داستان «بلیط لاتاری خانم سوزان» نويسنده «داود مرزآرا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

وقتی در منطقۀ " kerrisdale " درغرب ونکور، دیوید مغازه ی کوچک مجله فروشی خودش را باز کرد، ساکنین آن جا خیلی خوشحال شدند. صبح ها می آمدند و روزنامه های صبح و مجله های تازه درآمده را می خریدند. هم دیوید خوشحال بود وهم همسایه های دور وبر. صبح های خیلی زود دیوید صبحانه نخورده مغازه اش را بازمی کرد. قبل ازآنکه مشتری ها به سراغش بیایند روزنامه ها ئی را که پشت درمغازه روی هم انباشته شده بود به داخل می برد. درصندوق بزرگ آهنی را بازمی کرد که شرکت اصلی توزیع کننده، مجله ها را درآن می گذاشت. همه را برمی داشت می برد داخل مغازه، چراغ ها را روشن می کرد، روزنامه ها را روی پیش خوان می گذاشت و مجله ها را درقفسه های ایستاده می چید. ویترین بزرگ مغازه را طوری درست کرده بود که روزنامه ها و مجله های چیده شده، از پشت شیشه کاملا به چشم بخورند و توجه عابران را به خود جلب کنند.

کسانی که عازم محل کارشان بودند صبح ها جلوی مغازه اش نیش ترمزی می زدند و روزنامۀ دل خواهشان را می گرفتند و می رفتند. مغازه شده بود محل دیدارو چاق سلامتی همسایه ها. دیوید بین ساکنین محل، محبوبیت خاصی پیدا کرده بود. همه دوستش داشتند. این شلوغی و استقبال عصرها هم تکرار می شد. اومشتریان خود را می شناخت، حتا می دانست هرکدام شان طا لب چه روزنامه و یا مجله ای هستند.

بخشی از مغازه را اختصاص داده بود به کتاب های جیبی که اکثرا پلیسی و جنائی و ترسناک بودند. بیشتر، پیر زن ها و دختران جوان بودند که سراغ این کتاب ها می رفتند. کتاب های دانیل استیل، ادگار آلن پو و آگاتا کریستی را بیشتر می خریدند.

رابطۀ دیوید با مشتری ها طوری دوستانه و یک رنگ بود که نمی توانست چیزی را پشت یک ظاهردروغین پنهان کند. از این که با روزنامه و مجله و آدم های علاقمند به مطالعه سروکارداشت، از کارش راضی بود.

وسط روز افراد مسن و بازنشسته ی بیشتری می آمدند. مشتری ها دردوسه راهروی کوتاه مغازه، روی قفسه های ایستاده، به راحتی به مجله های مختلف دسترسی داشتند. آنها را برمی داشتند، ورق می زدند وتماشا می کردند. ازدوهزارعنوان مجله درآمریکا و کانادا و اروپا، دیوید حدود دویست وپنجاه عنوان مجله را درمغازه اش عرضه می کرد. مجله هائی را می آورد که مردم بیشتر خواهانش بودند.

بعد از یک ماه دیوید اکثر مشتریان خود را به اسم کوچک صدا می کرد و این رفتار دوستانه ی او برای آن ها خیلی خوشایند بود.

روزهای بارانی و سرد، مغازه گرم بود و نورانی. جان می داد برای همسایه ها تا بیایند و چند دقیقه ای مجله ها را ورق بزنند. دلشان می خواست بیشتر آن جا بمانند. هرچند که یکی دوتا آدم ناجورهم پیدا می شد که مجله ای را زیر کتش پنهان کند. اما این دزدی های کوچک زیاد نبود و از یکی دونفر تجاوز نمی کرد. روبروی مغازه ی دیوید " shoppers drug mart " بود که خیلی بیشتر از دیوید جنس داشت. منتها مجله و کتاب و روزنامه نداشت اما بلیط های بخت آزمائی می فروخت . ساکنین محل مجبور بودند در صف های طولانی صبر کنند تا بلیط های خوشبختی شان را بخرند. این معطلی ها باعث شد تا دوسه نفر ازهمسایه ها که با دیوید خودمانی تر بودند به او پیشنهاد کنند که با دفتر مرکزی شرکت لاتاری تماس بگیرند وازآنها بخواهند تا به " دیوید مگزین " هم اجازۀ فروش لاتاری را بدهند. وقتی خوشحالی دیوید را دیدند ، دو روزطول نکشید که نمایندۀ شرکت لاتاری با یک کیف مشکی، با چهره ای زیباو دوست داشتنی جلوی مغازه اش سبز شد. دختری ترکه ای، قد بلند با موهای صاف. با لبخندی دوستانه پرسید " دیوید تو چه کار کرده ای که این قَدَرهوا خواه داری؟ مشتری هایت مارا تلفن باران کرده اند."

با آموزشی دو روزه برای دیوید و نصب دستگاه ها درمغازه، بساط بلیط فروشی هم برپا شد. پیرمردها وپیرزن های بیشتری به مغازه اش هجوم آوردند. فروش مغازه بالا رفت. بطوری که دیوید با دمش گردو می شکست. سوزان و رابرت و لیندا و اسکات و خیلی های دیگر میامدند و بلیط می خریدند و برای آنکه حوصله شان ازایستادن زیاد سر نرود می رفتند و مجله ها را ورق می زدند.

یک روز سوزان، پیرزن سال خورده ی مبادی آداب به همراه دخترش کاترین، وارد مغازه شدند . کاترین رو کرد به دیوید و خیلی محکم وجدی گفت: "د یوید خواهش میکنم دیگربه مادرم تیکت لاتاری نفروش. از وقتی که داگلاس برندۀ جایزۀ دویست هزار دلاری شد وبلیطش را از مغازۀ تو خریده بود دیگر نمی توانم جلوی سوزان را بگیرم. تمام پول بازنشستگی اش را بلیط میخرد. میگوید بلیط های تو خوش شانس اند. با این سن بالای هشتاد سال، نمیدانم پول را برای چه می خواهد. همه اش می گوید یک روزهم او می برد. همۀ اطاقش شده است دسته دسته بلیط های باطله.

دیوید به او گفته بود " کاترین، اگر من نفروشم، می رود از" شاپرز دراگ مارت " می خرد. شاید هم از جائی دیگر. مثلن چند بلوک پائین تر. "

واو گفته بود : " می دانم، اما تو فعلا به او بلیطی نفروش تا ببینم باید با دیگران چه کار کنم."

دیوید مانده بود معطل. نه میتوانست بفروشد ونه میتوانست نفروشد. یک هفته ای گذ شت و از سوزان و کاترین خبری نبود. دیوید به دنبال پیدا کردن راهی بود که یک روز رابرت با پسر عصبانی مزاجش راسل وارد مغازه شد. هنوزنیامده تو، دیوید احساس کرد با گردن راست و چشمان گرد راسل ، جریان سوزان و کاترین می خواهد تکرار شود.

یکی دو هفتۀ دیگر هم گذ شت وسروکلۀ سوزان و رابرت پیدا نشد. دلش می خواست سراغ شان را از کاترین و راسل بگیرد. اما آنها هم غیبشان زده بود. تا اینکه کعب الاخبار محله که پیرزنی بود با موهائی یک دست سفید و پشتی خمیده، برای دیوید خبرآورد که روزها، سوزان دراطاقش زندانی می شود تا کاترین از سر کار برگردد و رابرت هم مدتی است راهی بیمارستان شده است ودر آنجا بستری است.

خیالش تا اندازه ای راحت شد. اما دلش برای سوزان و رابرت می سوخت. چرا باید آنها کنار گذاشته شوند. آنها با خرید بلیط برای خودشان امید می خریدند. تا روز قرعه کشی چند روزی دل شان خوش بود که بلیط شان برنده میشود.

یک روز که نشسته بود روی صندلی بلند پشت پیشخوان وپاهایش را دراز کرده بود روی چهار پایۀ کنار آن ومجله ای را ورق میزد دید سوزان نفس زنان با عجله وارد شد، برعکس گذشته که بلیط های متفا وت می خرید یک دلارش را گذاشت روی پیش خوان و تقاضای خرید یک بلیط quick pick کرد. دیوید از دیدنش خوشحال شد. شروع کرد به احوال پرسی واین که این مدت چه کار می کرده است. اصلن به فکر فروش بلیط نبود. اما می دید سوزان مرتب به خیابان نگاه می کند و دلش شور میزند تا زودتربلیطش را بگیرد و برگردد. همین که دیوید شاسی دستگاه را فشار داد و بلیط سوزان از دریچۀ ماشین زد بیرون، کاترین مثل اجل، به سرعت، دوان دوان وارد مغازه شد، دست مادرش را گرفت وبرد. نگاهی هم به پشتش نکرد و صدای دیوید را هم نشنید که می گفت " کاترین، صبر کن، بلیط را بگیر"

دیوید بلیط سوزان را گذاشت داخل کشو تا هروقت مادریا دختررا دید آن را بدهد به آنها. اما پیدایشان نشد که نشد. یک روز که به صرافت افتاد تا شمارۀ بلیط را با شماره های برنده چک کند، از خوشحالی فریاد کشید.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692