(خلاصهی رمان چودت بی و پسرانش، ترجمه شده از مجلهی فرانسوی زبان LIRE)
همیشه وقتی رمان اول یک نویسنده را مورد بررسی قرار میدهند این ترس وجود دارد که نبوغی را که در کتابهای بعدیش میتوان یافت، در آن رمان نتوان پیدا کرد. ترسی که اورهان پاموک خیلی زود آنرا از بین میبرد. روایت کوتاه او در مورد سه نسل و دوره ی متناسب آنهاست که ترسیم گر کشوری با نژادهای متفاوت و رنج دیده است. نخست به روایت زندگی تاجر مسلمان پولداری به اسم چودت بی میپردازد، داستان در 1905 اتفاق میافتد، سالی که روشنفکرهای ترک علیه سلطان عبدالحمید دوم قیام کردند. بعد داستان به 1938، قبل از مرگ آتاتورک میرود. یعنی زمانی که هاتای شورش میکند و سایهی جنگ گسترده میشود، دو پسر چودت بی در جمهوری کمال دو مسیر کاملا ً متفاوت را برای زندگی در پیش میگیرند. نهایتا، پسر کوچک پادشاه، احمد، در 1970 روی تخت سلطنت مینشیند، و این یعنی درست قبل از کودتای نظامی که به کشمکشهای بین اسلام گراها و چپیهای افراطگرا پایان بخشید. او دفترچهی خاطرات روزانهی جدش را پیدا میکند و با پسرش مشغول خواندن نزدیک به شش دهه تحول و انقلاب میشود...
***
چودت بی با خود زمزمه کرد: "آستین لباس خوابم، پشتم... کلاسم... ملافهها... اوووه، تختخوابم کاملا ً خیس شده است! آره، همه چی خیس شده و من هم دوباره بیدار شدهام.!" همه چیز مثل رویا بود. زمزمهکنان به تختش بازگشت و همچنان که خوابش را با خود مرور میکرد، ترس او را در برگرفت. خود را نشسته در برابر مدیر مدرسه ابتداییاش در کولا دید. سرش را از روی بالش خیسش بلند کرد و صاف نشست. "آره، روبروی مدیر نشسته بودیم." با خود زمزمه کرد، "و پاهایمان تا زانو در آب بودند. برای چی؟ برای اینکه سقف چکه میکرد. آب شوری که از سقف میچکید مقابلم تا سینه جاری بود، و کل ساختمان را فراگرفته بود." مدیر با انگشتر بزرگش به من اشاره کرد و گفت: "همهی اینها تقصیر چودت است." او با به
یادآوری نحوهی اشارهی مدیر، و نگاههای تحقیرآمیز و متهم کنندهی باقی همکلاسیها به خود لرزید، و همینطور حس تحقیری که برادری که دو سال از او بزرگتر بود به او میداد. با این وجود، مدیر که با یک حرکت اشتباه بچهها آنها را به باد کتک میگرفت، کوچکترین حرکتی به سمت او نکرد که این بساط را به پا کرده بود. چودت بی با خود فکر کرد "من متفاوت بودم، تنها بودم، آنها من را تحقیر میکردند."ولی هیچکدام از آنها جرئت نمیکردند به من نزدیک شوند و همهی مدرسه را آب گرفته بود!" رویای وحشتناکش ناگهان تبدیل به خاطرهای دلپذیر شد: "من متفاوت بودم، تنها بودم، ولی باز هم نمیتوانستند مرا تنبیه کنند." بلند شد و به یاد آورد که یکبار، روی سقف مدرسه رفته بود و آجرها را شکسته بود. "بهنظر میرسید که آجرها را شکسته بودم. چند ساله بودم؟ هفت سالم بود. حالا سی و هفت سال دارم، نامزد کردهام و بزودی ازدواج میکنم."قلبش از به یاد آوری نامزدش به تپش افتاد." درسته، من بزودی ازدواج میکنم. بعد... خدای من، باز هم باید تلاش کنم! هنوز عقبم! "برای اینکه بفهمد ساعت چند است، به سوی پنجره رفت و پشت پرده ها را نگاه کرد. هوا مه گرفته بود و بهشکل مرموزی روشن بود. با خود به این نتیجه رسید که خورشید طلوع کرده است. سپس آشفته از این عادت قدیمی، برگشت تا به ساعت نگاهی بیندازد. به وقت ترکیه نیمهی شب بود. "یالا، الان وقت معطل کردن نیست." این را در حالی گفت که به سمت توالت میدوید.
