وقتی ما به آن خانهی بیگانه رسیدیم برف شروع شده بود. قطعهای از ابری حجیم و سیاه برف را بر سرمان میباراند و هوا غرق در مه بود. دانههای ریز برف آرام بر روی چراغ ایستاده کنار خیابان میریخت و انگار صدای غرق شدن هر کدام از آن دانهها به گوش میرسید که حالا دیگر رنگ سفید نداشتند و بیشتر خاکستری به نظر میرسیدند. شاید مثل افکار من.
مامان چمدان را در دست داشت و جای پایش روی پادری مانده بود. و تمام مدت در حال صحبت بود چون فکر میکرد همه چیز سرگرم کننده و متفاوت است.
من اما چیزی نمیگفتم چون اصلاً این خانه غریبه را دوست نداشتم. جلوی پنجره ایستاده بودم و به بارش برف نگاه میکردم. انگار همهچیز یک جورهایی اشتباهی بود و یک جای کار میلنگید. این چیزها مشابه اتفاقات داخل شهر نبود. افکارم مغشوش بود.
بادهای سیاه و سفیدی روی بامها میوزید و دقیقههایی بعد برفها آرام آرام شروع به ریزش میکردند. دانههای برف بر روی طاقههای بالای پنجره اتاق نشیمن تصویری زیبا را ساخته بود. در عین حال این تصویر رعب بر انگیز هم بود.
انگار برف همه چیز را به حالت عریان و بی پرده قورت داده بود. و درختان در ردیف هایی سیاه کنار هم ایستاده بودند و در بینهایت تمام میشدند. در کناره دنیا حاشیهای باریک از یک جنگل بود. جنگلی از افکار یک مرد مشوش.
همه چیز انگار اشتباهی بود. انگار در این شهر زمستان بود و در کشور تابستان. همه چیز وارونه بود.
خانه بزرگ و خالی بود، و تعداد زیادی اتاق داشت. همه چیز بینهایت تمیز بود و تو هیچوقت نمیتوانستی صدای پاهایت را بشنوی چون فرشها وسیع بودند و به شدت هم نرم.
اگر تو در اتاق چهارم میایستادی میتوانستی بقیه اتاقها را ببینی مثل کسی که در ایستگاه قطار ایستاده و رفتن ترن را با ناراحتی تماشا میکند، رفتن ترنی که شاید بازگشتی در آن وجود ندارد. اتاق انتهایی بسیار تاریک بود مثل تونلی تنگ که در قابی طلایی محصور شده بود.
تمام چراغها کم نور و در حالهای از مه فرو رفته بودند و نور وسعت بسیار کمی را روشن میکردند. و تو هیچ صدایی را نمیشنیدی.
تنها این وجه خانه بود که شبیه بیرون بود. آرام و غیر معمول. و برف همچنان میبارید و میبارید.
من پرسیدم: چرا باید در این خانهی عجیب بمانیم اما جواب واضح و روشنی در کار نبود. مادر در حال آشپزی در آشپزخانه بود، او هم ساکت بود. نگاهش انگار مرا میکاوید. به آشپزخانه رفتم اما حرفی برای گفتن نداشتم. در همچنان بدون صدایی در حال تاب خوردن بود و تاب خوردن در بدون صدا به عقب و جلو همچنان ادامه داشت. من نشان میدادم که این خانه را با این همه سکوت دوست ندارم. اما چیزی نمیگفتم.
حوالی عصر بود. برف انگار خاکستریتر شده بود و همهجا را فرا گرفته بود و انگار با چسبی محکم به همهجا چسبیده بود. تمام حاشیهی پنجرهها از برف پوشیده بود و سرما و تاریکی جای خود را به روشنایی اندکی که از دور میآمد شده بود. درختان شبیه دستهایی شده بودند که هزاران انگشت خاکستری داشتند. رو به آسمان کردم به مسیری که این برف از آن میآمد چشم دوختم اما چیزی جز بارش و بارش ندیدم. خیره شدم به بعدی و بعدی و بعدی و در نهایت چشمانم خسته شد. نمیتوانستم شاید بارقههای ناامیدی را هضم کنم.
اینجا حسابی گرم بود و اتاقهای کافی برای جمعیت زیادی از انسانها داشت اما ما فقط دو نفر بودیم. در سکوتی که شاید برای هر دویمان دلپذیر بود. من چیزی نگفتم.
مادر شاد بود و با اشتیاق خاصی همهجا را نگاه میکرد و میگفت: چقدر آرام و ساکته! البته خیلی هم دوست داشتنی و گرمه.
و پشت میز درخشان روبرو نشست و شروع به کشیدن کرد. پیشبند سوراخ و کهنهاش را از تن در آورد و تمام تصویر سازیهایش را بیخیال شد و آرام در بطری جوهر هندیاش را باز کرد و قلمش را پر کرد. قلم را به سمتم گرفت و گفت: به نظرت نمیشود بعد از پایان همه چیز را از اول شروع کرد مثل این قلم که از مرکب پرش کردم؟
به سمت بالاخانه رفتم. پلهها تمیز و مرتب بود و مثل بقیه پلههای چوبی صدای جر جر نمیداد. و معلوم بود که سالهای زیادی از عمرش میگذشته است.
خوب بود. پلهها میباید همینطور منظم باشند. چه کسی میدانست که آیا همه قدمهایش یکجا و منظم کنار هم قرار میگیرند؟ اگر پایی را کج و ماوج میگذاشت این نظم پلهها از افتادنش جلوگیری میکرد.
این همان چیزی بود که با پلههای ما زمین تا آسمان فرق داشت. پلههایی که سالها همه از روی آن رفت و آمد داشتند. بنابراین به این مسئله فکر کردم که این راهرو و این پلهها هم غیر عادی هستند.
تمام چراغهای طبقه بالا در یک ردیف قرار داشتند و تمام اتاقها گرم و تمیز به نظر میرسیدند و همه درها باز بودند. تنها یکی از درها بسته بود. درون آن سرد و تاریک بود. اتاق پر بود از صندوقهای بزرگ و و کیسههای کوچک ضد بید در ردیفهای مرتب آویزان بودند و دانه برفی کوچک روی کیسهها تزیین شده بود. انگار به فضایی دور از زمین آمده بودم. هیچ وقت افکارمان با سارا هماهنگ نبود. مثل گمشدهای بودم که راه را پیدا نمیکردم، حالا میتوانستم صدای برف را بشنوم. در تمام مدت میبارید انگار با خودش زمزمه میکرد و گاهی هم صدای خش خش میداد.
انگار خانواده دیگری هم اینجا بودند، در هر حال من در را بستم و دوباره برگشتم پایین و گفتم: من میخوام به رختخواب برم.
این مشخص بود که اصلاً دلم نمیخواست در اون ساعت به رختخواب برم اما فکر کردم که این کار بهتره. و چیز دیگری هم نگفتم. تخت بزرگ، تمیز و مرتب بود. هیچ چیز در این خانه عادی به نظر نمیرسید و اینجا شبیه هیچ جای دیگر نبود. یا شاید من شبیه هیچ چیز نبودم و عادی به نظر نمیرسیدم.
صبح شده بود و برف همچنان داشت میبارید. مامان خیلی وقت بود که کارش را شروع کرده بود و خیلی هم بشاش به نظر میرسید. شومینه روشن بود و مادر به نظر نمیرسید که نگران کسی باشد. من هم چیزی نگفتم.
به اتاق چهارم رفتم و به تماشای برف نشستم. من مسئولیت بزرگی داشتم و دلم میخواست بدانم این برف تا کی ادامه دارد. همین برفی که از دیروز شروع شده بود.
هزاران دانه برف بر روی شیروانی ریخته شده بود و من برای دیدن این منظره خاکستری تمام تلاش خودم رو میکردم. درختان رخت سفید برتن کرده بودند. انگار پوشیدن این لباس به آنها امر شده بود. انگار زیر چیزی پنهان بودند. به همه چیز نگاه کردم تا فهمیدم که به زودی ما هم باید همین کار را بکنیم. این برف تصمیمی میگرفت که ببارد تا همه چیز را در خود فرو ببرد، و با توده عظیمی از برف همه را از بین ببرد و اجازه ندهد کسی چیزی را به خاطر بیاورد.
تمام درختان در زمین فرو میروند و همینطور تمام خانه ها. نه جادهها و نه راهها باقی نخواهند ماند. فقط بارش هست و بارش و بارش.
دوباره به سمت اتاق جعبهها رفتم و به صدای برف گوش دادم. میشنیدم که این توده در حال بزرگ شدن و سرعت گرفتن است.
نمیتوانستم به چیز دیگری جز برف فکر کنم. به این برفی که همه چیز را پوشانده بود. ای کاش چیزی هم در من بوجود میآمد. مامان در حال رسم بود.
من کوسنها را روی مبل چیده بودم روی یکدیگر و هر از گاهی به روزنه میان آن نگاهی میانداختم. نگاهم را متوجه شد و پرسید: حالت خوبه؟ و دوباره سرگرم کار شد. و من جواب دادم: البته.
به اتاق برگشتم. دوباره به بارش برف خیره شدم. فلسفه خیلی چیزها برایم غیر قابل فهم شده بود. این اواخر جدا شدن از سارا اذیتم میکرد و به همراه مادر آمدن به اینجا را شاید به همین دلیل قبول کرده بودم. حجم سرد خیابان و تمام چیزهای غیر عادی را شاید برای فراموش کردن تمام مصیبتهای این اخیر تحمل کرده بودم.
دنیا انگار از نظرم آرام آرام میگذشت تمام این افکار از من آدمی گیج ساخته بود. درختان و خانه در پوششی از برف فرو رفته بودند مثل من که در پوششی از وهم پنهان شده بودم. به نظرم آمد تمام آدمهای زمین یک جورهایی به تکامل و پویش میرسند و این من هستم که در فضای اطراف خودم مسحور ماندم.
