پادشاهی بزرگ در یكی از كشورهای شرق كره زمین زندگی میکرد كه دختری بسیار زیبا داشت امّا او آنچنان مغرور، متكبر و خودستای بود كه هیچ شاهزادهی با اصل و نسبی به خواستگاریاش نمیآمد. دختر پادشاه هم با جوانهایی كه گاهوبیگاه دل به دریا زده و به خواستگاری میآمدند، با مزاح و تمسخر رفتار مینمود.
مدتی به همین منوال گذشت تا اینكه پادشاه به فکر چاره افتاد. او اقدام به برگزاری یك جشن بسیار بزرگ و باشكوه نمود. پادشاه تمامی جوانانی را كه خواستار ازدواج با دخترش بودند، به آنجا دعوت كرد سپس تمامی آنها بر اساس مقام رتبهبندی نمود و در یك ردیف به ترتیب: پادشاهان، پرنسها، دوکها، وزرا، كُنتها، بارونها و شوالیهها نشانید.
آنگاه پرنسس با نظر پادشاه به آنجا وارد شد. او از مقابل همهی خواستگاران عبور كرد تا همسری شایسته از میان آنان انتخاب نماید. پرنسس مغرورانه به هرکدام از خواستگاران ایراداتی میگرفت و چیزهایی به آنها نسبت میداد:
اولی را خیلی چاق دانست و به یك تغار گرد شبیه نمود.دومی را خیلی دراز همچون یك تیرك چوبی نامید.سومی را خیلی كوتاه مثل یك سطل آب دانست.چهارمی را رنگپریده بسان دیوار گچی خواند.پنجمی به نظرش خیلی قرمز مثل گل تاجخروس آمد.ششمی را کجومعوج نظیر هیزمهای تنور نانوایی متصور ساخت و ...
بدین گونه پرنسس با هرکدام از خواستگاران به نحوی به مزاح پرداخت و شوخی نمود. او بدین طریق سعی داشت تا شخصیت خواستگاران را نادیده انگارد و آنها را مورد تمسخر قرار دهد. پرنسس مرتباً به خواستگارانش میخندید ولیكن بیشترین خنده و لودگی را با یكی از خواستگاران كه پادشاهی عاقل و فرزانه بود، صورت داد.
پرنسس گفت: همگی به او نگاه كنید، ریشهایش شبیه یك جاروی گردگیری كهنه است بنابراین من او را "ریش انبوه " مینامم. اینچنین بود كه پادشاه مزبور به پادشاه "ریش انبوه " معروف شد.
پادشاه پیر یعنی پدر پرنسس از عدم انتخاب هیچیک از خواستگاران توسط پرنسس بسیار عصبانی شد بهویژه اینكه دخترش با مهمانان عزیز وی بهخوبی رفتار نكرده و همگی آنها را رنجانده بود. پادشاه عهد كرد كه دخترش را خواسته و یا ناخواسته به ازدواج اولین مردی درآورد كه از درب قصر وارد شود.
دو روز گذشت تا اینكه یك نوازندهی دورهگرد به نزدیك قصر آمد. او شروع به نواختن آهنگ و خواندن آواز در زیر پنجرهی قصر كرد و از ساكنین قصر درخواست اندكی پول نمود.
این زمان پادشاه پیر صدای او را شنید و از او خواست تا به داخل قصر بیاید.
بنابراین نوازنده دورهگرد كه ظاهری ژولیده و خاکآلود داشت، وارد قصر گردید و به حضور پادشاه و ملكه رفت و از آنها تقاضای چیزی بهعنوان هدیه و بخشش نمود.
پادشاه گفت: شما صدای بسیار خوبی دارید و آهنگهای دلنشینی مینوازید بنابراین تصمیم گرفتهام كه دخترم را به همسری شما درآورم.
پرنسس زیبا با شنیدن این ماجرا از پدرش بسیار التماس و استغاثه نمود امّا پادشاه گفت: من قسمخوردهام كه تو را به اولین شخصی كه از درب قصر وارد شود، به همسری بدهم لذا باید بر سر عهد و پیمان خویش باقی بمانم.
خواهشها و اشکهای پرنسس ثمربخش نشدند و اشخاصی هم كه به وساطت و پادرمیانی برخاستند، موفق نگردیدند لذا پرنسس با دستور پادشاه به عقد و ازدواج نوازندهی دورهگرد درآمد. پسازاینکه مراسم به پایان رسید، پادشاه به پرنسس گفت: اینك آماده شوید تا اینجا را ترك گویید زیرا ماندن شما بیش از این در اینجا جایز نیست و شما باید همراه شوهرت به مسافرت بروید.
اینچنین بود كه نوازندهی دورهگرد مجبور به ترك قصر پادشاه شد و پرنسس زیبا و متكبر را همراه خویش برد. آن دو در كنار یكدیگر راه میسپردند تا اینكه پس از طی مسافتی بسیار طولانی به یك جنگل بزرگ رسیدند.
پرنسس گفت: خدا را شكر كه به اینجا رسیدهایم امّا نمیدانم چه كسانی بر این جنگل وسیع حكمروایی میکنند؟
نوازندهی دورهگرد پاسخ داد: این جنگل در قلمرو پادشاه "ریش انبوه " است كه اگر با او ازدواج میکردید، اینك همگی این املاك از آن شما بودند.
پرنسس آهی كشید و گفت: متأسفانه من آدم بدبختی هستم چونکه فرصت ازدواج با پادشاه "ریش انبوه " را داشتم ولی آن را از دست دام.
اندكی بعد آنها به یك چمنزار هموار و مصفا رسیدند. پرنسس مجدداً پرسید: این چمنزار بسیار سبز و زیبا از آن كیست؟
نوازندهی دورهگرد پاسخ داد: تمامی این منطقه متعلق به پادشاه "ریش انبوه " است كه اگر به همسری او درمیآمدید، اینك تماماً مال شما بودند.
پرنسس گفت: آه، من عجب آدم بدبختی هستم كه فرصت ازدواج با پادشاه ریش انبوه را از دست دادم.
آن دو به راهشان همچنان ادامه دادند تا اینكه به یك شهر بزرگ و آباد رسیدند. پرنسس گفت: مالك این شهر باشكوه و زیبا كیست؟
نوازندهی دورهگرد مجدداً در پاسخ گفت: این شهر نیز به پادشاه "ریش انبوه " تعلق دارد كه اگر او را به شوهری برمیگزیدید، اینك تماماً در تملك شما بودند.
پرنسس با تأسف گفت: من عجب بدبخت و بیچارهای هستم كه فرصت ازدواج با پادشاه "ریش انبوه " را از دست دادم.
نوازندهی دورهگرد گفت: به نظرم اینگونه موضوعات كه شما مرتباً مطرح میکنید، چندان جالب نیستند. چرا شما مرتباً در آرزوی شوهر دیگری هستید؟ آیا مرا شایستهی خودتان نمیدانید؟
آنها سرانجام به یك كلبهی كوچك رسیدند. پرنسس پرسید: عجب مكان محقری است. این لانهی كثیف و كوچك متعلق به كیست؟
نوازندهی دورهگرد گفت: این خانه به شما و من تعلق دارد و مكانی است كه ما باید در آن زندگی كنیم.
پرنس بانگ زد: پس خدمتكارانت كجا هستند؟
نوازنده دورهگرد پاسخ داد: ما در اینجا نیازی به خدمتكارها نداریم. شما باید تمامی امور لازم را خودتان انجام بدهید. اینك بهتر است كه آتش روشن كنید، قابلمه آب را بر روی آتش بگذارید تا بجوش آید و شام بپزید زیرا من خیلی احساس خستگی میکنم. این در حالی بود كه پرنسس هیچ اطلاعی در مورد افروختن آتش و آشپزی نداشت لذا نوازنده دورهگرد مجبور شد كه در این راه به او كمك كند.
آنها با كمك همدیگر تدارك یك غذای مختصر را دیدند و پس از خوردن شام به بستر رفتند.
نوازنده صبح روز بعد زودهنگام از خواب برخاست و پرنسس را صدا كرد و او را از خواب بیدار نمود سپس از وی خواست كه خانه را تمیز و مرتب سازد.
آن دو بدین طریق دو روز بعد را هم سپری كردند تا حدی كه تمامی آنچه بهعنوان غذا در كلبه ذخیره داشتند، به مصرف رساندند. مرد گفت: زن، من دیگر نمیتوانیم برای نوازندگی به اینجا و آنجا بروم بعلاوه تمامی پولهایمان را خرج کردهایم و اینك هیچ درآمدی هم نداریم بنابراین شما باید سبدبافی بیاموزید. مرد با گفتن این حرفها از خانه خارج شد و مقدار زیادی شاخههای نازك و قابلانعطاف درخت بید را از جنگل برید و به خانه آورد. زن نیز با راهنمایی شوهرش شروع به بافتن سبد كرد ولی انگشتانش در اثنای كار بهشدت زخمی شدند.
مرد گفت: من میبینم كه این کار را نمیتوانید بهخوبی انجام بدهید بنابراین به نخریسی بپردازید تا شاید بتوانید آن را به نحو بهتری به انجام برسانید. زن پشت دستگاه نخریسی نشست و شروع بكار كرد امّا نخها آنچنان نازك و محكم بودند كه انگشتان ظریفش را بریدند تا حدی که خون از آنها جاری شد.
نوازندهی دورهگرد گفت: به من توجه كنید. به نظرم شما برای هیچچیزی مناسب نیستید و قادر به انجام صحیح هیچ كاری نمیباشید. بههرحال ما باید كاری انجام بدهیم. من قصد دارم كه یك كاسبی كوچك به راه بیندازم و ضمن آن به فروش قابلمه و ماهیتابه بپردازم و شما باید در این كار به من كمك كنید بدینصورت كه من آنها را از اینجا و آنجا میخرم و به اینجا میآورم و شما باید در گوشهای از بازارچه بساط پهن كرده و آنها را بفروشید.
پرنسس گفت: صد آهوافسوس امّا اگر درباریان پدرم از اینجا بگذرند و مرا در كنار بساط ببیند، بهراستی به من خواهند خندید. مرد هیچ توجهی به گلایههای پرنسس نكرد و به او گفت كه باید بیشتر كار و تلاش كند وگرنه هر دو از گرسنگی خواهند مُرد.
تجارت آنها در آغاز بهخوبی میگذشت زیرا وقتی مردم شهر زنی زیبا را بهعنوان فروشنده اجناس در بازار میدیدند، به نزدش میآمدند و با پرداخت پول به خریداری كالاهایش میپرداختند. آنها آنچنان مجذوب پرنسس شده بودند كه حتی گاهاً فراموش میکردند اجناس خریداریشده را بردارند و با خود ببرند.
نوازنده دورهگرد و پرنسس تا مدتی بدینصورت زندگی كردند تا اینكه مرد مجدداً مقادیر زیادی از دیگها و قابلمههای جدید خریداری نمود و زن را برای گستردن بساط فروش آنها به بازار فرستاد. هنوز دقایقی از پهن كردن بساط نگذشته بود كه یك سرباز سوار بر اسب و با حالتی غیرعادی به آنجا آمد. او با اسب بر بساط پرنسس راند و در نتیجه وسایل او را شدیداً صدمه زد و خسارات زیادی ببار آورد.
زن شروع به گریه كردن نمود. او نمیدانست كه چكار باید انجام بدهد لذا با خودش گفت: آه، اینك چه خاكی بر سرم بریزم و چه جوابی به همسرم بدهم؟ پرنسس آنگاه با عجله به سمت خانه دوید و هر آنچه بر او گذشته بود را برای شوهرش بازگو نمود.
مرد گفت: چه كسی فكر میکرد كه تو تا این حد ابله و نادان باشید؟ زیرا بساط وسایل سفالی را در محلی از بازار پهن کردهاید كه محل عبور و مرور اغلب مردم است. بااینحال دیگر گریه نكنید. من متوجه شدهام كه تو برای این كار هم مناسب نیستید. البته من دیروز به قصر پادشاه رفته بودم و از آنها خواهش كردم كه تو را بهعنوان پیشخدمت آشپزخانه سلطنتی بپذیرند. آنها نیز بر سر لطف آمدند و خواهش مرا اجابت كردند لذا اگر از فردا به آنجا بروید، میتوانید غذایی بیشتری نیز بخورید.
بدین گونه پرنسس در زمره پیشخدمتهای آشپزخانه پادشاه "ریش انبوه " درآمد. او سختترین و کثیفترین كارها را انجام میداد تا غذاهای خوشمزهای برای پادشاه فراهم سازند. او البته گاهاً اجازه مییافت تا مقداری از گوشتهای مازاد آشپزخانهی سلطنتی را به خانه ببرد و با شوهرش از آنها ارتزاق نمایند. پرنسس هنوز مدت چندان زیادی در آنجا باقی نمانده بود كه شنید پسر ارشد پادشاه به آنجا خواهد كرد تا ازدواج نماید. پرنسس به پشت یكی از پنجرههای قصر رفت تا از آنجا نظارهگر ماجرا باشد. همهچیز توسط خدمتكاران آماده شده بود. بارگاهی با جلال و شكوه فراوان برپا كرده بودند و خدمتكاران و ندیمهها با عجله مشغول انجام امور محوله بودند. پرنسس با كنجكاوی به آنها مینگریست ولیكن در دلش سخت اندوهگین بود از اینكه چگونه غرور و حماقت بیجا او را به این وضعیت حقیر و فلاكت نشانده است. ناگهان خدمتكاری به جلو آمد و مقداری گوشت به او داد. پرنسس نیز آنها را گرفت و در سبدش گذاشت تا به منزل ببرد.
همهچیز به حالت عادی میگذشت ولیكن در همان لحظهای كه پرنسس در حال ترك كردن آنجا بود، پسر ارشد پادشاه با لباسهای زربفت به داخل آمد. او زمانی که چنین زن زیبایی را در آستانه درب قصر دید، وی را متوقف ساخت و تقاضا نمود تا بهاتفاق برقصند.
پرنسس از شدت ترس به لرزه افتاد زیرا متوجه شد كه او كسی بهجز پادشاه "ریش انبوه " نیست یعنی همان كسی كه پرنسس قبلاً او را در كاخ پدرش به تمسخر گرفته بود.
بههرحال پادشاه دست پرنسس را گرفت و او را به داخل سالن رقص قصر برد. بهمحض اینكه آنها به وسط سالن رسیدند به ناگهان پوشش سبد به كنار رفت و گوشتها به بیرون افتادند. همه حاضرین به پرنسس زیبا خندیدند و او را مورد استهزاء و تمسخر قرار دادند. پرنسس مغرور آنچنان شرمنده و خجالتزده شده بود كه آرزو كرد ایکاش هماکنون صدها متر در داخل زمین فرومیرفت و از نظرها ناپدید میشد. پرنسس به سمت درب قصر دوید تا سریعاً از آنجا فرار كند امّا در اولین قدم توسط پادشاه "ریش انبوه " متوقف گردید. پادشاه او را بهجای اولش برگردانید و گفت:
لطفاً از من نترسید. من همان نوازندهی دورهگردی هستم كه مدتی است با همدیگر درون كلبهی محقر زندگی میکنیم. من تو را به اینجا آوردهام زیرا حقیقتاً شما را دوست دارم. ضمناً من همان سربازی هستم كه بساط شما را به همریخت. من همهی این كارها را انجام دادم تا شما از غرور احمقانه خویش دستبردارید و سایرین را مورد تمسخر و تحقیر قرار ندهید. اینك همهچیز به پایان رسیده است و شما تعقل و معرفت پیشه نمودهاید بنابراین بهتر است به برپایی جشن ازدواج بپردازیم.
آنگاه خزانهدار پادشاه به خدمت ایشان رسید و جامههای متعدد ابریشمی و زیبا برای پرنسس آورد. پدر پرنسس و تمامی درباریانش نیز دعوت پادشاه "ریش انبوه " را پذیرفتند و در جشن ازدواج آن دو حاضر شدند. خوشی و سرمستی در صورتها و قلوب مردمان قلمرو پادشاهی جوانه زد. جشن بزرگی برپا گردید و همگی تا هفتهها به رقص، آواز و پایکوبی پرداختند و شادمانی نمودند.■