كتمان / محبوبه جعفرقلي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 


روي صندليِ راحتي نشسته‌ام. سعي مي‌کنم مانع بسته شدن چشمانم بشوم. صداهايي در سَرَم مي‌پيچد، از بين آن‌ها صدايت را مي‌شنوم که مي‌گويي: «به من نگاه کن. به چشماي من نگاه کن. آرام باش. به چيزي فکر نکن. کم‌کم داري احساس مي‌کني که چشمانت دارن سنگين و سنگين‌تر مي‌شن. چشمات از شدت خواب دارن بسته مي‌شن. چشمانت را ببند و بخواب.» نور چراغ‌قوه را روي صورتم حس مي‌کنم و گرمايِ نفس‌هايت که آرام به‌روي گونه‌هايم مي‌نشيند.

«برو به گذشته. مراسم خاک‌سپاري سرگرد، همان جايي‌که با هم آشنا شديم. ناراحت بودي، مادرت بيشتر. هم به خاطر فوت پدرت و هم آشنايي ما.»

روزهاي بدي بود، پدر رفته بود براي هميشه. کاش آن حادثه اتفاق نمي‌افتد. همکارانش مي‌گفتند: در مأموريتي که در منطقه‌ي مرزي داشته، شهيد شده. تنها دلخوشي‌ام شده بود مادر. از زماني هم که فهميده بود يکي از همکاران پدر، به من علاقه پيدا کرده، بيشتر بهانه مي‌گرفت. گاهي مي‌گفت: «اين پسره کارو زندگي نداره که همش مياد احوال ما رو مي‌پرسه؟» من هم بعضي وقت‌ها با نمي‌دانم و گاهي با تکان دادن سَري، جوابش را مي‌دادم. اما بي‌فايده بود بهانه‌هايش ادامه داشت، تا اين‌که فهميد من هم به او علاقه دارم.

«خب، حالا بيا نزديک‌تر، يک ماه پيش، امروز چندمه؟»

براي مني که از بيخ و بٌن تعطيل هستم، چه فرقي مي‌کند امروز چه روزي است. فقط يادم مي‌ماند که هميشه حرف‌هايي براي نگفتن داشته‌ام. خيلي غريبه‌گي مي‌کنم. حس يک‌جور جدايي از همه‌کس. جدا شدن يا جدا کردن، نمي‌دانم، چيز مهمي نيست انگار. کم‌کم پلک‌هايم سنگين مي‌شود. پلک‌هاي وَرَم کرده و خيسم. خوب شد کسي نيست که ببيند يا بشنود صداي هق‌هقم را.

تُن صدايت مثل سوزني در پوستم فرو مي‌رود که مي‌پرسي: چه اتفاقي افتاده؟

از پله‌ها که پايين مي‌روم، درست نمي‌دانم که حتي خاطره‌اي در سرم مانده باشد. اما درست همين‌جا بعد از پاگرد، پايين پله‌ها، پايم که به گلدان شکسته مي‌خورد، دردي در سرم مي‌پيچد که از گيج‌گاه سمت چپ شروع مي‌شود، بعد از يک نيم‌دور، در پشت سرم در گيج‌گاه سمت راست پايان مي‌گيرد.

قبل از آن‌را يادم نيست، اما از اين‌جا به بعدش را چون نوشته‌ام، از ترس آن‌که يادم نرود، مي‌دانم. تو گفتي بنويسمش. گفتي اگر نمي‌تواني بگويي بنويسش و من از دويدنم تا رسيدن به خانه‌ي تو و اين دو روز که اينجايم، نوشته‌ام و از امروز که مرا به محل کارت در طبقه پايين خانه آورده‌اي. اتاقي بزرگ با ميز و چند صندلي راحتي.

از خودم مي‌پرسيدم چرا وسط پله‌ها بودم؟ چرا گلدان، شکسته بود؟ آن هم قشنگ‌ترين گلدان مادر. ترسيدم جوابش را بشنوم. آن‌وقت تو چه فکر مي‌کني؟ مثل همه که مي‌گويند تعطيلم! نه. مي‌دانم همه‌ي حرف‌هايي را که مي‌خواهي، از من مي‌شنوي. وادارم مي‌کني که به خواست خودم بگويم. اما نه، نمي‌گذارم اين‌کار را با من بکني. تو نبايد بشنوي که چه شد؟ تو هم مثل همه فکر کن تعطيلم. من مانع فکر کردن تو نمي‌شوم.

مي‌گويي: «برگرد به دو روز پيش. الآن کجايي؟» نمي‌گويم توي خانه. مي‌گويم خيابان. مي‌پرسي: کدام خيابان؟ مي‌گويم: تاريک است، نمي‌دانم. مي‌گويي: قبلاً که گفته بودي روز است. درست دقت کن. روز است يا شب؟ کدام خيابان؟

در دلم به گيج شدنت مي‌خندم. درست مثل زماني‌که مادر گيج حرف‌هايم بود. تلوتلو خورد و از پله‌ها افتاد. به تو هم همين را مي‌گويم. مي‌دانم عصبي شده‌اي. باز هم در دلم مي‌خندم که تو باور کرده‌اي حرف‌هايم را.

صداي صندلي‌ات را مي‌شنوم. سايه‌ات روي صورتم مي‌افتد و مي‌گويي بازي بس است. چشمانت را باز کن. به حرفت توجه نمي‌کنم. خودت هم مي‌داني اعتقادي ندارم. همان‌روز کنار کولي، فال‌بيني که اصرار داشت آينده‌ام را ببيند، گفته بودم به هيچ‌چيزي اعتقاد ندارم. کولي که صدايم کرده بود: دوري کن از شومي. خنديده بودم. تو گفته بودي : شايد... و من نگذاشته بودم حرفت را ادامه بدهي.

سايه‌ي دستت را حس مي‌کنم که جلوي چشمانم تکانش مي‌دهي. مي‌دانم فهميده‌اي که پلک‌هايم تکان مي‌خورند. مي‌گويي اگر دوست داري بازي کني، بازي کن؛ اما اگر بازي خوردي نبايد ناراحت بشي. بازويم را تکان مي‌دهي.

صداي غژ و غوژ صندلي درمي‌آيد. دوباره راحت روي صندلي‌ات نشسته‌اي. مي‌پرسي: روز است يا شب؟ الان کجايي؟ مي‌گويم: شبه، نزديک سال تحويل. مادر کنار سفره هفت‌سين به جاي آن‌که دعا کند، گريه مي‌کند.  

- چرا گريه؟

مادر به خاطر من گريه مي‌کند. فکر مي‌کند من ديوانه شده‌ام. قرآن را برمي‌دارد و مي‌گويد: خدا به اين قرآن، اگر از تصميمش منصرف نشود، کافر مي‌شوم.

- تو چه‌کار مي‌کني؟ مگر چه تصميمي گرفته‌اي؟

من کنار سفره نشسته‌ام، به مادر مي‌گويم: يا او يا هيچ‌کس. مادر مي‌گويد: هيچ‌کس، بهتر از اين روان‌شناسه که براي پليس هم کار مي‌کند. مي‌گويم: مگر روان‌شناس بَده؟ مي‌گويد: نه، اما نمي‌دانم. من ازش خوشم نمي‌آد. تو هم بايد تمامش کني. مي‌گويم: نه. مي‌گويد: تصميم داري امسال را زهرمارمون کني؟

- خب چي شد؟ تو چه گفتي؟

به تو نمي‌گويم که داد زدم. بد و بيراه گفتم. از خاطرات پدري گفتم که مادر هميشه مي‌گفت: اگر پليس نبود، حداقل الآن زنده بود. مادر عصبي شد و لباس بيرون تن کرد. مي‌گويم: من‌که چيزي نگفتم. بلند شد. رفت طرف پله‌ها. سرش گيج رفت. تلوتلو خورد و....

پلک‌هاي ورم کرده‌ام را به هم فشار مي‌دهم. احساس مي‌کنم تخم چشم‌هايم مي‌خواهد از وسط پلک‌ها بزند بيرون، اما با اين‌کار سرجايش برمي‌گردد. دوباره همان درد در سرم مي‌پيچد. دور سرم مي‌چرخد و مي‌ايستد سرِ جايش.

صدايت باز هم آوار مي‌شود روي سرم؛ مي‌پرسي: «چي شد؟ کجايي؟»

نمي‌گويم که مي‌دوم در خيابان تاريک. مي‌خواهم به تو برسم تا پله‌هايي را که آغشته به خونِ مادر بود، فراموش کنم. خون روي پله‌ها حرکت مي‌کرد. حس مي‌کردم اگر لحظه‌اي آن‌جا بيشتر باشم خفه مي‌شوم. خون از سَرَم بالا مي‌زند.

مي‌ترسم. پايم به گلدان مي‌گيرد. گلدان مي‌افتد. تلو تلو مي‌خورم. طول خيابان را مي‌دوم. وقتي مي‌رسم، در را هزار بار با مشت مي‌کوبم. تا نفسم بالا بيايد.

صدايم مي‌زني: «جوابم را بده، لعنتي؟»

مي‌خندم. به صورتم سيلي مي‌زني. مي‌دانم عصبي شده‌اي.

صدايت مي‌آيد که مي‌گويي: «برگرد کنار مادر، قبل از اين‌که از پله‌ها پرتش کني.»

افکارم را جمع مي‌کنم. يادم نمي‌آيد گفته باشم پرتش کردم. آنقدر عصباني بودم که نفهميدم مادر را هل دادم. مادر تلو تلو خورد و از پانزده شايد شانزده پله افتاد. سرش به پله‌ي آخر خورد.

صدايي مي‌گويد: «دوري کن از شومي». تکرارش مي‌کنم. اما اين صداي تو نبود. صدايي از تو نمي‌شنوم. چشمانم را آرام باز مي‌کنم. پشتت را به صندلي تکيه داده‌اي و صورتت پر از اشک است.

تو اين‌ها را شنيدي؟! نه، من نمي‌خواستم تو بشنوي. چرا اين‌کار را با من کردي؟ 

دیدگاه‌ها   

#6 افسانه زنی از دیار سبز 1390-10-07 05:19
این داستان باید ویرایش شود.
هیپونیزم؛ایراد دارد!
#5 بهروز 1390-10-07 01:03
داستان خوبی بود.موفق باشید
#4 نعمت مرادی 1390-10-06 21:51
زبان داستان با فضا خوب گره خورده بود
#3 التج 1390-10-05 01:33
سلام
داستان زیبایی بود.از خواندنش لذت بردم. به نظر من کامل و خوب است.

موفق تر باشید
#2 مرجان دوردی 1390-10-03 17:50
سلام محبوبه جان
داستان کتمان را خواندم و ارتباط نزدیکی با داستان برقرار کردم.طوری بود که من را جذب خودش کرد تا آخرش را بخوانم.نثرروان ویکدستی داری که توی داستان نویسی نکته ی مهمی است.
نقد اساسی کارت را برعهده ی دیگر دوستان که بهتر می توانند نقد کنند می گذارم.همین قدر بگویم از داستانت لذت بردم.
موفق باشی
#1 لطف اله 1390-10-03 13:59
داستان ساختار روانشناسانه دارد ولی به نظر من کار می خواهد تا از حالت طرح به یک داستان کوتاه قابل قبول تبدیل شود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692