اگر تمام آنها این پنجره را فراموش کنند چه میشود؟
خستهتر از آنی بودم که بخواهم به یخ زدن آبهای بیرون از این در فکر کنم. با خودم فکر کردم که دنیا پر از این تناقضات است. تناقضات ما با خودمان و زندگیمان. دیدمان از سراسر دنیا شکلی عجیب به خود میگیرد وقتی که با شرایطی غیر عادی مواجه میشویم. چیزهای بزرگ در حال ناله و شکایت هستند. حتی صدای آنها را از دوردستها هم میشود فهمید. درست مثل سارا که همیشه از همه چیز شاکی و ناراحت بود. درست مثل وقتی که مرا به سادگی از صحنه زندگیش کنار گذاشت. احساس میکردم اما با انبوه این برف از همه چیز دور میشدم. اینجا انگار همه چیز در سکوتی عمیق فرو میرفت.
احساس میکردم اینجا در این برف فرشتهها بزرگتر میشدند. و در نهایت همینجا روی زمین فرود میآمدند. خانههای کوچک در این محله انگار همگی منتظر بودند. برف حالا با شدت بیشتری میوزید و آسمان سیاه شده بود. به سمت پنجره رفتم، مادر هم انگار از این تغییر ناگهانی هوا متعجب شده بود. او کنارم آمد و به بیرون پنجره نگاه کردیم. خانهها تاریکتر به نظر میرسیدند. سارا همیشه از سرما بیزار بود. برایش فلسفهبافیهای من در مورد دنیا بیمعنی میآمد. سکوت هم همینطور، سکوت هم برایش بیمعنا بود. نمیدانم شاید همین تفاوت افکار بود که مرا با آن همه عشق رها کرد و رفت. برف مثل هیولایی وحشتناک در حال رشد کردن بود. مثل خیلی از حسها و افکاری که مثل خوره در ما رشد میکنند. مثل شک شاید.
مادر پرسید: چکار داری میکنی؟
من هنوز هم چیزی نمیگفتم. به نظرم بهتر از دروغ بود.
دلم میخواست مادر مثل دوران خیلی دور برایم غصه بگوید و مرا از این سردرگمی که در آن اسیر بودم رها کند.
رو به مادر برگشتم و گفتم: بیا به این خانهها نگاه کن.
مادر نگاهی به من انداخت قلم پر شده با جوهر هندی را روی کاغذها رها کرد و به سمت پنجره برگشت. بدون حرف خاصی گفت: اینجا یه منطقه تنهاست. پر از سکوت. ما دوباره میتوانیم به گرما برگردیم. میخواستم که بدانی همه چیز گذراست. مثل این برف، آب که بشود همه چیز را با خودش میشوید و میبرد. حتی کینهها را و زندگی دوباره آغاز میشود.
مثل زندگی من. اینطور نیست؟ مگر نه اینکه من هم همین کار را کردم..
مادر راست میگفت. به دانههای برف نگاه کردم. دلم میخواست این سرما را رها کنم.
فردا صبح آفتاب درآمده بود. نوری پر تشعشع اتاق را پر کرده بود. مادر خواب بود. پایین رفتم و در را باز کردم و به قندیلهایی که از لامپها آویزان بود نگاه کردم. مادر راست میگفت شاید همین روزها همین قندیلها هم لامپها را رها کنند.
مادر بیدار شده بود. حالا پشت سرم ایستاده بود: میبینی چقدر جالبه چطور برفها روی همه چیز را پوشاندهاند. راستی فلسفه تو برای زندگی چیست؟
نگاهش کردم. قطعاً این فلسفه تنهایی و انزوا نبود. میدانستم حالا این سالها مادر چه چیز را در درونش پنهان کرده است.
دستانم را در دستانش گرفت. آرام کنار گوشم زمزمه کرد: دوستت دارم، دوستت دارم.
انگار به طرز وحشتناکی به زندگی باز گشته بودم. ما همهمان انگار باید یک جایی زندگی را بشناسیم شروع انگار از همین اتاق بود و شاید پایان هم. نگاهی دوباره به آن بیرون انداختم. درختان هنوز هم سرپا ایستاده بودند. مادر هم هنوز سرپا بود. مادر دوباره به سمت میز رفت و نشست. شروع به کار کرد. مثل تمام این سالها.
پالتو ام را برداشتم و گفتم: میرم بیرون کمی قدم بزنم.
من باید این کار را میکردم. شاید خیلی ماه پیش باید این کار را میکردم.
مادر انگار همه چیز را از زیر برفها بیرون کشیده بود.
به خانه که برگشتم مادر با لیوانی نسکافه جلوی پنجره ایستاده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت: نظرت در مورد برگشتن به خانه چیست؟
من گفتم: خوبه.
ما با هم به خانه رفتیم. ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا