بهقول یاسین همیشه 5شنبه ظهرا دوستداشتنی بود. وقتی از مدرسه میاومدم خونه قشنگترین خبریکه میتونستم از مامان بشنوم این بود که بچهها وسایلتون رو جمع کنید، عصری میخوایم بریم خونه خانومجان.
خوب میدونستیم که عموها و عمههامون هم حتماً اونجان و جمع نوههای خانومجان تو اون حیاط درندشت چه صفایی داره.
حرفامو تو ذهنم مرتب میکردم که تو این دو روز همشون رو برای لیلی تعریف کنم و چیزی جا نمونه. لیلی هم همینکارو میکرد. از حرفای درشت تا ریز ریزکیهارو که فقط به لیلی میگفتم و انصافاً اون هم رفیق بینظیری بود. با هم همیشه همین بودیم.
من و لیلی خیلی جور بودیم. جورتر از بقیه نوههای خانومجان. نمیدونم شاید بین بقیه بچهها هم این صمیمیت وجود داشته و من توجهی نکردم. چیزایی پنهونی. شاید از همین چیزا بوده و من ندیدم.
مثل وقتیکه عمهمنیژه زنگ زد و گفت عمورضا و زنعمو و خسرو میخوان بیان خواستگاری مرجان. انگار ورای نگاههای فلسفی، یه چیزای دیگهای هم بینشون بوده و ما ندیديم.
جمعه غروب اما عجیب دلگیر بود. همه خداحافظی میکردیم. مثل لشگر شکستخورده راه میافتادیم که بریم خونههامون.
خانومجان همچین حال درست و درمونی نداشت. یهجورایی پکر بود. دمق بود. نمیدونم هیچوقت حس تنهایی رو نچشیدم. نمیدونم.
حالا دیگه اوضاع با اونموقعها خیلی فرق کرده. دیگه همه شیک شدن و کسی شب خونه خانومجان نمیخوابه. همه ماشینای مدل بالا دارن و هر وقت شب که راه بیفتن نهایت 20 دقیقه بعد میرسن خونه.
فکر کنم خیلیوقته تشکای خانومجان واسه مهمون پهن نشده. اونموقعها وقتی رختخوابارو پهن میکردن که بخوابیم من و لیلی روی همه تشکا میخوابیدیم. هر کدوم چند ثانیه چون بعدش گرم میشد. خنکای ساتن عجیب آرام بخش بود، روش غلت میزدیم.
لحافای ساتن رنگ و وارنگ لحاف آقاجون اما از همه قشنگتر بود. فیروزهای. رنگ همون انگشتر خانومجان که خیلی دوسش داشت. آقاجون که از مغازه برمیگشت همیشه تو دستش چندتا پاکت بود. راستی الانا دیگه از اون پاکتا نیست. من ندیدم دیگه. انگار نوستالژی شده. بهقول نیما میگفت کم چنگ بزن به چیز میزای زیر خاکی.
اگه تابستون بود یه هندونه خیلی بزرگ هم دستش بود که بیبرو برگرد قرمز بود. نمیدونم اما انگار آقاجون هندونههای قرمز رو خوب میشناخت. که هیچوقت حتی یهبار هم هندونه سفید نخریده بود. بچه که بودم فکر میکردم اینا یه سحر و جادوئه. خریدن هندونه قرمز.
میانداختتش تو حوض. مام همش میرفتیم تو آب قلش میدادیم تا ماهیا بترسن و برن اینور و اونور. من و لیلی دوست داشتیم همیشه نویسنده بشیم. یه وقتایی هم روی ورق یه چیزایی مینوشتیم و واسه همدیگه میخوندیم.
این حال نویسندگی مثل یه تب سینوسی میاومد و میرفت هراز گاهی. اما هیچکدوممون هم نویسنده نشدیم که هیچ تو عمرمون یه انشای درست و درمون هم ننوشتیم که حداقل دلمون به اون خوش باشه. این نوسانات شامل نقاشی و آشپزی و بقیه هنرها هم میشد اما خب... همون هنرهایی که خانومجان میگفت همه دخترا باید بلد باشن. مرجان اما آشپز خوبی بود. دستپختش عالی بود. شاید واسه همینم بود که خسرو عاشقش شد و رفت خواستگاریش اما هر چی فکر میکنم میبینم که اولاً خسرو کی دستپخت مرجان رو خورده بود و بعدم یعنی همین کافی بود برای خوب و بینظیر بودن مرجان. خسرو همین براش کفایت میکرد.
یادمه وقتی مرجان و خسرو نامزد شدن لیلی رفت توی پیله خودش، از اون پیلههایی که جز من هیچکس نمیدیدش. ماهها تو همین حال بود. تا وقتی عقد کردن. بعد کمکم باورش شد. نمیتونم درک کنم که باورش چطور بود اما تموم شد. در اومد از تو پیلش.
همیشه وقتی یکی به مناسبت خرید خونه یا ماشین یا هر چیز دیگهای شیرینی میآورد خونه خانومجان دلم میگرفت.
خانومجان قند داشت و نمیتونست شیرینی بخوره. میدیدم که آقاجون هم هیچوقت شیرینی نمیخوره به بهونه اینکه مبادا قند و کلسترولش بره بالا، اما من مطمئن بودم به عشق خانومجان نمیخوره.
عمهزهره تند و تند سیبزمینیهارو تو ماهیتابه تکون میده که ته نگیره. به مامان میگه که دکتر گفته باید قلب خانومجان رو بالون بزنن. مامان همونجوری که داره برنجو تو اون سینی بزرگه که من هیچوقت اسمش رو یاد نگرفتم بالا پایین میکنه از من میپرسه حدیث بالون کردن کار سختیه؟ و احتمالاً تو دلش بعد از این سوال احساس غرور میکنه که من الان دانشجوی سال آخر پزشکیم و من به بالون قلب خانومجان فکر میکنم و آروم میگم: نه ایشاله که چیزی نیست. و تو دلم هزاربار این حس مالیخولیایی مامان رو تجزیه و تحلیلی میکنم که آخه الان وقتشه آخه؟
وقتیکه سرطان روده مثل خوره اومد سراغ آقاجون هیچکدوم به خانومجان چیزی نگفتیم. هیچی. اما خانومجان خوبتر از همه ما میدونست که مرغ عشق همخونش داره پر میزنه. تودار بود و قوی. شیرزن بود واسه خودش. انگار تمام اتفاقات رو قبل از وقوع میدونست. خوب بلد بود مسائل رو قبل از حیرون و ویرون موندنای زنونه شروع به شکافتن کنه. انگار این یه تبحر ذاتی بود. اول عروسیش تو اون خونه کوچیک تو محله صابونپز خونه یخهارو میشکونده و کهنههای عمو رضا و بابامو میشسته. احتمالاً دستاش یخ میزده و هزاربار تا شستن کهنه تموم شه بهشون ها میکرده. روی هیتر قرمهسبزی درست میکرده که بوش ملت رو دیوونه میکرده. هیتری که فقط یه شعله داشته و از زمانسنجو فر و هفت هشت دهتا دیگه شعله هم خبری نبوده. خیلی دلم میخواست یهدونه از همین هیترها رو به مرجان میدادن تا باهاش برای خسرو غذا درست کنه. بارها تو ذهنم تجزیه و تحلیل کرده بودم که نتیجه چی خواهد شد. و بعد هم ما حال خسرو رو ببینیم. وقتی عمهروحی دنیا میاد این خونه رو میخرن. کارو بار آقاجون گرفته بوده و این به لطف زنیتهای خانومجان بوده.
آقاجون که رفت خانومجان خودش همه کارارو کرد. تو دلش گریه کردو نذاشت کسی بفهمه که چقدر بیکسه... تا شب هفتش به صد و خوردهای آدم شام و نهار داد. همهرو هم خودش درست کرد. براش مهم بود که تو حلوا کم زعفرون نریزن آخه آقاجون کم کسی نبود. من و لیلی تو خرماها گردو میذاشتیم و روش پودر نارگیل میریختیم. عمه زهره مویه میکرد و هی اینور و اونور خودشو تاب میداد، عمه روحی تو صورتش میزد اما خانومجان یواشیواش اشک میریخت. خیلی یواش. مامان تند تند واسشون آب قند میآورد. خانومجان آب قند رو پس میزد و میگفت: مونسجون من قند دارم مادر نیار اینو. تو این هیر و ویر منم میمونم رو دستتونها.
اولین 5شنبه بعد از چهلم آقاجون، خانومجان همهرو دعوت کرد. خورشت آلواسفناج پخت و یه حلوای پر از زعفرون. کاسه بلوریهارو آورد و توش انار دون کرده ریخت و بهمون تعارف کرد. روی انارا گلپر ریخت. زنعمو حوری حامله بود و هوس دیماج کرده بود. از اون دیماجا که تو ماه رمضون درست میکرد هم درست کرده بود. سندای خونه و مغازه و زمینای طالقان رو گذاشت جلوی بابا و عمومرتضی و عمورضا. گفت انحصار وراثت کنین، سهم خودتون رو بردارید و سهم دخترارو هم بدین. هیچکدوم قبول نکردن. هر چیم که خانومجان التماس کرد هیچکس این کارو نکرد. شوهر عمههام اما همچینم از این ماجرا راضی نبودن. لب و لوچههاشون آویزون بود اما از ترس بابا و عموهام طبق جریان آب شنا میکردن و جرأت نداشتن شکایت کنن و من احتمال میدادم همون شب تو خونههاشون یه گردو خاک حسابی شده اما سر بهونهای کاملاً ناشیانه و احمقانه که دو طرف هم خوب دلیلش رو میدونن. اما مثل یه جنگ آروم داخلی هضمش کردن.
خانومجان که تنها موند همه فکر چاره کردن. نه واسه تنهایی اون که میدونم حتما دلیلش وجدان خودشون بود. درد میکرد اونم چه دردی. احتمال میدادم که هر شبی که کنار زناشون یا شوهراشون دراز میکشیدن یاد خانومجان میافتادن و به بهانه یه سیگار یا یه لیوان آب بلند میشدن میرفتن و بعد از دهدقیقه دوباره برمیگشتن و تا صبح هم دیگه فکر خانومجانو نمیکردن.
خانومجان تو این سهسال خیلی اصرار کرد که بیاید خونه رو بفروشید و سهمتون رو بردارید. ولی خب احتمالاً بهخاطر همون عذاب وجدانه هیچکدوم اینکارو نکردن. یه حس غریبی بود هرکسی میفهمید. اوضاع اونموقعها دیگه به نظرم قشنگ نبود. یه فوبیای وحشتناک تو تموم حس و حالهاش وجود داشت.
خانومجان قبل از اینکه خشکی درختا و مردن قناریها رو ببینه خودش خونه رو فروخت. یادمه وقتی رفتیم که اثاثش رو ببریم تو اون آپارتمان مسخره تو حال خودش نبود. یه جای دیگه بود همونجایی که من جاشو نمیدونم اما هر چی بود اینجا نبود. درو که قفل کرد من خورد شدنس رو دیدم. کلیدو داد به بنگاچی. بنگاچی با اون دندونای زرد یکی بود یکی نبودش لبخندی کریهی زد و گفت: انشاله خونه جدید اومد داشته باشه و همیشه توش سلامتی باشه.
خانومجان فقط سرشو تکون داد. حرف بنگاچی احمقانهتر از ذهنیت من بود. کی با فروختن خاطرههاش میتونه شاد باشه.
دلم گرفت. هیچوقت آنقدر دلم نخواسته بود از ته دل گریه کنم. چرا، بیشتر که فکر میکنم یهبار دیگهام بوده که دلم خواسته هایهای گریه کنم. همون وقتیکه نیما بهراحتی گفت که ما بهدرد هم نمیخوریم: حدیث از من توقع نداشته باش به این رابطه مینیمالیسمی ادامه بدم.
- انگار داریم دور خودمون میچرخیم هیچچیز مشترک نداریم که واسش دهدقیقه بحث کنیم یا حداقل من هیچچیز مشترکی با تو پیدا نمیکنم تا حالا هم انگار فقط سعی میکردیم این رابطه رو به سرانجام برسونیم همین. نظر تو چیه؟ و بعد خیلی راحت چایی نیمهگرمشو سر کشیده بود و به چیزی فکر کرده بود که من نمیدونستم چیه.
ازم توقع داشت معقول باشم درحالیکه خودش بریده و بود و دوخته بود و تنم کرده بود. نگاش کردم. چیزی نداشتم که بگم. همیشه فوبیای جدایی هستم. از جدایی میترسم. اونقدر زیاد که هیچوقت بهش فکر نمیکنم اما همیشه تو زندگیم رد پاش هست.
کیفمو برداشتم از سرازیری پارک طالقانی اومدم پایین. همون مسیری که بالا رفتنش رو اصلاً حس نکرده بودم.
تو پایین اومدن فقط بیصدا گریه کردم. خیلی بهخودم فشار آورده بودم که جلوی نیما قوی باشم اما خب خودم میدونستم که نبودم. اصلاً دنبالم نیومد. بهراحتی گذاشت برم. برای تموم شدن یه حسی که هیچ تعهدی توش نبود فقط 5 دقیقه وقت صرف مرده بود. درسته تعهد نداشتیم اما عشق که داشتیم. عشق هم نه انگار فقط من داشتم.
فرداش تو اتاق تشریح دیدمش. دیگه انگار منو نمیشناخت. لبخندش کاملاً عمومی بود. نه یه حس خاص، نه مثل هفته پیش، نه مثل روز اول آشناییمون که من همیشه با بهیاد آوردن اولها مشکل داشتم و دارم.
خانومجان رفت تو آپارتمانش. همون جاییکه میدونم هیچوقت بهش عادت نمیکرد.
حیاط خلوت اونجارو کرد شبیه حیاط خونش اما نشد. اون حس منجمد آپارتمان تو روحش بود و نمیشد به چشم اشانتیون خاطرات بهش نگاه کرد و انگار تلاش برای این مسئله آب تو هاون کوبیدن بود.
بهعنوان یه آدم مدرن به عمقش که نگاه میکردیم بدک نبود اما خب برای خانومجان این حرفا دلخوشکنک بود و احتمالاً خارج از فهم. و صد در صد بیاحساسی و بیفکری.
قلب خانومجان رو بالن زدیم. دکتر حسینی بهم گفته بود که بالن ممکنه 30 درصد موفق باشه که همون 30 درصد هم موفق نشد. باید عمل باز میشد. دوباره دلم گرفت. میخواستم واقعبین باشن اما یهکم با منطق جور در نمیاومد. اون حس فوبیایی ترس از جدایی دوباره اومده بود سراغم و داغونتر از قبلم میکرد.
خانومجان راضی بود. حال و روز بدش رو بهروی کسی نمیآورد. دلش نمیخواست بقیه نگرانش باشن. از اینکار متنفر بود. همیشه همینطور بود. به خودش همیشه در این رابطه سخت میگرفت. لبخند میزد لبخندهای تصنعی همراه با درد. از هموناییکه اگه آقاجون میدید ازش میپرسید چیزی شده خانم. خوب درک میکرد که این لبخندها نمایه سر طاقچست.
روزیکه میخواست بره اتاقعمل بابا رو صدا کرد و جای همهچیرو بهش گفت. حتی اون چهارتا تیکه طلاشو که یادگار بود. بابا تند تند میگفت: خانومجان این حرفا چیه میزنی. ایشاله سلامت میآیی از اتاق عمل بیرون سایهات بالا سرمون میمونه صد و بیست سال.
اما هم من هم خود خانومجان میدونستیم که سایه هیچکس مگر بهندرت صدو بیست سال بالای سر کسی نمیمونه. تازه اگرم کسی صدو بیست ساله بشه که دیگه توان سایه بالاسر بودن برای کسی رو نداره.
خانومجان رفت تو اتاق عمل بابا پشت در اتاق رژه میرفت و هی سیگار دود میکرد و هی خانم پرستار به فواصل 15 دقیقهای بهش یادآور میشد که اینجا بیمارستانه و بهتره سیگارتونو خاموش کنین و اونم هی عذرخواهی میکرد و سیگارشو میچپوند تو جاسیگاری ایستاده بغل دستشو یه ربع بعد دوباره داستان شروع میشد.
عمهروحی خودشو جلو عقب میداد و ریزهریزه اشک میریخت و با تسبیح توی دستش صلوات میفرستاد. مامان هم هر چند دقیقه يهیار ازم میپرسید حدیث چقدر طول کشید یعنی اتفاقی افتاده و من مجبور بودم برای هزارمین بار بگم که مگه تزریق پنیسیلینه که تو چشم بههم زدنی تموم بشه. این عمل طولانیه و صد البته حساس.
و مامان باز روشو میکرد اونورو میرفت تو عالم خودش. و هر از چند گاهی همشونههای عمهروحی رو ماساژ میداد.
خانومجان رو از تو اتاق عمل بیرون آوردن. روی یه تخت دراز کشیده بود و روش یه ملافه سفید بود و یه سرم هم تو دستش. همه بهطرف تخت هجوم بردن. از اون حرکاتی که دکترارو تا سر حد جنون میکشه.
بعدازظهر خانجون تو ریکاوری بههوش اومد. و ما همه خوشحال. اونقدر خوشحال که شاید تو اون لحظه انگار دنیا رو بهمون داده بودن و خودمون خبر نداشتیم.
مامان تند تند حلوا رو بههم میزنه که ته نگیره. صدای قران میاد. مهمونا میان و میرن و من و لیلی چایی تعارف میکنیم و من همش به لیلی تذکر میدم که با این وضعیتش نباید دولا راست شه و یادآوری میکنم که پا به ماهی. عمهروحی گریه میکنه و تو صورتش میزنه. بابا و عمومرتضی دم در واستادن و به همه سلامایی غمگین تحویل میدن. بچهها تو راهپلهها میدوئن همیشه از خونه خانومجان آزادی و رهایی تو ذهنشون سایه مونده. خسرو تند تند بهشون تشر میزنه که همسایهها روانی شدن تو پلهها ندوئین.
خانومجان همون شب تو اتاق سیسییو از پیشمون رفت. رفت همونجایی که دوست داشت بره.
احتمالاً اونروز بعد از عمل همه خندههاش برای دلخوشکنک بچهها بود. تو قبری که از اول بهش فکر کرده بود دفنش کردیم یه قبر دو طبقه. طبقه پایینش قبلاً مال آقاجون شده بود. همخونش دوباره اومده بود پیشش. آقاجونم انگار از تنهایی در اومده بود.
نگام میافته به قاب خانومجان. داره میخنده. بهنود داره سعی میکنه روبان سیاه رو کنج قاب بچسبونه. تموم که میشه میذاره کنار قاب عکس آقاجون.
منم بهش میخندم و زیر گوشش میگم که همیشه زن بودنش رو ستایش میکردم.