داستان «آن روز اولش آفتابی بود» نويسنده«مجيد پولادخاني»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آن روز اولش آفتابی بود» نويسنده«محمدكيان بخت»

 

مردم مثل همه‌ی صبح‌های غیرتعطیل به مدرسه و اداره و بیمارستان و فروشگاه می‌رفتند. ماشین‌ها پشت چراغ قرمز توقف می‌کردند و بوق می‌زدند. راننده‌ها بی‌توجه به عابرین پیاده و دوچرخه‌هایی که از روی خط راه‌راه سفید می‌گذشتند، سرشان را از شیشه ماشین بیرون آورده و بعضاً با علامت دست فحش می‌دادند و حرکت می‌کردند. گداها و جیب‌برها از همان اول صبح کارشان را شروع کرده بودند و پلیس‌ها جریمه‌ای که نقداً از مردم می‌گرفتند را ‌شمرده و یواشکی در جیب بغل اونیفورم خود می‌گذاشتند. همه‌چیز خوب و همه راضی بودند.

تا اینکه حوالی ساعت نه یا ده صبح بود که سر و کله سایه سیاه و سنگینی از پشت کوه‌های شرقی پیدا شد. همه اول فکر کردند هوا ابری شده. حتی چند نفری هم که دستشان بیشتر به دهانشان می‌رسید، خوشحال شدند و فوری چترهای دست‌ساز و طرح چرم خود را که چند‌روز پیش مد شده بود، به رخ همشهریان کشیدند. ولی بعد که فهمیدند ابری در کار نیست، چتر‌ها را بستند و بدون ذره‌ای خجالت دست به کمر، وسط میدان بزرگ شهر ایستادند و مثل بقیه مردم به آسمان نگاه کردند. میدان پر شده بود از جمعیتی که دهانشان بسته و چشمشان به آسمان بود. هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌گفت و چیزی جز سکوت شنیده نمی‌شد .ناگهان صدایی بلند از وسط جمعیت داد زد: «خورشید، خورشید و نمی‌بینم»

لحظه‌ای بعد سکوت شکست، سرها به این‌طرف و آن‌طرف چرخید و ولوله‌ای برپا شد، هرکسی چیزی می‌گفت و ترسی که از میدان بزرگ شروع شده بود خیلی زود کل شهر را فرا گرفت. با اینکه هر‌کس برای خودش شایعه‌ای ساخته بود ولی شایعه غالب این بود که غول سیاه خورشید را دزدیده است. اینجا بود که کلانتر شهر، تازه آن‌وقت روز از روی تختخواب دو نفره بلند شد و در حالی‌که قسمتی از پیراهنش از شلوار بیرون مانده بود، آمد تا برای مردم سخنرانی کند. او که سرش پایین بود و تلاش می‌کرد تا زیپ گیر کرده‌ی شلوارش را بالا بکشد، گفت: «‌غول کجا بوده بابا‌، برین خونه‌هاتون خورشید خودش پیداش می‌شه.» با این فرمان کلانتر عده‌ای رفتند سر کار و زندگیشان، ولی بیشتر مردم که هنوز در میدان مانده بودند، حوصله‌شان سر رفت و شعار «غول‌سیا غول‌سیا خورشیدو ور دار و بیا» سر دادند، و با اینکه جیب‌ها و شکم‌هایشان پر بود، شروع کردند به شکستن شیشه بانک‌ها و رستوران‌ها و چون هنوز کسی نبود که با باتوم و گاز اشک‌آور متفرقشان کند، خودشان خسته شدند و رفتند. اما چند ساعت بعد که خورشید یواش‌یواش سرو کله‌اش پیدا شد و همه‌جا را روشن کرد، مردم پرچم به‌دست به خیابان‌ها ریختند و جشن گرفتند، حتی به‌صورت اتفاقی باز هم شیشه بانک‌ها شکست ولی خیلی مهم نبود چون پلیس‌ها دوباره جریمه‌های نقدی را در جیب بغلشان می‌گذاشتند، حتی همان‌هایی که دستشان بیشتر به دهانشان می‌رسید این‌بار عینک‌های دودی خورشید نشان را مُد کردند. جمعیت هم به میمنت پیروزی بر غول‌سیاه در میدان شهر گل و شیرینی و نقل به هم تعارف می‌کردند.کلانتر بزرگ در حالی‌که به زحمت شکمش را داخل داده و کمربندش را تا ته کشیده بود تا سگکش را در آخرین سوراخ آن جا بدهد، طی نطقی بُرا و دندان‌شکن گفت: «آهای مردم، دیدید خورشید خودش برگشت؟» و دوباره به تختخوابش رفت.

سال‌ها بعد وقتی نوه‌های کلانتر دور میز چوبی نهارخوری نشسته بودند و پاهایشان را تکان می‌دادند، کلانتر پیر در حالی‌که با پیش‌بند و کلاه سفید پیتزای پپرونی را از توی تنور بیرون می‌کشید، برایشان داستان دلاوری‌های خود را در مبارزه با غول سیاه تعریف می‌کرد که چطور در آن سال‌های تاریک شهر را نجات داده بود.

دیدگاه‌ها   

#6 نعیمه زرنگار 1393-09-02 11:41
بسیار زیبا موفق باشید.
#5 انجمن نبض زمین 1393-07-11 17:49
بسیار زیبا امیدوارم موفق و مؤید باشید.
#4 شهاب 1393-06-31 03:18
سرشار از كنايه هاى بجا و بموقع
#3 مرضیه عابد 1393-06-30 23:38
درود
داستان سیاسی-اجتماعی با انتخاب موضوع خوب ولی پرداختی نسبتا ضعیف هست. مطلبی خوبی که خوب بیان نشده!(منظور لحن و زبان ناهماهنگ با موضوع و شیوه بیان هست) که البته در بعضی از قسمتهای متن این ضعف کمرنگ میشود مثل جایی که از جریمه نقدی صحبت میشه یا جمله آخر پاراگراف اول که میگه "همه چیز خوب و همه راضی بودن" که بعد از توصیف اوضاع ضربه ای رو وارد میکنه
#2 مجید پولادخانی 1393-06-30 06:10
سلام
ممنون از اینکه داستان رو خوندید و نظر دادید
#1 رضا هاشمی 1393-06-25 02:03
سلام
داستانی بود سیاسی ، طنز ، شاید کودکانه که البته به نظر من کنایه تلخی به وضع جامعه داشت .
موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692