داستان «سه برادر» نويسنده «محمد كيان‌بخت»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «سه برادر» نويسنده «محمد كيان‌بخت»

امروز عصر طبق معمول، رضا از دست بابا حسابی کتک خورد و من به‌همراه هادی تنها نظاره­ گر کتک خوردن او بودیم. رضا برادر بزرگ‌تر ماست كه عادت داشت به بهانه‌های مختلف، مارا زیر مشت و لگد خودش له کند! به‌عبارتی ما حریف تمرینی یا شاید بهتر‌ است بگويم کیسه‌بوکس متحرکش بودیم که حق هیچ‌گونه دفاع کردن را نداشتیم. در خانه ما فقط بابا بود که از عهده رضا بر می‌آمد و تا می‌خورد با کمربند و چک و لگد سیاهش می‌کرد. حتی مهدی که داداش بزرگِ همه ما بود، جرأت درگیری با رضا را نداشت. در كل مهدی کاری به کارش نداشت. آن‌روز عصر هم به‌خاطر دیر آمدن رضا به خانه، بابا حسابی حالش را گرفت. من و هادی هم توی حیاط بودیم و یك‌جورهایی کیف می‌کردیم. یکی از ضربه‌های بابا کاری بود و رضا را به داخل حوض وسط حیاط انداخت. در همین لحظه هادی پرتی زد زیر خنده و من‌هم هرچند از رضا می‌ترسیدم با خنده هادی خنده‌ام گرفت. رضا که خیس آب شده بود نگاهی از سر کینه به ما انداخت. رنگ هردو ما با این نگاه رضا زرد شد و کیف کتک خوردن رضا از بابا، به وحشت کتک خوردن خودمان از رضا در نیمه‌های شب تبدیل شد. دیگر بهانه امشبش هم جور شده بود.

بعد از این ماجرا من تا شب از کنار بابا تکان نخوردم و شب هم تا دیروقت در رختخواب بیدار بودم تا مبادا توسط رضا غافلگیر بشوم، اما نمیدانم چطور به خواب رفتم! نیمه ­های شب بود که با وحشت از خواب پریدم؛ رضا مثل اجل معلق با وحشیگری خاص خودش جلوی چشمان و دهانم را محکم گرفت و کشان‌کشان مرا به‌سمت زیرزمین خانه برد. هرچه تقلا کردم بابا و مامان را صدا بزنم فایده نداشت. طبیعتاً زور رضا خیلی زیاد بود و من قدرت هیچ‌گونه حرکتی را نداشتم. در آخرین پله منتهی به زیرزمین، رضا دستانش را از روی چشمانم برداشت و با تهدید به من حالی کرد که داد و فریاد نکنم و بعد دست دیگرش را از روی دهانم کنار کشید. سپس بعد از اینکه چکیده محکمی به صورتم زد رو به من پرسید: «چرا توی حیاط موقع کتک خوردنم خندیدی؟!» من وحشت‌زده با لکنت‌زبان جواب دادم که مقصر هادی بود؛ او شکلک درآورد و من خندیدم.

راستش؛ دلم می‌خواست در این ضیافت شبانه هادی هم در کنارم باشد. ترس اینکه در زیر مشت و لگد رضا بمیرم وحشتم را دو چندان می‌کرد. حداقل با وجود هادی تعداد مشت و لگدهای رضا بین ما تقسیم می‌شد و جدا از این موضوع موقع رفتن رضا هم به همدیگر نگاه می‌کردیم و همان‌طور که گریه می‌کردیم با شکلک‌های عجیب و غریب هادی -که از روی حرکات رضا در زمان زدن ما کپی می‌کرد- می‌خندیدیم. هادی استاد ادا و شکلک درآوردن بود؛ مخصوصاٌ ادای رضا را خیلی جذاب در می‌آورد. حرکاتی‌که برگرفته از حرکات بوروس‌لی بود با آن میو میو کردن‌های مسخره‌اش. اصلاً همه‌اش تقصیر همین بوروس‌لی بود با آن فیلم‌های مسخره­ که جهانی شد و امثال رضا را به جان ضعیف‌تر از خودش انداخت. حرفم تمام نشده بود که رضا با یک پس‌گردنی محکم من‌را به داخل زیرزمین پرتاب کرد. با دستانم داشتم جای پس‌گردنی رضا را می‌مالیدم که چشمم به هادی افتاد.

