تمامِ مدت برف بارید و تاچشم کار میکرد نشسته بود روی زمین، میخواستم چرتی بزنم و فراموش کنم این همه سفیدی را، اما آن اتفاق افتاد و اتوبوس ایستاد.وقتی اتوبوس ناگهانی به چپ و راست برود و بعدش صدایی از جلویش بیاید دیگر همه حالیشان میشود اتفاقی افتاده. نیمخیز شدهام، مثلِ خیلیهای دیگر. راننده و شاگردش خیلی سریع پیاده شدند و جلوی ماشین را گشتند. حالا هم دارند دور تا دور را میچرخند. یکی از مسافران آنها را زیرِ نظر دارد و هر چند لحظه سبیلهایش را تاب میدهد. زدهایم به چیزی، این مشخص است. نگاهِ سارا که میکنم قطرهی اشکی از چشمش سُر میخورد روی گونهاش و میرسد به لبهاش. خودم را آماده میکنم تا اگر حرفی زد بگویم دوباره شروع نکن، ولی چیزی نمیگوید. ساکت است. بر عکسِ آن شب که باران از زمین و آسمان میبارید، خیابان خلوت بود و پرنده پر نمیزد. سرم را نزدیک شیشهی جلو کرده بودم تا به زور دو، سه قدم آنطرفتر را ببینم. درست همان لحظهای که فکر میکردم فردایش باید برف پاککنها را بدهم تعمیر، از جلوی ماشین صدایی بلند شد و فرمان کشید سمت راست. سارا هم بلافاصله بنا را گذاشت به جیغ کشیدن. زده بودیم به سگی، چیزی، اما سارا آنقدر لیوان پشت لیوان زده بود بالا که پاک قاطی کرده بود. هی جیغ میکشید و میگفت برگرد، باید برسانیمش بیمارستان. هوش و حواسش مختل شده بود، آخر چند نفر توی دنیا هستند که بعد از تصادف با یک سگ ولگرد ببرندش بیمارستان؟ آرام راه افتاده بودم، اولش کمی مشت و لگد پرانده بود طرفم، ولی کمکم ساکت شده بود و بعدش اشک ریخته بود. لعنتی دائم زیر لب حرفای نامربوط میزد، ولی حالش را میفهمیدم، خیلی که بزنی توهُم بَرَت میدارد دیگر. او هم که همینطور لیوان پشتِ لیوان، متوجه نبود شاید، اما چند جمله را مرتب تکرار میکرد. دائم میگفت برگرد، نباید فرار کنی، باید برسونیش بیمارستان، زنده میمونه، بعد از آنکه قضیه سگهای ولگرد و بیمارستان را بهش حالی کردم دوباره قاطی کرد و جیغ کشید که: «سگ کدوم گوری بود اینوقت شب، توی بارون، وسطِ خیابون، یه جوری زدی به زنه که دو متر پرت شد توی آسمون.» من ولی آرام بودم، هر چه باشد دیگر بارها و بارها با این حال نشستهام پشتِ فرمان، میدانم که آدم اینجور وقتها کمی قاطی میکند و مسائل کوچک را بزرگ میبیند؛ ولی سارا بیتجربه بود، به توهماتش بیش از حد بها داده بود، وِلکن ماجرا هم نبود، فردا صبحش که بیدار شدم دیدم کلی روزنامه پهن کرده روی میز صبحانه و دارد دنبال خبرِ تصادف منجر به مرگ میگردد، همان موقع بود که فهمیدم سارا آدمِ بیجنبهایست، اصلا نبایست از این چیز میزا بخورد، جالبتر آنکه زل میزند توی چشمانم و میگوید یک قطره هم نخورده، واقعا یادش نمیآید؟ پس آن لیوانهایی که مرتب پر میشد و خالی میشد ساندیس بود؟ همان بهتر که شبهای مهمانی برود خانهی پدرش و فردایش که دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگردد بیاید، بیجنبه آنقدر روزنامه ها را زیر و رو کرد تا بالاخره یک تصادف توی آن حوالی پیدا کرد و عکسش را گرفت توی صورتم که: «ببین، زنِ، زن، ما زدیم به این دیشب، حالا هی بگو سگ.» درست آنموقع بود که برای اولینبار توی صورتش داد زدم: «دوباره شروع نکن.» از آن دادهای وحشتناک، تا آن موقع فکر نمیکردم چنین قابلیتی دارم و حنجرهام آماده است برای اجرایِ همچین فریادی. بعدتر اما خیلی این جمله را تکرار کردم، وقتی جلوی ماشین را نشانش دادم که فقط به اندازه یک سگ آسیب دیده بود، وقتیکه همهی فامیل تایید کردند سارا آنشب زیادهروی کرده، وقتی روزنامه را گرفتم جلوی صورتش که رانندهی احمقِ ماشینی که با آن زن تصادف کرده خودش را معرفی کرده، میگویم احمق از این بابت که دست از پا درازتر رفته و گفته من این زن را زیر گرفتم، آخر انگل اگر تو وجدان داری چرا همان موقع نرساندیش بیمارستان. اگر هم آنقدر سنگدلی که نیمهجان ولش کردی وسطِ خیابان، دیگر این معرفی کردن یعنی چه؟ ولی گرفتاری من با آن جمله و سارا همچنان ادامه داشت و از آن گذشته دیگر کاملاً به توانایی فوقالعادهام در داد زدن پی برده بودم. پس تمامِ وقتهاییکه دنبال دلیل و مدرک میگشت تا حرفِ خودش را به کُرسی بنشاند همانطور ناگهانی توی صورتش هنرمندی میکردم، تا اینکه طاقتش طاق شد و گفت برویم مشهد، حالا که منتظرم حرفی بزند تا دوباره بگویم: «دوباره شروع نکن.» چیزی نمیگوید، خدا را شکر. انگار قولش را فراموش نکرده، اینکه برویم مشهد و برای گناهی که من میگویم "نکرده" و او میگوید "کرده" توبه کنیم و او در عوض دیگر حرفی از تصادف با سگ نزند و فراموشش کند. حالا دارد بیصدا اشک میریزد که راننده و شاگردش برمیگردند داخل. شاگرد روبروی همهمان میایستد و میگوید:
«سگی، حیوونی، یه چیزی تو همین مایهها.»
سارا سرش را تکیه داده به شیشه و نگاهِ بیرون میکند،خوب میدانم دنبال جایِ پایِ زنی میگردد تویِ برف.
دیدگاهها
موفق باشین
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا