داستان «نيمكت خاكستري» نويسنده «آيدا مجيد آبادي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «نيمكت خاكستري» نويسنده «آيدا مجيد آبادي»

 

پای راستم تلق تلق خودش را به زمین می کوبید شاید از دست همتای آویزانش راحت شود! ده سال بود که وقت راه رفتن، وقت ترسیدن، وقت کتک خوردن، وقت پول در آوردن، وقت بی وقت، وقت هر وقت، باید جور این پای منگ را می کشید. و می کشید. نیمکتی خاکستری صدایم زد، نمی دانم شاید هم صدایش زد! پای راستی خسته ام را می گویم.خلاصه من و پای راست و پای چپم رفتیم و رویش نشستیم. پای چپم دراز به دراز افتاد، همیشه همینطور بود، مثل احمقها هرجا می رسید دراز می کشید. اگر پایم نبود حقش بود زیر کمربند سیاه و کبودش کنم.طوری که جایش با جای کمربند مال پدرم که از بچگی روی، روی، روی اونجام مانده مو نزند.

- اگه پسرم نبودی حقش بود زیر کمربند سیاه و کبودت کنم. احمق. احمق. لنگ ظهره، واسه چی خوابیدی؟ همقد تو که بودم وردست عموم هزارتا مشتری رو را مینداختم.

- احمق، پای احمق... تا کی باید مثل تنه لش دنبال خودم بکشمت؟ اصلاً توی تنه لش نبودی بابام تو اهل محل و تو فک و فامیل سر شکسته نمی شد که بره از غصه با دماغ بیفته تو تریاک.

مامانم هم هی از دستش کتک نمی خورد که:

- اگه تو زنیکه ی وا مونده یه چیزیت کم نبود بچه اینطور ناقص الخلقه نمی شد. دست خدا که کج نیست که گلشو کج ببنده زن. تو یه چیزیت هست...

-اینهمه حرفو به من نزدنها، به تو زدن. چرا از رو نمیری؟ چرا وقتی بچه ها تو کوچه دنبال هم

می کنن و من مثل پیفپاف خورده ها فقط نگاشون می کنم از خجالت آب نمیشی؟

چرا وقتی اون پسره گنده هه با دار و دسته اش تو کوچه ادامو درمییارن و بهم میگن علی یه پا، زود خودتو می کشی عقب؟ خب بیا جلو بگو هستم. بگو من پاشم. بگو را میرم براش.

ده نمیری دیگه. ده بلد نیستی را بری دیگه. فقط بلدی خیابونا رو جارو کنی و پای شلوارمو کثیف کنی و مامانم هی دستمال دس بگیره و مث بچه ها تمیزت کنه.

من با تو چی کار می تونم بکنم؟ چه قدر بادکنک بفروشم؟ چه قدر سیگار بفروشم؟ چه قدر شیشه ی ماشینای مردمو پاک کنم که وقتی در خونه رو باز می کنم و از اون پله های لعنتی میرم تو زیرزمین، کتک نخورم؟

- همین؟ صبح تا شب بیرون چه غلطی می کردی پسره ی مفتخور؟ دوتا پلاستیکو نتونستی پُف کنی بفروشی خبر مرگ ننه ات؟ از پسر بقال سر کوچه یاد بگیر، همقد توه، صبحا میره مدرسه، عصرا وردست باباش هزار جور کار می کنه.

- اگه مامانم نرسه که منو کشته.

- هی مرد، چی کارش داری؟ حساب بی عاری خودتو از بچه میگیری؟ تو هم یه کار داشتی بچه ام که هیچ، خودم کنیزیتو می کردم. بقال سر کوچه بچه اشو میفرسته مدرسه. تو چی؟ گذاشتی بچه ام دو کلاس سواد خوندن نوشتن یاد بگیره.

- به من چه افریته؟ خودش نرفت. یه روز گفت بچه ها چپ چپ نگام می کنن. یه روز گفت

آقا ورزش ازم کارای سخت سخت میخواد. یه روز این، یه روز اون. درس عرضه میخواد خانوم. چیزی که بچه ی تو از همون روز که از نافت بریدن نداشت.

- از بس که کتکش زدی، از بس که تو سرش زدی، از بس که منم کاری به کارت نداشتم. فکر

می کردم پدرشی صلاحشو میخوای. ولی حالا چی؟ شدی یه مفنگی مفتخور که نصف بیشتر روزت تو این زیرزمین خراب شده میگذره.

- خوشت نمییاد؟ هری. خوش اومدی. برو بشین بغل دست خواهر ترشیده ات ور دل بابات. من خودم میدونم بچه امو چه طور تربیت کنم. چیز خوردنش به تو نرسیده.

- بابا نزن. نزن بابا. غلط کردم. چیز خوردم. از فردا پول زیاد زیاد مییارم. نزن مامانمو. ترا خدا نزن...

- ببین لعنتی، ببین چلاق، این اشکا رو ببین، اینا همه اش واسه توه. کاش بری زیر ماشین. کاش از ته ته کنده شی.

- آقا پسر،

سرم را به عقب چرخاندم. همان دختر بچه ای که دیروز از من بادکنک خریده بود صدایم می کرد.

با لباس مدرسه بود. شبیه دیروز عصر نبود که موهایش را با دو روبان سفید، خرگوشی بسته بود و هربار که حرف می زد دامن کوتاه و صورتی رنگش با حرکت بدنش تکان تکان می خورد.

از خجالت می خواستم مثل پای چپم دراز به دراز بیفتم و بمیرم.

بابام که هر وقت می زندم و من گریه می کنم می گوید:

- خاک بر سرت. مرد که گریه نمی کنه. آبرومو می بری همه جا...

زود صورتم را برگرداندم و دماغم را با آستینم گرفتم و دو دستی کشیدم روی چشمهام.

-         آقا پسر با توام. چی شده؟ بادکنکات ترکیدن؟ نکنه باد برده بادکنکاتو؟ من اونی رو که دیروز عصر با بابام ازت خریدم هنوز دارمش. میخوای برت گردونم؟

-         حرفی نزدم و فقط بر و بر نگاهش کردم.

-         جلوتر آمد و کنارم ایستاد و دست کرد توی کیفش.

-         - شاید گشنته. بیا من کیکمو نخوردم. بیا بدمش به تو.

و کیک را به طرفم گرفت.

با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:

-         من گدا نیستم. خودم پول دارم، می خرم خودم.

-         - مگه من گفتم تو گدایی؟ تو بادکنک فروشی، خودم دیدم. راستی، بادکنکات کجان؟

-         کمی جرأت پیدا کردم. سرم را بردم بالاتر و با صدایی کمی بلندتر گفتم:

-         من، من عصرا بادکنک می فروشم. هنوز که ظهره.

-         تا ظهر چی کار می کنی؟

-         تا ظهر؟ خب تا ظهر هم سیگار می فروشم، یا شیشه ی ماشینا رو پاک می کنم.

-         - اوووه. چه قدر کار؟ خسته نمیشی؟ بابای من به اون گندگی فقط تا ظهر کار می کنه. بعد یه کوچولو می خوابه. بعدشم میریم بیرون، گردش. تو بابا نداری که اینقدر کار می کنی؟

-         - من؟ من، من، چرا دارم. خب خیلیم گنده است.

-         پس چرا اینقدر کار می کنی؟ چرا اون کار نمی کنه؟

-اون؟ اون، خب، خب، خب ...

حرفم را خوردم. یعنی خودش خودش را خورد. چه جوابی داشتم بدهم؟ چه می توانستم بگویم؟

گاهی دروغ آنقدر گنده می شود که حتی برای گفتنش هم باید دهان گنده داشته باشی.

به پای وا رفته ام نگاه کردم. گمانم او هم به پای وا رفته ام نگاه می کرد. اما نمی توانست فکرش را هم بکند که کل زندگی من روی همین پاشنه ای می چرخد که حتی تکان هم نمی خورد، چه برسد به چرخیدن.

می خواستم بلند شوم و با سرعت از آنجا فرار کنم. می خواستم آنقدر بدوم که یک هو بال در بیاورم و بروم لای ابرها تا هیچکس دیگر این پای چلاق را نبیند.

-         بابام میگه وقتی کسی دوست نداره بهت جواب بده، اصرار نکن. باشه. حالا که دوست نداری جوابمو بدی، لا اقل این کیکو بخور. من میرم خونه ناهار بخورم. وااای، دیرم شد.

کیک را با عجله روی نیمکت کنار من گذاشت و دوان دوان دور شد.

نگاهی به کیک انداختم و دلم ضعف رفت.

-         لابد حالا مامانم با یه کوکو یا یا یه شیر برنج یا آش یا چه می دونم، منتظره که من برم خونه.

دست کردم توی جیبم. امروز چیز زیادی در نیاورده بودم.

-         انگار امروز کرم مردم و ابرای کویر لوت یکی شده بود. انگار همه ی سیگاریا رو از تو شهر جمع کرده بودن. انگار همه ماشینشونو داده بودن کارواش خدا.

کیسه هایی کنارم پر پر بودند. پر از سیگار و بادکنک. اگر عصر هم نمی توانستم چیز زیادی بفروشم حتماً شب شام مفصلی در انتظارم بود.

 

دیدگاه‌ها   

#4 آرشام 1394-01-07 04:12
وااو درود بانو آیدا من که واقعا نمیدونم به زبانی احساسم رو به چه زبانی بازگو کنم از این همه هنر ...
#3 مهناز پارسا 1393-09-29 03:05
سلام. آیدای عزیزم.داستان زیبایی ست. به نظر من هم در زمینه ی شعر ، قلم زیبایی داری و هم نثر. منتظر داستانهای دیگر شما هستم. به امید موفقیت روز افزون.
#2 ... 1393-06-25 02:56
با سلام داستان خوبی بود فقط من فکر می کنم مشکل اصلی همیشه در نثر است نثر هیجان زده کار را خراب می کند و خیلی از نویسنده های ما تحت تاثیر نثر خودشان می نویسند آن هم معمولا تحت تاثیر داستان های خوبیست که از دیگران خوانده اند وقتی آدم وقت می گذارد و تلاش می کند چه خوب است روی نثر خودش کار کند خونسرد و آرام و ساده بنویسد
#1 ارغوان 1393-06-23 18:21
موضوع داستان خوب بود.مکالمات بین ادمها طبیعی بود. پردازش موضوع نداشت، مثل کسی بود که می خواست بگه یه پای چلاق هست، یه بابای معتاد و ... اینها توی پردازش خوب از آب در میان. ما از جملات مکالمه ای پیوسته می فهمیم مثلا الان پدره شروع به زدن کرده در صورتیکه ما باید این رو با روایت بفهمیم، ما داریم داستان می گیم، خبر نمی دیم. منتظر داستانهای بعدیتون هستم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692