لیان و آماندا را در سالن کتابخانه دیده بودم. خبری که داده بودند چندان دور از ذهنمنبود، هرچند این خبر برای آنها به همان اندازه شوکبرانگیز بود و رقتانگیز. لیان سیگار ارزانقیمتش را میان انگشتان ظریفش نگه داشته بود و پیدرپی دود آنرا در فضای میان کتابها رها میکرد. آماندا ساکت بود، به ذهنم رسیده بود که شاید دارد علل اتفاق را بررسی میکند.
مرد قوی هیکلی وارد کتابخانه شد. یکراست بهسراغ قفسه کتابهای فلسفی رفت. آلکس کمی آنطرفتر مشغول چیدن کتابهای تازه رسیده بود. نگاه مرا که مرد را دنبال میکردم میکاوید. منتظر بودم که اگر آلکس برای راهنمایی مرد میرود من همانجا بمانم. آلکس همانطور آرام مشغول ادامه کارش شد و در نتیجه این من بودم که مجبور شدم به کمک مرد قوی بنیه برم.
کنارش رسیدم و پرسیدم: میتوانم کمکتان کنم.
مرد کلاهش رابرداشت و گفت: دنبال کتابی در مورد جهان هستی میگردم.
پرسیدم: منظورتان از لحاظ جغرافیاییست یا یک نوع متافیزیک؟
مرد گفت: نه نه. مطلقاً در مورد جغرافیا صحبت نمیکنم.
گفتم: فکر میکنم متوجه خواست شما شده باشم.
کتاب رازهای جهان هستی را از قفسه سومبیرون کشیدم و به سمت مرد قوی هیکل گرفتم. نگاهی کنجکاوانه به کتاب انداخت و شروع به بررسی کرد و بعد از چند دقیقه لبخندی فاتحانه نثارم کرد و بعد از گفتن جمله: شما بسیار در کارتان ماهر هستید، بهسمت صندوق رفت.
برگشتم بهسمت جاییکه لیان و آماندا نشسته بودند. لیان سیگارش را تمام کرده بود. و حالا داشت با تکه کاغذی که زیر پایش افتاده بود بازی میکرد.
محتاطانه پرسیدم: این خبر را چه کسی به شما رساند؟
آماندا همانطور که بند کیفش را دور دستش میپیچید و باز میکرد گفت: مسئول شیفت صبح عمارت کاتالونیا.
هنوز گیج و منگ بودم. نمیتوانستم باور کنم که دیوید دست به چنین اشتباه بزرگی زده باشد. خودکشی آنهم در این سن و سال جسارت بسیاری میخواهد. آنهم دیوید که هیچوقت جسارت حتی کارهای بسیار کوچک را نداشت. همیشه فراخور اتفاقهای پیشآمده صحبت میکرد. همیشه حرف برای زدن داشت اما هیچ انسان شجاعی نبود. و حالا با این کار خودش را در راس اتفاقات روزهای اخیر قرار داده بود.
روزهای اول که به دانشکده ادبیات آمده بودم او را در جمع تعدادی از دانشجوها در حال سخنرانی میدیدم. هیچوقت نخواسته بودم در این جمعهای سیاسی و یا از نظر خودم بیهوده شرکت بکنم، اگرچه بعد از آشنایی با لیان و آماندا چندان هم از این مباحث دور نماندم.
دیوید از نظرم انسان کسلکنندهای نمیآمد اما همصحبتی با او را چندان هم نمیپسندیدم، عاشق سبکهای مختلف بود و از هر قشری کتاب میخواند. اعتقاد داشت که شناختن انسانها از طریق خواندن افکارشان مقدور است.
محتاطانه پرسیدم: این خبر را چه کسی به شما رساند؟ |
آماندا که اینروزها خودش را برای سخنرانی کریسمس دانشکده آماده میکرد با بیحوصله پرسید: میدانی هری، بهنظرم در نظر یک انسان میباید فلسفه زندگی آنقدر باید بیهوده بهنظر برسد که بتواند با شجاعت تمام آنرا با دست خودش به پایان برساند اینطور نیست؟ و نگاهش را به چشمانم دوخت و منتظر جواب ماند.
قهوهام را که حالا سرد شده بود سر کشیدم و گفتم: نمیدانم با تو موافق هستم یا نه اما این ربطی به فلسفه زندگی از دید یک انسان ندارد. این مسئله تماماً فردی و انتزاعی است. شاید بتوان از آن بهعنوان یک حس درونی یاد کرد.
لیان سیگاری دیگر را روشن کرده بود و من از لرزش دستانش بهراحتی متوجه میشدم که عصبی و نگران است.
بهیاد پدر افتادم در این مدل شرایط همیشه آرام بود. او در هر شرایطی آرام بود. در حالیکه چایی تازه دم اگلر را بههمراه بیسکویتهای خانگی میخورد لبخندی میزد و میگفت: این ترجیح هر انسانی است که در هر شرایطی آنطور که مایل است برای زندگیاش تصمیم بگیرد. این یک تصمیم فردی است، ادامه یا پایان مختص هر انسانی است به تنهایی، نمیشود خود را جای دیگران قرار داد و تصمیم گرفت.
نگاهم هنوز به دستان ظریف لیان بود. دود سیگار فضای داخل کتابخانه را پر کرده بود. خدا را شکر میکردم که امروز کتابخانه چندان شلوغ نیست و میتوانیم چند دقیقهای استراحت بکنیم. امروز از آنروزهای خاصی بود که خانم دکستر هم به کتابخانه نیامده بود و این به آرام شدن بیشتر شرایط خیلی کمک میکرد.
آماندا بدون مقدمه پرسید: به نظر شما چه چیز میتوانست این جسارت را به دیوید بدهد.
لیان میان حرف آماندا دوید و گفت: جسارت؟ لیان تو واقعاً فکر میکنی پایان دادن به زندگی یک نوع جسارت است؟ به نظر من بیشتر ترس است تا جسارت.
آماندا همانطور که سرش را پایین نگه داشته بود گفت: نه نه اشتباه نکن منظورم جسارت به معنای بیباکی نیست. منظورم شاید بیشتر گستاخی باشد.
لیان ساکت شده بود و چیزی نمیگفت.
با خودم فکر میکردم که دیوید چندانهم آدمگستاخی نبود و نمیشد اورا نسبت به مسایل گستاخ تلقی کرد اما مسئله پیش آمده انگار تمام شناخت ما از او و شاید تمام انسانها را زیرسوال برده بود. آدمهایی که شاید تا همین دیروز از آنها برداشت دیگری میداشتیم. خوب بهخاطر میآورم که دریک روز زیبای بهاری بههمراه دیوید به پارکرابینسون برای پیادهروی رفته بودیم. بهنظرم میآمد از روی تنهایی با او همراه شده بودم و دلیل دیگری نداشتم برای همراهی با او. از دیدن شکوفه دادن درختها به وجد آمده بود و همانطور که نفسنفس میزد گفته بود: بهنظرم شکوفه دادن درختها یک نوع آغاز است از یک زندگیو در نظر من رویش دوباره درختهای کامر کاملاً طبیعی میآمد و نه بیشتر. اما انگار او دنيا را به دلخواه خودش میدید.
آماندا زیرلب گفت: قرار است فردا قبل از مراسم خاکسپاری مادرش به عمارت بیاید و وسایلش را با خوش ببرد.
لیان سیگار لعنتی را تمام کرده بود. و تهمانده آن را در کنار سه سیگار دیگر خاموش کرده بود.
آماندا اما همچنان در فکر بود مثل همیشه در هر شرایطی آرام بود اما خوب فکر میکرد.
برای رفتن به مراسم خاکسپاری از خانم دکستر اجازه گرفته بودم. میدانستم که در نبود من در کتابخانه او و آلکس دستتنها میمانند اما بهعنوان یک دوست نه چندان نزدیک دلم میخواست در مراسم حضور داشته باشم.
لیان را در تقاطع خیابان 34 ملاقات کردم. هوا سرد بود. باید چند دقیقهای منتظر آماندا میشدیم و بعد بهسمت عمارت خوابگاه راه میافتادیم. چیزی نگذشته بود که آماندا هم به ما ملحق شد. هیچکدام تا رسیدن به عمارت حرفی نزدیم و ساکت بودیم. انگار فضا برای هر سه ما آزاردهنده بود.
بچهها همگی در حیاط عمارت جمع شده بودند و زنیکه معلوم بود مادر دیوید است بههمراه مردی بلند قد و نه چندان جوان در حال صحبت با خانم گرهارد بودند. زنیکه بهنظر میرسید مادر دیوید باشد بعد از اتمام صحبتهایش با خانم گرهارد بهسمت ما آمد. چشماتش سرخ بود و غم در آن موج میزد. انگار تکتک ما را میشناخت. و من چندان به این موضوع توجه نکردم. نگاهم به کتابهای داخل جعبهای که در دست زن بود افتاد و بلافاصله کتاب فلسفه جهان را شناختم.
دیوید پر از انرژی برای زندگی بود و پر از انرژی برای توضیح هستی.
بهسمت گورستان راه افتادیم. من در تمام طول مسیر در حال یافتن جوابی برای تمام سوالهایم بودم. |
بهسمت گورستان راه افتادیم. من در تمام طول مسیر در حال یافتن جوابی برای تمام سوالهایم بودم. بهقول پدر: همان سوالهایی که زمان برای آنها جوابهایی مناسبی پیدا میکند.
سعی کردم داخل گورستان جایی دورتر از بقیه بایستم. مرد نه چندان جوان که تا همین چند لحظه پیش در کنار مادر دیوید بود در حالیکه پیپ کهنهاش را روشن میکرد نزدیک شد. بدون مقدمه گفت: دنیا جای زیبایيست اینطور نیست.
منمن کنان گفتم: البته این بستگی به دید شما دارد و نظرتان در موردش.
دود پیپ را در هوا رها کرد و گفت: دید هر کس جهان او را میسازد جوان. این نظر من است.
دیوید هم اگر بیماریش را جدی میگرفت و افسردگی را رها میکرد میتوانست از این دید به وسعت بیشتری برسد.
نگاهم را تا آن دوردستها رها کردم و بهدلیل اتفاقاتی که در زندگی هر فرد میافتد فکر کردم.
به این فکر کردم که میباید در اولین فرصت کتاب فلسفه جهان را بخوانم، به اینکه دید هرکس، جهان او را میسازد.
مرد حالا از من دور شده بود و من همچنان دور شدن او را نگاه میکردم.■