در نیویورک، پسری با چهرهای خوشگل زندگی میکرد که موهای بسیار عجیبی داشت.
مردم محلی میگفتند: «این مدل مول مو؛ شاید عجیبترین مدل مویی بوده که تا بحال دیدن.
در نیویورک، پسری با چهرهای خوشگل زندگی میکرد که موهای بسیار عجیبی داشت.
مردم محلی میگفتند: «این مدل مول مو؛ شاید عجیبترین مدل مویی بوده که تا بحال دیدن.
آقای بِلکنَپ با صدایی جدی و مقتدرانه گفت: «جان توماس! »
اینکه کمی بیمیلی در رفتار پسرش باشد کاملا" قابل پیشبینی بود و برای همین رفتاری کاملا" مشخص از طرف او را تصور کرد.
یکی بود یکی نبود، در روزگاران قدیم دخترکی زیبا و مهربان اما فقیر و تهی دست زندگی میکرد، که نه پدر داشت و نه مادر. دخترک داستان ما حتی تخت و زیراندازی هم نداشت تا روی آن بخوابد چه برسد به اتاق یا خانهای که در آن زندگی کند،
در زمانهای بسیار قدیم مرد سرخپوستی زندگی میکرد، که دو فرزند داشت. فرزندان آن مرد را یک پسر و یک دختر تشکیل میدادند.
با عروسکم بازی میکردم که صدایی شنیدم، با آواز میگفت: « النگو، النگو، دخترهای کوچولو، بیایید و ببینید، برای شما النگو آوردهام. »
به سمت پنجره دویدم و فروشنده النگویی را دیدم که سبدی روی سرش بود. مرا دید و گفت: «کوچولو بیا، و چند تا النگو بخر. »