داستان «تیراندازی به فیل» نویسنده «جورج اورول» مترجم «جعفر سلمان نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jafar salmannejad

در مولمین در برمه‌ی سفلی مورد نفرت عده‌ی زیادی از مردم قرار داشتم – تنها زمانی که در زندگی خودم اینقدر مهم بودم که این اتفاق برایم بیفتد. من افسر زیرمجموعه‌ی پلیس شهر بودم و احساسات ضد اروپایی به شکل بی هدف و غیرقابل ملاحظه‌ای بسیار تند بود.

ترجمه داستان «سرنوشت» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

شب رو به اتمام است که به خیابان می‌رود. هنوز روزاز راه نرسیده است. باران متوقف شده، اما زمین خیس است. سایه‌ها به اندازه اشیاء برجسته هستند و بازتاب‌ها به روشنی لامپ‌های خیابانند.  دوست دارد مثل سگ خیس ولگردی که ولگردی می‌کند، مثل مرغ دریایی که در زباله دانی دست و پنجه نرم می‌کند، و به اندازه یک گربۀ دلسوز دوست داشتنی، درمیان تنهایی گستاخ و جسور باشد.

داستان «یک دلفین نجاتش داد» نویسنده «جیمز بالدوین» ترجمه «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarziدر زمان‌های دور در یکی از شهرهای یونان یک نوازنده شگفت‌انگیزی زندگی می‌کرد که نامش آریون[1] بود. هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست مانند او بنوازد یا آواز بخواند. آهنگ‌هایی که می‌نواخت در بسیاری از کشورها مشهور بود.

ترجمه داستان «پادشاه بینی‌دراز» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در دوران‌های پیشین پادشاهی جوان زندگی می‌کرد، که بنحو بی سابقه‌ای در دام عشق یک پرنسس زیبا گرفتار آمده بود امّا آن دختر زیبا قادر به ازدواج با پادشاه جوان نبود زیرا یک جادوگر بدجنس او را افسون کرده بود.

داستان «بعد از بیست سال» نویسنده «اُ. هنری»؛ مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

پلیس در حال گشت‌زنی بود. کار همیشگی‌اش است و برایش فرقی نمی‌کند که خیابان‌ها خلوت باشند یا شلوغ. ساعت تقریباً 10 شب بود، اما وزش بادهای سرد و بارش باران، خیابان‌ها را کاملاً خالی کرده‌بود. در حالی که می‌رفت، باتومش را با حرکت‌های ظریف و هنرمندانه می‌چرخاند و هرازگاهی برمی‌گشت تا به اطراف نگاه‌کند. قیافه جدی و طوری که بااعتماد به‌نفس راه می‌رفت

داستان «هدیه» نویسنده «آناند ویشنو پراکاش»؛ مترجم «گیتا بختیاری» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

gita bakhtiarii

نم نم باران روی شیشه ماشین می‌نشست واز میان مه گاه به گاه و از جاده‌های پر پیچ و خم بالا رفتم. او چیزی نمی‌گفت. هردو می‌دانستیم که این آخرین سفر ما با هم خواهد بود. آخرین باری که او را به محل کارش می‌بردم.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692