داستان «یک روز خاص» نویسنده «ریکاردو وال»؛ مترجم «مریم طباطبائی¬ها»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «یک روز خاص» نویسنده «ریکاردو وال»؛ مترجم «مریم طباطبائی¬ها»

بالاخره توانست بانداژ را ببندد...

چه قدر دردناک است به دردسر افتادن آن‌هم در تعطیلات! لیو به‌سختی باند را بدون کمک به دور دستش بسته بود.

خب به‌هرحال این گناه لیو بود. خودش بی‌دقتی کرده بود؟

به‌هرحال من کسی را دارم که شب را کنارم باشد تا من احساس گرمای بیشتری بکنم. لیو هم پتویی را با خودش آورده است که سیرا برایش خریده بود؛ و حالا او مثل یک موتور دیزل در حال خرناس کشیدن بود. من و سیرا و آرجلیا نمی‌توانستیم بخوابیم؛ و از چرت بعدازظهر لذت ببریم. سیرا روی کاناپه لم‌داده و هرچند لحظه یک‌بار نگاه متعجبی به لیو می‌انداخت و در دلش آرزو می‌کرد که ای‌کاش لیو کمی جنتلمن تر می‌بود.

من داشتم سعی می‌کردم با تلسکوپ نصفه‌نیمه‌ای که داشتم جایگاه چند صورت فلکی را پیدا کنم و او هم بیرون را به امید دیدن چند روح سرگردان نظاره می‌کرد؛ اما دیدن صور فلکی آن‌هم در یک بعدازظهر ابری چندان کار عاقلانه‌ای نبود.

لیو از اول صبح که چشمانش را باز کرده بود بااحساس گناهی که داشت گفته بود:

- هی اریون به نظرت در دنیا رنگ به‌دردبخوری وجود دارد؟ می‌بینی این رنگ‌های زرد و نارنجی که پاییز را به وجود می‌آورند چندان چنگی به دل نمی‌زنند.

- منظورت از رنگ چیه؟ و دوباره گفت: بعد از همه این مسائل چیزی باشد که گرم نگهمان دارد. یک حس خوب. خیلی برای آمدن به این سفر نصفه و نیمه برنامه‌ریزی کردیم درست است؟ منظورم این است که ای‌کاش پاییز هم متشکل از رنگ‌های پرحرارت بود.

- اگه واقعاً سردته بلند شو و چراغ را پر از نفت کن. همان‌جاست. یا می‌توانی تنبلی را کنار بگذاری و شومینه را روبه‌راه کنی؛ اما به نظرم چیزهای مهم‌تری برای امشب وجود دارد. می‌توانیم هرکداممان در مورد برنامه‌های آینده‌مان حرف بزنیم و حسابی خوش بگذرانیم.

من نگاه تیزبینانه‌ی آرجلیا را به‌خوبی درک می‌کردم. به این فکر کردم که چه دختر دوست‌داشتنی است. دیروز تصمیم داشت که زودتر از حد معمول دفتر را ترک کند اما برای کمک به سیرا پیش‌قدم شده بود؛ و خب این نشان از مهر و محبتش بود. سیرا در آشپزخانه مشغول درست کردن قهوه بود و چقدر به‌موقع این کار را کرده بود. باآنکه هوا سرد بود قهوه‌ها را بردیم بیرون. آن‌ها بلافاصله بعد از خوردن قهوه‌ها به همراه لیو ما را ترک کردند؛ و من و آرجلیا را تنها گذاشتند. دریاچه طبق معمول همیشه شفاف بود و تلألؤ نور خورشید این شفافیت را بیشتر می‌کرد.

رو به آرجلیا کردم و گفتم: به نظرت وقتی‌که پیر بشویم همین‌قدر سرزنده و شاداب خواهیم بود؟

آرجلیا لبخند شیطنت باری زد و گفت: تو را نمی‌دانم اما من تصمیم دارم همین‌طور شاداب و سرزنده بمانم.

و ناگهان چهره‌اش را در هم کشید و گفت: شاید مجبور باشیم این دوران را دور از هم سپری کنیم؛ و تو در کنار من نباشی. شاید دورتر و درجایی گرم‌تر از اینجا. در کنار فرزندان احتمالی‌ات و همسرت که باید به‌اندازه خودت عالی و بی‌نظیر باشد.

کمی خودم را جمع‌وجور کردم. جدی شدم و گفتم: این تصمیم من نیست. ممکن است فقط متعلق به تو باشد آرجلیا. من حتی یک روز هم به دور بودن از تو فکر نکردم. دلم نمی‌خواهد حالا که دوهفته‌ای بیشتر تا مراسم عروسی‌مان باقی نمانده است این حرف‌ها را آن‌هم از آدمی مثل تو که سراسر شوق به زندگی است بشنوم. می‌شود موضوع بحث را عوض کنیم. فکر می‌کنم مقصر من هستم که این مسئله را عنوان کردم.

نگاه آرجلیا همچنان آن دوردست‌ها را می‌شکافت. لبخندی زد و گفت: راستی برای آمدن به اینجا چند روز مرخصی گرفتی؟

-خب برای شاد نگه‌داشتن تو هرچند روز که لازم بود این کار را کردم. مگر نه اینکه آمدیم تا آخرین روزهای مجردی‌مان را جشن بگیریم؟

سروصدای سیرا و لیو تمام محوطه اطراف کلبه را پر کرده بود. لیو با حالتی چندشناک به حلزونی که روی مچ دست سیرا حرکت می‌کرد نگاه می‌کرد؛ و سیرا مثل یک کودک بالا و پایین می‌پرید.

خوب می‌دانستم که آرجلیا را به آن روزها برده بودم و این باعث شده بود که احساس عذاب وجدان بکنم. گرچه چندوچون آن ماجرا را نمی‌دانستم اما از نگاه آرجلیا همه‌چیز را خوب می‌فهمیدم.

به سمت داخل کلبه رفتیم. سرد بود. از هیزم‌های چیده شده کنار شومینه تعدادی را جدا کردم و داخل شومینه گذاشتم و روشنشان کردم. کاری که لیو از تنبلی آن را انجام نداده بود.

آرجلیا حرکت دست‌های مرا دنبال می‌کرد. لبخندی زد و گفت: پیتر می‌داند که قرار است تا دو هفته دیگر ازدواج کنیم؟

از کیک‌های روی میز که سیرا آن را با صبر و حوصله پخته بود قطعه‌ای برداشتم و همان‌طور که گاز بزرگی از آن می‌زدم گفتم: می‌داند و قرار است در مراسم، او ساقدوش من باشد.

آرجلیا از ته دل خندید.

-خدای من، پیتر قرار است ساقدوش تو باشد؟ آن پسرک شیطان حتی نمی‌تواند چند لحظه‌ای روی پایش بند شود.

بی‌مقدمه گفتم: می‌شود اتفاقات آن روز را برایم تعریف کنی؟ می‌دانم که گفتن این مسئله و بازگو کردن آن تو را رنجور می‌کند؛ اما دلم می‌خواهد چیزی که آن‌قدر تو را تحت تأثیر قرار می‌دهد را بدانم.

آرجلیا نگاهی به من انداخت. از حرفی که زده بودم کاملاً پشیمان بودم؛ اما دیگر راهی برای پس گرفتن حرفم نداشتم.

- می‌دانم که حرف‌هایم تو را آزرد.

آرجلیا صندلی کنارش را به من نشان داد. از کنار شومینه که حالا گرم شده بود بلند شدم و روی کاناپه کنار آرجلیا نشستم. از جایی که من نشسته بودم بیرون به‌راحتی دیده می‌شد. حالا سیرا و لیو جایی نشسته بودند که چند لحظه قبل من و آرجلیا آنجا نشسته بودیم. از این بابت شاد شدم. از اینکه آن‌ها اینجا نیستند تا سیرا با لودگی‌هایش حرف‌هایمان را قطع کند و لیو هم قاه‌قاه بخندد.

- می‌دانی اگر قرار باشد صادقانه حرف بزنم. باید بگویم که همان سال‌های کمی را که زندگی شادی داشتم برایم کفایت می‌کند. البته احساس می‌کنم بعد از آشنایی با تو تمام روزهای خوش گذشته برگشته‌اند؛ اما همیشه فقدان وجود مادر، پدر و آنجلا را حس می‌کنم. آن شب نفرین‌شده هم همه‌چیز عالی و خوب بود.

سالن اپرا پر بود از آدم‌های شادی که برای اجرای آخرین شب آمده بودند. من و آنجلا سر از پا نمی‌شناختیم. درست است که سن چندانی نداشتیم اما هردویمان ‌همیشه شیفته اپرا بودیم. پدر همیشه می‌گفت: نکند شماها قرار است خواننده اپرا بشوید و من خبر ندارم. مادر لبخندی می‌زد و با روبان‌های نباتی موهایمان را پشت سرمان می‌بست.

نمایش به بهترین نحو تمام شد. آن شب هم مثل بقیه شب‌های لندن زیبا بود و نسیم ملایمی می‌وزید.

آن زمان خانه موروثی ما حوالی لندن و در یک زمین به وسعت هزاران مایل بود. خانه‌های موروثی زیادی در آن زمین ساخته شده بودند؛ اما من و آنجلا همیشه لندن را دوست داشتیم؛ و وقتی پدر برای دیدن تئاتر یا اپرا به آنجا می‌بردمان از همیشه شادتر بودیم. آن شب سالگرد ازدواجشان بود و قرار بود شام را در رستوران جورجی لوئیس که صاحبش زنی خوش‌ذوق و چاق بود بخوریم و بعد به سمت خانه راه بیفتیم.

شام دلپذیری بود. من و آنجلا مثل یک روح در دو بدن بودیم. مثل تمام دوقلوهای دنیا نقاط مشترک زیادی داشتیم و همیشه از در کنار هم بودن شاد بودیم.

سوار اتومبیل قدیمی پدر شدیم و لندن را ترک کردیم. من و آنجلا آهنگی قدیمی را زیر لب زمزمه می‌کردیم و مادر با لبخند سر تکان می‌داد. باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود؛ و هر چه در جاده پیش می‌رفتیم مه هم به آن اضافه می‌شد. پدر با احتیاط رانندگی می‌کرد. حالا من و آنجلا هم ساکت بودیم. پدر با دقت بیشتری از پشت عینکش جاده را زیر نظر داشت؛ اما باران حالا دیگر از حالت نم‌نم بیرون آمده بود و جاده را حسابی لغزنده کرده بود. در لحظه‌ای غیرمنتظره کامیون حمل هیزم جلویمان سبز شد صدای جیغ من، مادر و آنجلا فضای کوچک ماشین را پر کرده بود. ماشین به سمت دشت کنار جاده منحرف شد و در لحظه‌ای ناگهانی واژگون شد و من دیگر چیزی را به خاطر نیاوردم.

چشمانم را 4 روز بعد در بیمارستان ایالتی باز کردم درحالی‌که عمه کاترین و همسرش جرالد کنار تختم ایستاده بودند. چیزی در درونم به من هشدار می‌داد که انگار همه‌چیز در رندگی‌ام پایان‌یافته است و من دیگر نمی‌توانم خوشبخت باشم. وقتی از حال بقیه پرسیدم، چشمان عمه کاترین پر از اشک شد. این اولین صداهای بدبختی بود. مردن مادر، پدر و آنجلا برایم غیرقابل‌باور بود. همان‌قدر غیرقابل‌باور که ازکارافتادن پاهایم درک نکردنی بود. حالا دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانستم روی پاهایم راه بروم و حتی بدوم؛ و این زندگی را تا آخر عمر از من گرفته بود.

عمه کاترین سعی می‌کرد آرامم کند؛ اما نبودن آن‌ها چیزی نبود که بتوانم با آن کنار بیایم. همه‌چیز در آن روز خاص اتفاق افتاده بود. عمه کاترین سرپرستی مرا به عهده گرفت. درواقع اگر بخواهم روشن بگویم، جز او کس دیگری را هم نداشتم.

می‌دانی اریون؟ آشنا شدن با تو در حیاط دانشکده همان‌قدر برایم خوشایند بود که تولدی دوباره برای یک انسان؛ اما دلم نمی‌خواهد زندگی رقت‌انگیز خودم را به هم تحمیل کنم.

روی کاناپه جابجا می‌شوم و دستم را روی دست آرجلیا که روی دسته صندلی چرخ‌دارش گذاشته است می‌گذارم. باحالتی جدی و مصمم می‌گویم: من هم از آشنا شدن با تو در آن روز خاص بسیار خوشحالم همان روزی که هردویمان به‌عنوان بهترین شاگردان دانشکده معرفی شدیم. تو آدم منحصربه‌فردی هستی. آن‌قدر جدی و پرشور که نشاطت هر انسانی را به زندگی امیدوار می‌کند و من هم از صمیم قلب دوست دارم که در کنارت باشم. تو فقط نمی‌توانی راه بروی همین؛ و این مانع از خوشبختی ما نخواهد شد. امیدوارم این مسئله را درک کنی.

آرجلیا لبخندی عمیق زد و من متوجه شدم که مرا از صمیم قلب پذیرفته است. مثل تمام این 2 سال که چشمانش شوق زندگی را در من بیدار می‌کرد.

به آن‌سوی پنجره، جایی که سیرا و لیو نشسته بودند نگاه کردم؛ اما حالا دیگر آنجا نبودند. می‌دانستم که همین‌الان با سر و صدا به داخل کلبه هجوم می‌آورند. بلند شدم و صندلی چرخ‌دار آرجلیا را به سمت در هل دادم. ترجیح دادم در مورد مراسممان جایی بیرون از کلبه ساعت‌ها حرف بزنیم و او در مورد ساقدوش‌هایمان نظر بدهد. آرجلیا هم انگار متوجه منظور من شده بود. با لبخندی گفت: بهتر است جایی خلوت‌تر را برای انتخاب همراهانمان در مراسم عروسی پیدا کنیم. حالا هردویمان به زندگی پیش رویمان لبخند می‌زدیم.


 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692