واسیلی ماکاروویچ شوکشین، (1929-1974)- روسیه
نویسنده، کارگردان و بازیگر معروف و دارنده جایزه دولتی لنین، جایزه دولتی اتحاد شوروی، جایزه دولتی «برادران واسیلیف» روسیه
***
زنش او را «اعجوبه» صدا میزد. البته ازروی محبت. «اعجوبه» خصوصیت عجیبی داشت. همیشه اتفاقهای ناخوشایندی برایش میافتاد. خودش این را نمیخواست وعذاب میکشید، ولی پشت سرهم درگیر ماجراهای کوچک وتأسف آوری میشد. به عنوان نمونه این پیش آمد دریکی از سفرهای او رخ داد. مرخصی گرفته بود تا سری به برادرش بزند که در اورال زندگی میکرد. دوازده سال بود همدیگر را ندیده بودند. از انباری داد زد: «طعمهی قلاب ماهیگیری کجاست؟ همون که شبیه اردک ماهیه.»
«من ازکجا بدونم!»
«اعجوبه» درحالی که سعی میکرد با چشمان آبی گردش نگاه خشنی داشته باشد، گفت: «همین جا بودها! همهچی هست، اونی که من میخوام نیست!»
«همون که شبیه اردک ماهیه؟»
«آره دیگه!»
«فکرکنم من اشتباهی سرخش کردم.»
«اعجوبه» چند لحظه ساکت ماند. بعد پرسید: «خب، چه طوربود؟»
«چی؟»
«خوشمزه بود؟ هه هه هه!»
«اعجوبه» اصلا بلد نبود شوخی کند ولی خیلی دلش میخواست بتواند. «دندوناتون سالمن؟ آخه خیلی سفت بود!»
زمان زیادی صرف بستن چمدان وتدارک سفر شد. تا خود نیمه شب. صبح زود «اعجوبه» چمدان دردست به سوی جنگل راه افتاد. در پاسخ به پرسش: «کجا به سلامتی؟» اهالی روستا، با صدای بلند میگفت: «اورال، اورال.»
ولی تا اورال راه زیادی مانده بود. «اعجوبه» خودش را به شهر رساند تا بلیت بخرد و سوارقطار شود. خیلی وقت داشت. تصمیم گرفت برای برادرزادههایش هدیه بخرد. آبنبات، پیراشکی... وارد مغازهی خوراکی فروشی شد و در صف ایستاد. جلو او مردی با کلاه ایستاده بود و جلوی کلاه، زن چاقی با لبهای ماتیک زده.
«اعجوبه» به مردم شهرنشین احترام میگذاشت. البته جز اوباش و فروشندهها. چون از آنها میترسید. نوبت به او رسید و مقداری آب نبات، پیراشکی و سه بسته شکلات خرید. بعد به گوشهای رفت تا آنها را داخل چمدان جا بدهد. آن را کف مغازه گذاشت و درش را باز کرد. یک دفعه چشمش به کف فروشگاه افتاد. کنار پیشخوان و زیر پای خریداران یک اسکناس پنجاه روبلی افتاده بود. احمق سبز برای خودش همان جا درازکشیده بود و هیچ کس متوجهش نبود.
«اعجوبه» از خوشحالی لرزید و چشمانش برق زد. با شتاب و برای این که کسی پیش دستی نکند، سعی کرد شوخی جالبی در مورد اسکناس با کسانی که درصف ایستاده بودند بکند. پس با صدای بلند وشادی گفت: «همشهریا معلومه که خوش میگذره!»
مردم به او نگاه کردند.
«ما این همه پول رو اینور اون ورنمیندازیم!»
همه کمی دست پاچه شدند. آخر اسکناس سه روبلی یا پنج روبلی نبود. پنجاه روبل بود واین یعنی حقوق نصف ماه. از صاحبش هم خبری نبود. تصمیم گرفتند اسکناس را روی پیشخان بگذارند تا پیش چشم باشد. خانم فروشنده گفت: «الان صاحبش پیدا میشه.»
«اعجوبه» با حال بسیار خوشی از فروشگاه خارج شد. با خودش فکر میکرد: «چه قد همه چی به خوبی تموم شد و چه شوخی بامزهای کردم. ما این همه پول رو اینور اونور نمیندازیم!»
ولی ناگهان همهی بدنش داغ شد. یادش آمد در بانک یک اسکناس بیست و پنج روبلی و یک پنجاه روبلی به او داده بودند! بیست و پنج روبلی را در فروشگاه خرج کرده بود و پنجاه روبلی باید در جیبش باشد. توی جیبش را با دقت گشت، ولی خبری نبود. با صدای بلند گفت: «وای ... اون پول خودم بود! پول خودم بود!»