دست و صورتش را شست و احساس نشاط کرد. وقتی داشت صورتش را تیغ میزد، دوباره به خوابش فکر کرد. سپس، وقتی دوباره به یادآورد باید به قایق شکری پاشا برود، کت و شلوار جدیدش را برداشت، پیراهن یقه آهاردار و کراواتی که با آن ست می شد را انتخاب کرد و آنها را به تن کرد. کلاه منگوله داری روی سرش گذاشت که قبل از جشن نامزدیاش خریده بود. خودش را در آینهی کوچک آرایشی برانداز کرد و از تیپش خوشش آمد، ولی خود را کمی ناراحت می دید. باید کمی تمسخر در ظاهر پرمدعا و هنرمندانهاش بوجود می آورد. به بهانه ی همین غم و ناراحتی بود که پردهها را کنار زد. مه منارههای مسجد شاهزاده باشیرا گرفته بود ولی گنبدها هنوز معلوم بود. آلاچیق باغ کناری سرسبزتر از همیشه بود. با خود فکر کرد: " امروز خیلی گرم میشه." زیر آلاچیق، گربهای در حال قیلوله بود. گویی چیزی به خاطرش آمده باشد، چودت بی از پنجره خم شد و ماشین کوپهای را دید که مقابل خانه پارک کرد. اسبها به صف ایستاده بودند. مربی در انتظار چودت بی، مشغول کشیدن سیگاری جلوی در شد. به این فکر میکرد که فندک و پاکت سیگارش، کیف پولش و ساعتش را که آخرین نگاه را هم به آن انداخت در جیبش بگذارد، که چودت بی از اتاق بیرون آمد.
بر حسب عادت، با سر و صدا از پلهها پایین آمد. و باز هم مثل همیشه، با شنیدن سر و صدای راه پله، سر راه پله به زلیحا حنیم برخورد که با لبخند به او میگفت صبحانه آماده است.
"وقت ندارم زلیحا، باید همین الان بروم." چودت بی سعی کرد با لبخند اینرا بگوید.
پیرزن با لحنی دلخور و سرزنش آمیز جواب داد: "بدون اینکه چیزی بخوری؟" با دیدن چهرهی مصمم چودت بی، به سوی آشپزخانه رفت.
چودت بی او را نگاه کرد که با عصبانیت از او دور شد، ولی نتوانست خارج شود. از خود میپرسید چگونه میتواند بعد از ازدواجش از دست او خلاص شود. او و زنی که از اقوام دور آنها بود مثل مادر و پسر سالها بود که اینجا زندگی میکردند. نه سال قبل، وقتی این خانه را خرید، او را با خود به این خانه آورد؛ با این تصور که او کمتر در زندگیش مداخله خواهد کرد. او که فقیر بود و خویشاوندی نداشت، در زیر شیروانی خانهی چوبی چهار خوابهی کوچکی مستقر شد و قرار شد کارهای منزل، امور آشپزخانه و رسیدگی به منزل را بر عهده داشته باشد. در حالی که به اتاقی که این زن در آن زندگی میکرد خیره شده بود با خود فکر کرد: "چطور به او بگویم که باید از من جدا شود؟" نمیتوانست بعد از ازدواجش او را نزد خود نگهدارد زیرا در زندگی دو نفرهاش جایی برای او نبود. زندگیای که او برنامهاش را ریخته بود زندگی ارباب و رعیتی بود، و بهنظرش میرسید که روابط مادر و فرزندی که او با این زن داشت برای این زندگی مناسب نیست. زلیحا حنیم هم بیشک این مسئله را میدانست، و از آنجائی که میدانست چودت بی بهزودی ازدواج خواهد کرد، به کنارهی دیگر دریای سیاه خواهد رفت و این خانه را خواهد فروخت. او با حولهای در دست شتابان از آشپزخانه خارج شد.
"میخواهی برایت قهوه درست کنمپسرم؟ همین الان آماده می شه..."
