را تمام کرد نیتا اشتباه کرده و تلاش کرده بود مانند بت آشپزی کند. البته مدت زیادی این کار را نکرد و خیلی زود متوجه اشتباهش شد. معلوم شد که ریچ دوست نداشت یاد دردسر درست کردن آن غذاها بیفتد و خود نیتا هم حال و حوصله خرد کردن آن همه سبزیجات را نداشت. اما چیزهایی یاد گرفته بود که خودش را هم متعجب میکرد. مثل همین که بعضی از سبزیجات آشنا وبه ظاهر بی ضرر ممکنست سمی باشند.
باید برای بت نامهای مینوشت: بت عزیزم، ریچ مرده و من خودم را به جای تو جا زدم و زندگیام را نجات دادم.
اما برای بت چه اهمیتی داشت که زندگی او نجات پیدا کرده است؟ فقط یک نفر بود که واقعاً این خبر برایش مهم بود.
ریچ. ریچ. حالا میفهمید که از دست دادن ریچ یعنی چه. انگار ناگهان تمام هوای آسمان خالی شده باشد.
با خودش گفت که بهترست پیاده تا مرکز خرید برود. اداره پلیس آنجا بود. باید برای خودش تلفن همراهی نیز میخرید.
اما آن قدر شوکه و خسته بود که نمیتوانست پاهایش را تکان بدهد. باید اول کمیاستراحت میکرد. با صدای ضربهای که به در خورد بیدار شد. در هنوز باز بود. پلیس بود. نه آن پلیس همیشگی محل، پلیس ناحیه. پرسید میداند که ماشینش کجاست.
به جایی که ماشین پارک شده بود نگاه کرد.
گفت: نیستش. آن جا بود.
- نمیدانستید که آن را دزدیدهاند؟ آخرین بار کی دیدید آن جاست؟
- فکر میکنم دیشب.
- سوییچ رویش بود؟
- فکر میکنم بله.
- متاسفانه خبر بدی دارم. ماشین شما این طرف والیستاین تصادف کرده است. راننده چپ کرده و افتاده در نهر آب. اصل ماجرا اینست که به جرم سه تا قتل تحت تعقیب بوده. به هر حال این آخرین چیزی که از او میدانیم. قتل در میتچلستون. خیلی شانس آوردید که سرراهش سبز نشدید.
- برایش چه اتفاقی افتاده؟
- کشته شده. درجا.
سپس با مهربانی جریان را به طور مفصل برای نیتا تعریف کرد. گفت که نباید سوییچ را روی ماشین بگذارد آن هم زنی که تنها زندگی میکند. و آدم هیچ وقت نمیداند.
هیچ وقت نمیداند. ■