از شدت غصه احساس کرد قلبش تیر میکشد. میبایست به فروشگاه میرفت و میگفت: «همشهریا، این پول مال منه. بانک بهم دوتا اسکناس داد: یه بیست وپنج روبلی ویه پنجاه روبلی. یکی رو خرج کردم و اون یکی گم شده!»
ولی تصورش را کرد که با این حرفش چه قدرمایهی مضحکهی مردم میشود. حتما فکر میکنند: «حالا که صاحب پول پیدا نشده، تصمیم گرفته خودش به جیب بزنه.»
نه، او نمیگذارد مردم چنین فکری بکنند. به آن پول لعنتی دست هم نخواهد زد. تازه ممکن است اصلا آن را به او ندهند...
«اعجوبه» با صدای بلند با خودش فکرکرد: «آخه چرا من این جوریام؟ حالا چه کارکنم؟»
میبایست به خانه برمیگشت. سوار اتوبوس شد و همان طورکه نشسته بود به خودش بد و بیراه میگفت. سعی میکرد انرژی بگیرد تا بتواند جواب زنش را بدهد.
مجبور شدند پنجاه روبل دیگر از حساب پس اندازشان برداشت کنند. «اعجوبه» سرخورده از یادآوری مجدد زنش دربارهی دست و پا چلفتی بودن، دوباره سوار قطار شد.
غم و غصه به تدریج از بین رفت. از پشت پنجره جنگلها، درخت زارها و درختچهها ازمقابل چشمانش میگذشتند، افراد مختلفی ازقطار پیاده و سوار میشدند، مردم ماجراها و مطالب مختلفی تعریف میکردند. خود «اعجوبه» هم موقع سیگارکشیدن درسکوی قطار ماجرایی را برای مرد روشن فکری تعریف کرد: «تو روستای همسایهی ما یه احمقی در حالت مستی مشعل دستش گرفته بوده و مادرش رودنبال میکرده. مادره همون طورکه فرارمیکرده، فریاد میزده: «دستات، مواظبباش دستات نسوزه پسرم!» یعنی حتی تو اون حالت هم به فکر پسره بوده. تصورش رو بکنین آدم چهقد باید خشن و بیاخلاق باشه ...»
مرد روشن فکر درحالی که از بالای عینک «اعجوبه» را مینگریست، با حالت خشنی پرسید: «این داستانو ازخودتون درآوردین؟»
«اعجوبه» متوجه منظورش نشد. «چرا باید از خودم در بیارم؟ اونور رودخونه، تو روستای رامنسکویه ...»
مرد روشنفکر به طرف پنجره برگشت و دیگر با او حرف نزد. «اعجوبه» بعد از قطار میبایست یک ساعت و نیم هم با هواپیما پرواز میکرد. او خیلی وقت پیش یکبار سوار هواپیما شده بود. خیلی وقت پیش. با ترس سوار شد و با خودش فکرکرد: «یعنی تو این یه ساعت و نیم هیچ کدوم از پیچاش شل نمیشه؟»
ولی بعد شجاعتش را به دست آورد و حتی سعی کرد با مسافربغل دستیاش سر حرف را باز کند. ولی او مشغول خواندن روزنامه و مطالب چنان برایش جالب بود که نمیخواست با هیچکس هم کلام شود.
«اعجوبه» میخواست موضوعی را بداند. شنیده بود در هواپیما از مسافران پذیرایی میکنند ولی برای آنها هیچی نیاورده بودند. محض کنجکاوی خیلی دلش میخواست در هواپیما غذا بخورد. با خودش گفت: «خساست شون گل کرده!»
بعد زیرپایش را نگاه کرد. کوهی از ابر دید. ولی نمیتوانست بگوید این منظره زیباست یا خیر. در حالی که همه میگفتند: «وای، چه قشنگه!»، او احمقانهترین احساس ممکن را داشت. دلش میخواست روی ابرها بپرد، مثل پنبه. با خودش فکرکرد: «چرا من تعجب نمیکنم؟ آخه پنج کیلومترکه با زمین فاصله نداریم»
زن جوان خوش قیافهای اعلام کرد: «کمربندا رو ببندین. آمادهی فرود میشیم.»
«اعجوبه» با حرف شنوی کمربندش را بست ولی بغل دستی هیچ توجهی نکرد. با احتیاط به شانهی او زد وگفت: «میگن کمربندا رو ببندین.»
مرد روزنامه را تاکرد، به پشتی صندلی تکیه داد و انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: «بچهها گلهای زندگی هستن. باید اونها رو با کله تو زمین کاشت.»
«اعجوبه» متوجه منظورش نشد و پرسید: «یعنی چی؟»
مرد با صدای بلند خندید و دیگرچیزی نگفت. ارتفاع هواپیما به سرعت کم میشد. زمین خیلی نزدیک شده بود و به سرعت عقب میرفت. ولی از تکان هواپیما خبری نبود. همانطورکه بعدا افراد آگاه گفتند، خلبان علامتها را ندیده بود! سرانجام تکان حاصل از برخورد با زمین شروع و همه به این طرف و آن طرف پرتاب شدند طوری که صدای دندانها قرچهها هم شنیده میشد. مسافر روزنامه خوان از جا کنده شد، کلهی تاسش محکم به کلهی «اعجوبه» خورد، بعد به پنجره برخورد کرد و سرانجام کف هواپیما پخش شد. در تمام این مدت کوچکترین صدایی از او درنیامد. بقیهی مسافران هم ساکت بودند. این مساله «اعجوبه» را متحیرکرده وبه همین دلیل اوهم ساکت بود. بالاخره هواپیما متوقف شد. نخستین کسانی که به خودشان آمدند، از پنجره بیرون را نگاه کردند و متوجه شدند هواپیما در مزرعهی سیبزمینی فرود آمده است...
ترس که از بین رفت، آنها که شوخ و شنگتر بودند شروع به مزهپرانی کردند. روزنامه خوان کچل دنبال دندان مصنوعیاش میگشت. «اعجوبه» کمربندش را باز کرد تا به اوکمک کند. بعد با خوشحالی پرسید: «همینه؟»
کلهی تاس مسافر قرمز شد و فریاد زد: «حتما باید با دست برش میداشتی؟»
«اعجوبه» که دستپاچه شده بود، گفت: «پس باید با چی برش میداشتم؟»
کچل با تعجب نگاهی به او انداخت و دست از داد زدن برداشت.
در فرودگاه «اعجوبه» تلگرافی برای زنش نوشت: «به زمین نشستیم. یک شاخه یاس روی سینهام افتاد. گروشای عزیز فراموشم نکن. واسیاتکای تو».
تلگرافیست که زنی زیبا وجدی بود، بعد از خواندن متن پیشنهاد کرد: «یه جوردیگه بنویسین. شما بزرگ شدین. این جا که کودکستان نیست.»
«اعجوبه» پرسید: «چرا؟ من همیشه تو نامه براش این جوری مینویسم. زنمه. شما حتما فکر کردین ...»
«تو نامه هر چی بخوایین میتونین بنویسین. ولی تلگراف یه وسیلهی ارتباطیه. متنش رو همه میبینن.»
«اعجوبه» از نو نوشت: «به زمین نشستیم. همهچی خوبه. واسیاتکا»
تلگرافیست خودش دو واژه را اصلاح کرد و این طوری شد: «رسیدیم. واسیلی.» بعد گفت: «به زمین نشستیم!!؟؟ مگه شما فضا نوردین؟»
«اعجوبه» گفت: «خیلی خب. باشه. مهم نیس...»
«اعجوبه» میدانست برادری به نام دمیتری و سه برادرزاده دارد. ولی درمورد زن برادرش هیچ تصوری نداشت. آخر هیچ وقت او را ندیده بود. همان زن برادر بود که همه چیز را، همهی مرخصی او را خراب کرد. معلوم نبود چرا از همان نگاه اول با «اعجوبه» رو دندهی لج افتاد. عصر وقتی دوبرادرمشغول نوشیدن چای بودند، «اعجوبه» با صدای لرزانی زیرآواز زد:
«سپیدارها، سپیدارها...«
سوفیا ایوانونا ازاتاق دیگری داد زد: «می شه نعره نکشین. اینجا که ایستگاه قطارنیس.»
بعد در را محکم بست. «اعجوبه» به برادرش پیشنهاد کرد از خانه بیرون بروند. بیرون رفتند و در هشتی نشستند. آنجا بود که برای دمیتری اتفاقی افتاد. زد زیرگریه، با مشت به زانوانش کوبید وگفت: «این زندگی منه! دیدی؟ یه آدم چهقد میتونه بدجنس باشه؟ چهقد؟ از تو خوشش نیومد. چرا؟ آخه چرا؟»
آنجا بود که «اعجوبه» فهمید زن برادرش از او خوشش نیامده است. ولی به راستی چرا؟
برادر بزرگ تربا صدای آهستهای پرسید: «سقف رو پوشوندی؟»
«اعجوبه» هم به آرامی آهی کشید و جواب داد: «آره. پوشوندم. ایوان سرپوشیده درست کردم. خیلی قشنگ شد. شب که میری رو بالکن خاطرات یادآوری میشه. کاش مادر و پدر زنده بودن و تو هم با بچههات میاومدی، مینشستیم رو بالکن. چای و مربای تمشک میخوردیم. الان یه عالمه تمشک در اومده. دمیتری، باهاش دعوا نکن. وگرنه بیشتر بهت بیمهری میکنه. من سعی میکنم مهربونتر باشم. اونوقت میبینی که به خودش میآد.»
صبح روزبعد وقتی «اعجوبه» ازخواب بیدار شد دمیتری و زنش سرکار رفته بودند. بچههای بزرگتر درحیاط بازی میکردند و بچهی کوچکتر را به مهد کودک برده بودند.
اعجوبه» تختخواب را مرتب کرد، دست و رویش را شست و فکرکرد چه کار جالبی برای زن برادرش انجام دهد. یک دفعه چشمش به کالسکهی بچه افتاد و با خودش گفت: «آها. اینو رنگ میزنم.»
او در خانهی خودشان بخاری را طوری رنگ زده بود که همه دهانشان باز میماند. رنگهای بچگانه و قلممو پیدا کرد و مشغول کارشد. یک ساعت بعد کارش تمام شده بود و کسی نمیتوانست کالسکه را بشناسد. بالای آن چند لک لک، در قسمت پایین انواع گل و علفهای تروتازه و چند تا جوجه مرغ و خروس کشیده بود. از همه طرف نگاهی به آن انداخت و حظ کرد. دیگرکالسکه نبود، اسباببازی بود. از تصور این موضوع که زن برادرش چه قدرتعجب میکند لبخندی روی لباناش نقش بست. دلاش میخواست با او آشتی کند. «میگی من دهاتیامها؟ عجیب غریبم؟ بچه این توکیف میکنه.»
«اعجوبه» تمام روز در شهرگشت زد و ویترین مغازهها را تماشا کرد. برای برادرزادهاش یک کشتی خرید. سفید بود و لامپهای کوچکی داشت. با خودش فکرکرد: «اینم رنگ میزنم.»
ساعت شش «اعجوبه» به خانهی برادرش برگشت. وقتی وارد هشتی شد، شنید دمیتری و زنش دارند با هم دعوا میکنند. البته زن دعوا و دمیتری فقط تکرار میکرد: «خب که چی؟ باشه. بسه دیگه ...»
سوفیا ایوانونا فریاد میکشید: «میخوام این احمق فردا اینجا نباشه. همین فردا باید بره.»
«خیلی خب، باشه ...»
« خیلی خب نباشه. نباشه. بهتره منتظرش نزارم. الان چمدونشو پرت میکنم بیرون و خلاص!»
«اعجوبه» به سرعت از هشتی بیرون رفت. نمیدانست چه کار کند. دوباره درد وجودش را در برگرفت. وقتی از او متنفر میشدند این درد به سراغش میآمد. خیلی وحشتناک بود. همانطورکه در هشتی نشسته بود با خودش فکر میکرد زندگی چه مفهومی دارد؟ دلش میخواست از انسانهایی که از او متنفر بودند و به او میخندیدند دور شود. بهتلخی با خودش نجوا کرد: «آخه چرا من این جوریام؟»
میبایست از قبل حدس میزد که زن برادرش هنر روستایی را درک نمیکند. تا شب همان جا ماند. تمام مدت قلبش درد میکرد. بعد دمیتری پیش او آمد. تعجب نکرد. انگار میدانست واسیلی از خیلی وقت پیش در هشتی نشسته است. گفت: «این ... این دوباره سر و صدا کرد... کالسکه رو نمیبایست رنگ میزدی ...»
«من فکر کردم خوشش میآد... خب، داداش. من دیگه میرم.»
دمیتری آهی کشید و چیزی نگفت.
«اعجوبه» وقتی به روستا رسید که باران در حال باریدن بود. از اتوبوس پیاده شد، چکمههای تازهاش را کند و روی زمین گرم و خیس شروع به دویدن کرد. در یک دستش چمدان و در دست دیگرش چکمهها قرار داشت. درحالی که میپرید با خودش آواز میخواند:
«سپیدارها، سپیدارها...»■