هادی مثل لواشک بر روی زمین پهن شده بود و با دیدن ما شروع به نالیدن کرد. او برای لحظه‌ای انگشت اشاره‌اش را به‌سمت من گرفت و رو به رضا گفت: «داداشی دروغ می‌گه! اون مقصر بود و شکلک درآورد.» و بعد دوباره مثل لواشک بر روی زمین پهن شد و شروع کرد به ناله کردن.

رضا بعد از حرف هادی گارد مخصوص خود را گرفت و شروع کرد به میو میو کردن به‌شیوة بوروس‌لی. زبانم بند آمده بود؛ هم وحشت‌زده بودم و هم شاکی از دست هادی که این‌طور زیرآبم را زده بود و از طرفی هم خوشحال از بودنش در زیرزمین، هرچند مثلِ لواشک شده بود. رضا بعد از مکثی کوتاه؛ به محض اولین حرکت من لگد محکمی را به پشتم کوبید. خواستم به سمت دیگر فرار کنم که رضا میو میوکنان جلویم را سد کرد و پی در پی لگد و مشت نثارم کرد. مدتي به همین منوال گذشت، آن‌قدر کتکم زد که چاره‌ای جز لواشک شدن به‌شیوة هادی برایم نماند!

بعد از اینکه هردو ما به زمین چسبیدیم رضا قهرمانانه بالاي سرمان حاضر شد و گفت: «سه‌بار تکرار کنید که غلط کردیم داداش‌رضا... »

ما هم با ترس تکرار کردیم و رضا بعد از تکان دادن لباس‌هایش به‌شیوة بوروس‌لی و با خشمی همانند او از بالای سرمان دور شد و رفت.

من و هادی صدای پای رضا را تا رسیدن به آخرین پله زیرزمین و حیاط دنبال کردیم و به‌محض اطمینان از رفتنش، کم‌کم جرأت کردیم از حالت قبلی خارج بشویم. هادی تمام بدنش کبود شده بود، من‌هم همین‌طور. کبودی‌های روی بدنمان خيلي مهم نبود و بعد از مدتی کوتاه هردو زدیم زیر خنده. هادی باوجود درد، مثل دفعات قبل بلند شد و ادای رضا را درآورد. بعد از کلی خندیدن به آرامی از زیر زمین خارج شدیم تا مثلاً برویم و بخوابیم. به در ورودی نرسیده بودیم که بابا را دیدیم كه موهای رضا را در دستش گرفته بود و عصبانی از سمت راهرو به حیاط می‌آمد. همین‌که چشمش به ما افتاد لحظه‌ای مکث کرد و با خشم گفت: «سه‌تاتون رفته بودید بیرون؟!!» ما هاج و واج مانده بودیم كه چه بگويیم تا اين‌که بابا اولین لگد را نثار رضا کرد. حالا شکارچی خودش هم مثل ما تبدیل به شکار شده بود.

اینک هر سه ما در نقش کیسه‌بوکس متحرکی بودیم که حق دفاع کردن از خود را نداشتیم و تا زمانی‌که در حوض نیفتادیم، بابا رهايمان نکرد. حتی ضجه و ناله مادر هم کارگر نشد. این‌بار هم مثل برنامه عصر وقتی رضا در حوض افتاد، هادی پرتی زد زیر خنده و من‌هم با خنده او خنده‌ام گرفت. رضا که خیس آب شده بود دوباره نگاهی غضب‌آلود به ما انداخت و من لواشک شدن جفتمان را تا ساعتی دیگر متصور شدم.

 

دیدگاه‌ها   

#3 و 1394-04-13 14:51
نقل قول:
آقای کیان بخت داستان را خواندم و لذت بردم. همیشه موفق و سر بلند باشید.
#2 نجمه 1393-08-09 19:33
مثل همیشه احساسات درش موج میزد و در عین سادگی و روانی زیبا
#1 مهناز پارسا 1393-06-26 23:17
آقای کیان بخت داستان را خواندم و لذت بردم. همیشه موفق و سر بلند باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692