- چودت بیپاسخ داد: "من وقت ندارم، خیلی عجله دارم!" با لبخند نان آغشته به مربا را برداشت، و از اینکه آن روز شروع شده بود خوشحال بود. ضمن تشکر از پیرزن، دوباره به او لبخند زد. همانطور که از در رد میشد، فهمید نه تنها با محبت به او لبخند میزند بلکه ته لبخندش غمی پنهان است چرا که مجبور است از او جدا شود، و از این قضیه ناراحت است. برگشت تا چیزی به او بگوید. "امشب احتمالا ً کمی دیرتر برمی گردم." ولی گفتن این جمله آرامش نکرد.
در حین اینکه به سمت ماشینش میرفت دوباره به خوابش فکر کرد: "من متفاوت هستم، درسته، ولی کسی نمیتونه منو تنبیه کنه!" کمی آرام شد. ولی با دیدن راننده، بهنظر رسید خلق خوبش باز از بین رفت. برای اینکه راننده هم مثل همهی رانندههای دیگر از زندگی خصوصی اربابش خبر داشت، انگار با نگاهش به او میگوید: "آها، تو، خیلی خوب میدانم کجاها رفتهای و کل روز چه چیزهایی برایت اتفاق افتاده است. "چودت بی با قیافهی بشاش لبخندی به او زد و از او پرسید چه خبر. به او گفت که به بوتیک Sirkeci رفته، ماشینش را گرفته و بعد از آن مارمالاد آلبالو خورده است.
ماشین با پیچ و خم از بین خانههای چوبی وفا عبور میکرد. با خود فکر میکرد بین دورهی نامزدی و ازدواج به یکی از آنها احتیاج خواهد داشت، چودت بی ماشین کوپهای را برای سه ماه اجاره کرده بود که در آن منطقه بیش از آن چیزی که بود بنظر لوکس میآمد. دو ماه قبل از آن، همان موقع که فهمید که شکری پاشا تصمیم گرفته دست دخترش را در دست او بگذارد، او به نمایشگاهی در فریکوی مراجعه کرده بود که می شد از این ماشین ها از آنجا فراهم کرد، و با کمی چانه زنی، با راننده برای سه ماه به توافق رسیده بود. نمیخواست با یک ماشین معمولی نزد دختر پاشا که قرار بود بزودی ازدواج کنند برگردد، ولی بودجهاش هم امکان خرید ماشین خیلی گران را به او نمیداد. "ولی اجاره کردن همچین ماشینی هم برای سه ماه دیوانگی است." در حالی که تست مربای خود را می خورد به این قضیه فکر می کرد. " چون اجاره اش خیلی بالاست! خریدنش به اجاره کردنش میارزد... ولی اگر آنرا بخرم، نمیتوانم دیگر برای خرید مغازه ولخرجی کنم. چکار باید بکنم؟ این ازدواج خیلی گران تمام میشود." با فکر در مورد ازدواج، به زندگیای که سالها در موردش میاندیشید، به خانهای که میخواست بخرد، به خانوادهای که میخواست تشکیل بدهد، به نامزدش، که فقط دوبار صورتش را دیده بود، دوباره خلقش سر جایش برگشت.
فکر اینکه زمانی خودش کسانی را مسخره میکرد که چنین ماشین هایی سوار میشدند بیادش آمد ولی از آنجائیکه سرحال بود، دست برنداشت. یک گاز دیگر به ساندویچش زد. "اگر باید خودم را برای چنین شرایطی آماده کنم، نمیتوانم تاجر بشوم! بخاطر اینکه مسلمانها از این کارها میترسند و ترجیح میدهند وارد بازار نشوند... ولی من چارهای ندارم! اگر خانم ماشین بخواهد چه کار باید بکنم؟" دوباره از فکر کردن به نامزدش و زندگی آیندهاش خوشحال شد. از بهکار بردن واژهی "مادام" خوشش میآمد، همین دختری که دوبار بیشتر او را ندیده بود. به آرامی داخل ماشین خزید و خیابان سراشیب را رو به پایین رفت. در حالی که آخرین لقمهاش را می جوید، با خود زمزمه کرد: "اگر حسابهای مغازه و بیرون بگذارند، می توانم یکی بخرم!" سپس، بچهای را دید که با ناراحتی به دست خالی او نگاه میکرد، و بعد با خود گفت: "این ازدواج برایم به قیمت همه چیز تمام می شود."
اتومبیل به پایین خیابان بابیالی رسیده بود و وارد تقاطع شده بود. مه بالا آمده بود، و روشنایی عجیب صبح آنجا را به همان مکان درخشان همیشگی تبدیل کرده بود. چودت بی توی ماشینش که از آفتاب تابستان داغ شده بود داشت میپخت. "امروز خیلی گرم است! چیکار کنم؟ باید هر چه سریعتر کارم را در مغازه تمام کنم. شاید بروم برادرم را ببینم!" خاطرهی برادرش که در پانسیونی در
بیاوغلو زندگی میکرد و مریض بود او را ناراحت کرد." بعدش هم با فواد بینهار میخوریم. از سالونیکآمده ... و بعداز ظهر، به نیسان تاشی میروم که سوار قایق شکری پاشا بشوم!" امید دیدن نامزدش برای سومین بار او را به هیجان آورد. "بعد هم سری به خانهای میزنم که مشاور املاک برایم پیدا کرده است." تصمیم گرفته بود بعد از ازدواجش خانهای در نیسان تاشی یا سیسلی بخرد. "بعد دوباره برمیگردم مغازه، امروز خیلی وقت ندارم تو مغازه بمونم... امروز چند شنبه است؟ دوشنبه!" با انگشتانش حساب کرد. سه روز قبل، طی تظاهرات روز چهارشنبه یک عملیات تروریستی علیه عبدالحمید صورت گرفته بود. چهارشنبهی دو هفته قبل، او نامزد کرده بود. "هفده روز پیش نامزد کردم!" با خود فکر کرد. اتومبیل را جلوی مغازه پارک کرد.
با نگاهی به اشیاء مغازه، که بخاطر تکانهای ماشین و کم خوابی میدرخشیدند، ناگهان با خودش فکر کرد: "هنوز دستور نقاشیهای روی دیوار را ندادهام. این لامپهایی که کار نمیکنند را به کی میتوانم بفروشم؟ اگر اسکینازی امروز قرضش را به من پس ندهد باید بهش بگویم که ... " نزدیک بود از سکوی مغازه رد شود: "بسم ا.. الرحمن الرحیم! از اسکینازی دویست لیر اضافی تر درخواست میکنم و اگر قبول کرد، یک ماه دیگر به او وقت میدهم..." با سر به یکی از دو شاگردش سلام کرد. به آن یکی شاگرد که کاریتر و زرنگ بود لبخند زد. بعد به سوی آن یکی برگشت که بیتوجه به او سلام کرده بود:
"پسرم، برایم قهوه بیار! Pogaca هم بیار!"
مثل همیشه، با قدمهای سریع و عصبی به سوی میز پشتی رفت. نگاهی پرسشگر به اطراف انداخت، گویی دنبال چیزی میگردد. سپس وقتی مثل هر روز صبح روزنامهی Moniteur d’Orient را دید آرام شد. حسب عادت، اول به تاریخ نگاه کرد: 11 تموز 1321، دوشنبه. بعد، تیترها را سریع خواند. از آخرین خبرهای مربوط به دادگاه ها باخبر شد. مقالات مربوط به جنگ بین روسیه و ژاپن را خواند بدون اینکه علاقهای داشته باشد. ورق میزد و به اخبار مربوط به بورس دقت میکرد. به دو سه خبر برخورد که برایش جالب بودند. بعد نظرش جلب آگهیهای تبلیغاتی شد: تاجر آهن دیمیتری سهام خود را فروخته بود؛ حتما شرایط خوبی نداشته. پانایوت، که مثل او در صنف الکتریکی مشغول بود، محصولات جدیدش را آورده بود. چودت بیتصمیم گرفت او هم تبلیغ کند، ولی بعد منصرف شد. با نگاهی به آنونس تبلیغاتی تئاتری که در تالار اودئون برگزار میشد، برادر بزرگش را به خاطر آورد و به خود لرزید. دوست دختر برادرش که حال بهشدت بیمار بود یک کمدین ارمنی بود. برای از یاد بردن برادرش Pogaca را خورد، قهوهاش را نوشید و به آرامی مشغول خواندن مقالهاش شد.
مثل همهی وقتهایی که مجله میخواند، بابت کلماتی که نمیشناخت غرولندی کرد. بعد، مثل هر باری که فرانسه میخواند، تلاشهایش برای یادگیری این زبان را بیاد آورد، پول کلاسهای خصوصی که تابهحال پرداخته بود، تمایلش به داشتن خانواده، خانهای همچون خانهی آن خانوادهی فرانسوی که زندگی روزمرهشان با جملات ساده و واضح میگذشت. بهیاد آوردن این مسئله، و خصوصا ً این مسئله که قرار است زندگیای شبیه آن خانوادهی فرانسوی بسازد، موجب شد دود سیگارش را با لذت بیشتری پایین بدهد. کمکم که به وسط مقاله رسید، تصمیم گرفت بیشتر از این زمان را از دست ندهد. Le Moniteur D’orient را کناری نهاد و بلند شد چرا که بقیه تاجرها هم همین مجله را میگرفتند، این مجله بهخوبی منعکس کنندهی وضعیت تجاری روز بود و موجب میشد زبان فرانسهاش تقویت شود. Pogaca را تمام کرد، قهوه و سیگارش راهم، زمان زیادی به خواندن مجله گذرانده بود. در حال حاضر تنش، زور و تعادل لازم را برای شروع کار در خود میدید. در سر او، حساب و کتابهای تجاری کم نبود. نگرانیهایش همچون آتشفشانی قوی ولی تحت کنترل در سرش میجوشید. "بله، اولین کاری که الان باید انجام بدهم این است که از اول مشغول حساب و کتابهای سادیک بشوم."
سادیک حسابدار مغازه بود. جوان بود، ده سال کوچکتر از چودت بی بود ولی بهنظر میرسید همان سن و سال را دارد. چودت بی روی تراس رفت و لحظهای با او صحبت کرد. با متوجه شدن مغایرت حساب کوچکی که باید روز پنجشنبه به حساب برمیگشت با آنهایی که باید پرداخت میشد، تصمیم گرفت پیش اسکینازی برود تا طلبش را بگیرد.
بین کارمندهایش در عمارت رفت. مدت زمان طولانیای با یک آلبانیایی میانسال صحبت کرد که مدیر عمارت بود. او میزی از جعبههای نقاشی، حباب و یک عالم خرده ریز دیگر را به او نشان داد، و برایش توضیح داد که مشتریها همیشه از اینکه ببینند کمدها مرتب و منظم است لذت میبرند. ولی کارمند آلبانیایی متوجه نمیشد و تلاش داشت نشان بدهد همین حالت فعلی کارآمدتر است. چودت بی از پیش او رفت، و چنتا از وسایل را مرتب کرد و نگاهی شماتت بار به بقیه کرد و بعد خودش را مشغول یکی از مشتریها کرد. با اشراف بر اینکه این کار نشان دهندهی تواضع او بود و موجب شرمندگی و در عین حال برانگیختن احترام کارمندانش میشود، دوباره به دفتر خودش برگشت.
وقتی روی صندلیاش، که از آنجا به همهی مغازه دید داشت مینشست، تصمیم گرفت نامهای برای نقاش بنویسد. با سرعتی باور نکردنی نصف نامه را نوشت، بعد با خودش فکر کرد بهتر است باقی کارهایی از این دست را به منشیای که قصد داشت استخدام کند بسپارد. ولی استخدام یک نیروی جدید هزینه میبرد." مخصوصا ًحالا که باید برای ازدواج اینهمه خرج میکرد." در همین لحظه انباردار آمد که محل کارش در دویست قدمی مغازه بود. داشت میگفت باربرها صندوقهای بزرگ لامپ را برنگرداندهاند، و میترسید که دیگر برنگردند و یا چیزی را از بین ببرند. چودت بی با عصبانیت بلند شد. به سمت انبار رفت و دستور داد صندوقها را باز کنند و قطعات را دانه به دانه دربیاورند. با توجه به اینکه لامپها باید با قطار به آناتولی فرستاده می شد، خیلی مسئله بغرنج شده بود، ولی وسیله ی دیگری نبود. بعد از بازگشتن انباردار از انبار، چودت بی نامه را تمام کرد و در آن اظهار نگرانی از مسائل مالی و زمان کرد. از خود می پرسید لامپ های آسیب دیده را به کی میتواند بفروشد. با خود می گفت شاید بتواند از دوستش فواد بخواهد، که تاجری باهوش بود و به او اطمینان کامل داشت. بعد، با اضطراب نگاهی به ساعتش انداخت و متوجه شد ساعت حدودا ً دو و نیم است و از مغازه خارج شد تا به Eskinazi برگردد.■
دیدگاهها
C در زبان ترکی ج تلفظ میشه و Bey به معنی آقا س.
حالا بقیه اش رو بخونم نظرمو میگم .
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا