داستان «گفتگوی نیمه شب» زهرا سعید زاده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

-        امروز با مامان تلفنی حرف می زدم. گلایه کرد که چرا دیگه زنگ نمی زنم. از دهنم پرید که یه هفته پیش زنگ زدم و..... او شروع کرد به غر زدن. پشت سرهم تکرار می کرد یک هفته؟ یک هفته؟!! خدایا، مگه ما چقدر فاصله داریم که تو به دیدنم نمیای ، فقط 5 خیابون. خب نیا. ولی اون تلفن را برای چی توی خونه ات گذاشتی؟ برات پیغام میذارم که دلم برات تنگ شده ،جوابمو نمی دی. زنگ نمی زنی. روزی چند بار به دوستات و همکارات زنگ میزنی؟ اما من؟ من که مادرتم؟ .......باورت میشه 40 دقیقه داشتیم با هم حرف می زدیم.

-        اوه 40 دقیقه!

تنها به این جا که رسید مرد از خودش عکس العمل نشان داد و صدایی در آورد که زن فهمید واقعا به حرفایش گوش می دهد.

-        اون 40 دقیقه اصلا خسته کننده نبود. هرچند که اولش کمی گریه کرد. – زن با خودش تکرار کرد- گریه کرد…..مامان هیچوقت گریه نمی کرد. یا لااقل خیلی کم پیش می آمد، اگر پیش می آمد هم هرچی که من اصرار می کردم دلیلش را نمی گفت.

-        مادر خوبی داشتی.

-        چرا؟ چون دلیل ناراحتیشو نمی گفت؟

-        نه. چون تو رو اونقدر دوست داشت که بهت نمی گفت.

زن ساکت شد. احساس کرد که دوست نداشت این حرف را بشنود. هیچوقت باور نکرده بود که دوستش دارد. سکوت بیش از حد طولانی شد. هیچکدامشان خوابش نمی برد. فقط آرام و بی حوصله دراز کشیده و به سقف زل زده بودند. مرد احساس کرد که باید چیزی بگوید.

-        راستی برات تعریف کردم که اون روز از بانک آمدم ، نزدیک بود تمام پول هایم را بدزدند.

-        من هم هیچ وقت اصرار نمی کردم که باهام حرف بزنه.

زن یک کلمه از حرفاش را نشنیده بود. به چیز دیگری فکر می کرد. مرد این را فهمید و چیزی نگفت تا او حرفش را کامل بزند. فکر کرد شاید موضوع بانک زیاد جالب نبود. چه اهمیتی داشت ، حالا که پول ها دست خودش بود.

-        ما از هم دور بودیم. با هم دعوا می کردیم، با هم می خندیدیم. به هم کمک می کردیم ولی از هم دور بودیم. تو از کجا میدونی که دوستم داشت؟ برای چی اینو بهم گفتی؟

مرد کمی جا خورد. ولی گفت: مسلما دوستت داشته. این مسلمِ ، همه ی مادر ها همین طورن.

-        شاید اصلا بهم اهمیت نمی داد. شاید فکر می کرده که نمی فهمم. حتی وقتی که بزرگ شدم همین طوری بود.

-        اگر بهت نمی گفته حتما دلیلی نمیشه که مشکل از تو باشه. شاید شخصیت خودش این طوریه ، کم حرف. من که هر دفعه مادرت را دیدم چهار کلمه از دهانش نشنیدم. به غیر از اون اوایل که زیاد در مورد من پرس و جو می کرد،. الان هم که گفتی چهل دقیقه حرف زدی تعجب کردم.

-        او از من در مورد خریدهایی که می کرد، نمی پرسید. و من هم هیچوقت حتی به دلخواه خودم در مورد وسایل خانه نظر نمی دادم. دوستام برام تعریف می کردند که با مادراشون می روند خرید. اصلا مادراشون همه ی نظرات را در مورد وسایلشون میدادن. فقط برام عجیب بود . نه اینکه از این موضوع بدم بیاد. ولی زیاد هم دوست نداشتم که اون طور می بودم. احساس می کردم که مادرم هم همون طوری دوست داره. اما دفعه ی اول بعد از ازدواجمون که رفتم خانه برای اولین بار هر کاری که کرده بود برام تعریف کرد. هر چه خریده بود. حرف های درگوشی که با همسایه می زد را و اون موقع بود که از وضع خودمون تعجب کردم.

مرد خندید و گفت: دفعه ی اول که من هم رفتم خانه مان، مادر من هم همین طوری بود. تو پیش خواهرم بودی و من توی آشپزخانه ،هنوز داشتم صبحانه می خوردم. مامان برگشت نگام کرد . خندید. دستش رو توی موهام کرد.و جور خاصی نگام می کرد و همون طوری با چشم های مشتاق داشت نگاهم می کرد . یک لحظه احساس کردم که انگار بچه گربه اش شده ام و ازخنده ترکیدم. نگاه مادرم برگشت و بهم اخم کرد. این از من که دو روز دوری از مادرم باعث شد رفتار خشکش تغییر کند. اون هم در خانواده ی ما که سه تا بچه ی دیگر هم دارند ، تو که دیگه جای خود داری. تو تنها دخترشی، تنها فرزندش.

-        تازه دیگه پدرم هم نیست، اون تنهاست.

-        خودش هم تنهاییشو چند برابر می کنه. زیاد اهل رفت و آمد و معاشرت نیست.

-        بهم گفت احساس میکنه هر لحظه ممکنه بمیره. شب ها که می خوابد از ترس اینکه در هنگام خواب بمیرد مدام بیدار می شود.

زن مکث کرد و گفت: وقتی اینو گفت فکر کردم که مریض شده، اتفاقی براش افتاده. یه ترس بدی به جونم انداخت. اولش هم حرفم را تایید کرد و گفت ، آره آره مریضم. من مثل دیوونه ها ازش پرسیدم که چش شده. چی شده و او متوجه شد و گفت، هیچیش نیست. و گفت که خسته است. حوصله اش سر رفته. واقعا خیالم راحت شد که اینو بهم گفت. گفتم که هیچوقت نمی گفت مریضه، یا مشکلی داره. این همیشه حرف پدرم بود که می گفت من مریضم. یه بیماری خاص دارم، نه اینکه دروغ بگه، نه اصلا این طور نبود، ولی بعضی اوقات زیاده روی می کرد. آخرش هم بدون هیچ بیماری خاصی مُرد. اما وقتی مادرم این حرف را زد ، یک آن حس کردم که مشکل بزرگی براش پیش آمده.

-        اون تنهاست. مشکلش فقط همینه. چرا نمیری دیدنش. اصلا با هم می ریم. فردا شب شام میریم پیشش. اگر هم خواستی شب بمون اونجا.

زن لبخند کمرنگی زد و گفت فکر کنم خیلی خوشحال بشه. و فکر کرد مگه چند دفعه پیش میاد که مادرم بگه دلم برات تنگ شده.

دوباره سکوتی برقرار شد. از چند ساعت پیش چراغ ها خاموش بود که شاید خوابشان ببرد . ولی انگار خواب قرار نبود آن شب به سراغشان بیاید. این را مرد گفته بود. بعد از چند دقیقه سکوت هم ، هنوز می توانستند حس کنند که هر دو بیدارند.

زن چیزی یادش افتاد و پرسید: جریان پول های بانک چی بود؟

مرد حواسش نبود. داشت با زخم کوچکی که روی بازویش درست شده بود بازی می رفت . زخم در اصل خوب شده بود و خشک بود و مرد داشت خشکی ها را می کَند.

-        کدوم پول؟

-        همون که گفتی می خواستن بدزدن.

-        آهان ..داشتم می گفتم که ،تو حواست نبود.

و ادامه داد: اون روز که پول وام را از بانک گرفتم، همه را گذاشته بودم توی کیف دستیم. تا ماشین باید پیاده می رفتم. اون روز خیلی شلوغ بود و جای پارک نبود، دو خیابون بالاتر پارکش کرده بودم. یهو احساس کردم که کسی دم گوشم چیزی گفت. کمی کندتر رفتم. بعد از چند قدم دیدم که دیگه نمی تونم راه برم. یارو چاقو اش را به پهلوم فشار می داد و کنار گوشم حرف میزد. بهم گفت که پولهامو تحویلش بدم. از صداش معلوم بود که سن و سالی ندارد. اولش کمی مقاومت کردم ولی لامصب جوری نترس چاقو رو فشار می داد که گفتم هر لحظه ممکنه شکمم را پاره کنه.

-        مگه تو خیابون فرعی بودی؟ مگه کسی اونجا نبود؟

-        نه تو خیابون اصلی بودم و شلوغ هم بود. ولی جوری ایستاده بود که هیچکس متوجه نمی شد خبریه. چند نفر هم از روبروم رد شدند و فکر کردم که همین الانه که کاری بکنند ولی خیلی عادی با هم حرف زدند و رفتند.

زن روی تخت نشست ، به پهلوی مرد نگاه کرد و گفت: تو که هنوز سالمی.

مرد دستش را گرفت و او را دوباره خواباند.

-        آره سالمم. شانس آوردم که اون موقع یه خورده پول تو جیبم بود. حدودا بیست هزار تومن می شد. همون رو با احتیاط از جیبم در آوردم و دادم دستش . خیلی سریع رفت. طوری که من سرم را برگرداندم هیچ اثری از آدم مشکوکی ندیدم. و همه چیز کاملا طبیعی بود.

مرد ساکت شد و نفس بلندی کشید.

-        چرا همون روز برام تعریف نکردی؟

-        اون روز؟ یادم نیست............چرا نگفتم؟!!

کمی فکر کرد و گفت: یادم اومد...اون روز مهمون داشتیم. خواهرم اینا اینجا بودند. کافی بود ماجرا رو تعریف کنم تا همگی شروع کنند چند ساعتی در باره ی قتل و غارت و اینکه روزگار بدی شده صحبت کنن. من هم که حوصله نداشتم و به قدر کافی ترسیده بودم و خسته بودم.

  1. ...

باز سکوت برقرار شد. ساعت 2 نیمه شب و هر دو بیدار بودند. مرد گفت : گرسنه ام شد. گرسنه که نه...بیشتر تشنه ام شد. چایی می خوری؟

زن پذیرفت و مرد با سرو صدا از تخت بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. زن به خروج مرد نگاه کرد. به عرق گیری که تنش بود و کمی چروک شده بود . به کتف هاش که خیلی پهن بودند. به چارچوب در و خروج او نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد و...بلند شد وبه اتاق پسرش رفت.

اتاق تاریک بود و پسرش غرق خواب بود. دهانش نیمه باز روی بالش قرار داشت و پتو نصفه و نیمه از تخت افتاده بود. اتاق زیاد خنک نبود. زن درجه کولر را زیاد کرد و پتو را روی تخت مرتب کرد و از اتاق خارج شد.

در آشپزخانه مرد مشغول دم کردن چای بود.که زن وارد شد و گفت: ما بعد از یازده سال زندگی فقط یه بچه داریم.

-        همینشم زیاده

-        یه پسر. به نظرت پسرا وفادارترن یا دخترا؟

-        من پسرم و تو دختر و هردوتامون هم مادرامون بهمون غر می زنن که چرا زیاد سراغشون رو نمی گیریم.

-        یه روز ما پیر می شیم...

مرد نشست و گفت: همه پیر میشن.

انگار نمی خواست زن جمله اش را تمام کند.

-        به نظرت من زودتر می میرم یا تو؟

-        دوست ندارم به این چیزا فکر کنم ولی امیدوارم هر کسی زودتر مُرد حتما شب های جمعه واسه اون یکی حلوا ببره. من بلد نیستم حلوا درست کنم و لی خب یه کاریش می کنم.

مرد خندید ولی زن نخندید. به دیوار تکیه داده بود و به مرد نگاه می کرد.

-        یک روز تنها می شیم و پیر می شیم. بعد زنگ می زنیم التماس پسرمون می کنیم که بیاد دیدنمون . اگر نیاد اونوقت گریه می کنیم. شاید هم دشنام بدیم. دو دقیقه ی بعد حرفمون رو پس می گیریم. باز فردا صبحش که بیدار میشیم می بینیم که تنهاییم بدون هیچ انگیزه ای برای زندگی.

-        تو همین الانشم که پیش همیم داری با این حرف ها انگیزه مون رو ازمون میگیری.

-        امروز مامان یه چیز ی گفت

-        خب، چرا نمیگی از سر شب تا حالا.

مرد دیگه کمی عصبی شده بود.

زن احساس کرد دیگر دوست ندارد حرف بزند. مرد اصرار کرد و باز هم گفت: بگو چی گفت.

زن با بغض حرف می زد: گفت که اذان صبح که میشه، ناخودآگاه بلند میشه و بعد از خواندن نماز با همان لباسها توی حیاط می شینه. توی حیاط منتظر می شینه، فکر میکنه اگر قرار باشه بمیره در اون زمان می میره. فقط...فقط گفت می ترسه. پرسیدم از چی؟ گفت از اینکه بعد از چند روز کسی نفهمه که مُرده.

زن کم کم گریه کرد و مرد بلند شد و کنارش ایستاد و شانه هایش را گرفت.

زن کنار کشید و گفت: ولم کن محمد.

خودش از حرفی که زده بود ، جاخورد.

مرد پرسید: چرا به من میگی محمد.

زن لبخند کمرنگی زدو گفت: چه می دونم ، حواسم نبود احمد .

مرد لیوان های چای را پر می کرد و عطر آن به همراه بخار در آشپزخانه پیچید.

زن فکر کرد محمد همان بود که گفته بود کنار هم می مانیم و کنار هم پیر می شویم. حتی چین و چروک هامون رو می شماریم.ولی وقتی که رفت می خواست زن را آرام کند و زن کشید کنار و گفت: دست از سرم بردار. محمد قول داد که برمی گرده. گفت میره درس بخونه. زن گفته بود:" خداحافظ. ....ما حتی چند ماه هم کنار هم نموندیم..... ما پیر نشدیم. ..همه اش دروغ بود.... مثل برگشتنت".

زن پشت میز نشست و چای که برایش ریخته شده بود را به دهان نزدیک کرد. احساس خستگی می کرد و به فردا فکر کرد. به مادرش . به اینکه او را پیش خودش بیاورد. و این را به همسرش احمد بگوید. پسرش را خوشحال کند. و فردا که خورشید طلوع کند ، شاید روز خوبی باشد.

دیدگاه‌ها   

#4 shokofeh 1393-06-03 21:54
شما درداستانتون ، مستقيم گويى داشتيد و اين از احساس برانگيزى داستان كم مى كرد و در طى داستان شخصيت زن سعى داشت كهبى تفاوت باشد و در گير نوعى افسردگى و رنج درونى بود ، خصوصاً زمانى كه نام محمد در داستان بيان كرد و البته نتيجه داستان خيلى بى ربط و غير منطقى بود
#3 عباس عابد ساوجی 1393-06-02 19:51
سلام
فضای خوبی را ساخته بودید برای یک داستان خوب. اما با وارد کردن احساس و محمد و احمد و...
کمی از موضوع دور شد.
تنهایی مادر را نتوانستید به خوبی به تصویر بکشید در حالیکه موضوع بی خوابی و چای بی موقع بهانه ای بود برای پرداختن به مادر متاسفانه سرسری از آن گذشتید.
می توانستید تنهایی مادر را با اوهام و خیالات شبانه جذاب کنید. اتفاقی که برای جوان ها هم خوشایند نیست چه رسد به پیر زنی تنها.
آمدن فردا و آوردن مادر به خانه هم چاره کار نیست چرا که موقتی است و باید او به خانه اش برگردد.
داستان کشش آن را داشت که تا آخر بخوانیم و لذت ببریم. در باز نویسی های بعد بهتر می شود.موفق باشید
#2 زهرا سعیدزاده 1393-06-01 13:24
نقل قول:
سلام ..
داستانت رو خوندم یادقت.برشی از زندگی روزمره وتکراری همه ی آدمها و درگیریهای فکریشون..
رختخاب جای خوبی حرفای زن ومردیه ..شروع داستان اگرچه خیلی ب دلم ننشست زود سراصل مطلب رفتی وسریع ماوقع روتوضیح دادی..ولی از دیالوگهایی ک مابین زن ومرد رد وبدل میشد لذت بردم ساده وصمیمیتی سرد درونش بود ک نشون از یازده سال زندگی وکمرنگ شدن آتش عشق ومنطقی شدن زن ومرد میداد و وجود محمد نمیدونم شایدخیلی

ضرورتی نداشت ولی کشمکشی که زن بعدازحرف زدن بامادرش گرفته بود داستان رو بسوی هدفش هدایت میکرد ونویسنده میخاست ببیند آخرش این گفتگوها بکجا می انجامد ..وهیچ جا حس نمیکردی داستان دارد لوس میشود واضافاتی داردوخیلی حرفها ک الان وقت ندارم ..ممنون که زیبا مینویسی
ممنونم از اینکه نظرتان را جامع و کامل نوشتید.
#1 زه را 1393-05-29 03:26
سلام ..
داستانت رو خوندم یادقت.برشی از زندگی روزمره وتکراری همه ی آدمها و درگیریهای فکریشون..
رختخاب جای خوبی حرفای زن ومردیه ..شروع داستان اگرچه خیلی ب دلم ننشست زود سراصل مطلب رفتی وسریع ماوقع روتوضیح دادی..ولی از دیالوگهایی ک مابین زن ومرد رد وبدل میشد لذت بردم ساده وصمیمیتی سرد درونش بود ک نشون از یازده سال زندگی وکمرنگ شدن آتش عشق ومنطقی شدن زن ومرد میداد و وجود محمد نمیدونم شایدخیلی ضرورتی نداشت ولی کشمکشی که زن بعدازحرف زدن بامادرش گرفته بود داستان رو بسوی هدفش هدایت میکرد ونویسنده میخاست ببیند آخرش این گفتگوها بکجا می انجامد ..وهیچ جا حس نمیکردی داستان دارد لوس میشود واضافاتی داردوخیلی حرفها ک الان وقت ندارم ..ممنون که زیبا مینویسی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692