طبقِ روالِ این یک هفتهی گذشته، یعنی دقیقاً از فردای روزیکه ماشینش را برایِ بدهیِ هنوز صاف نشدهاش فروخته بود، خسته و کوفته، با همان صورتِ عرقسوز به ایستگاهِ تاکسی نزدیک شد.
آفتاب ساعتِ 6 عصرِ این شهرِ جنوبی، بیتوجه به او که لیتر لیتر آب از دست میداد بُرنده و سوزان میتابید و خیالِ بیخیال شدن نداشت انگار.
زیرِ لب غُرغُر کرد:
-خورشیدِ لعنتی!
با همان ابروهای در هم گره خورده که زیر عینک آفتابیِ بزرگاش پنهان شده بود رو به پیرمردِ سفیدپوشِ مو خاکستری گفت:
-شهرک میرم... میبری؟!
پیرمرد سر تکان داد و به پیکانِ فکستنیِ زرد رنگ اشاره کرد:
-بشین تا2 نفرِ دیگهام پیدا کنم.
مثلِ همیشه باید الافِ چند مسافرِ دیگر میشد... البته درستتر مثلِ این یک هفتهی گذشته... آه کشید و افسوس خورد که کاش میتوانست بیتوجه به وضع اقتصادیِ نابسامانِ اخیرش، دربست بگیرد.
رویِ صندلیِ سبز رنگ و چرکِ جلو جای گرفت و سعی کرد کُتِ به قولِ خودش مسخرهاش را جوری رویِ آرنج و ساعدش بیندازد تا چروک نشود.
پوشیدنِ کت تویِ این گرما احمقانهترین کارِ ممکن بود که تنها میتوانست از قوانینِ سفت و سختِ ادارهی مزخرفش باشد.
با خود فکر کرد: باز اگه این بدهی و اقساطِ لعنتی نبود بهتر میتونستم با این کت مسخره کنار بیام...!
دستِ راستش به قصدِ پایین کشیدنِ شیشه رویِ در به حرکت درآمد اما دستگیرهای برایِ چرخاندن نبود و تنها اثرِ حضورِ سابقش بر بدنهی در بهجا مانده بود.
عصبیتر از قبل مشتِ محکمی به در زد اما خالی نشد.
هیچچیز نمیتوانست او را خالی کند مگر صاف شدنِ بدهیهایش... مگر پرداختِ تمام اقساطش... مگر...!
و شاید هیچچیز مگر مرگ...!
پوزخند زد... جرئت خودکشی را هم نداشت.
خواست طبقِ روالِ این یک هفته سرش را به پشتی صندلی تکیه دهد تا بلکه این دقایقِ کشدارِ الافی را چُرتی بزند اما مگر با این هوایِ خفه هم میشد خوابید؟!
ناچار دستگیره را گرفت و در را کمی باز گذاشت. اما بهجای چُرت زدن ناخوداگاه به اطرافیانش دقیق شد... به مردم شاد و بیغم!!!
حاضر بود سرِ شاهرگش شرط ببندد که هیچ کدام از آنها غمی نداشتند... نه بدهیای... نه قسطی... و نه... ذهنش به جستجویِ مشکلِ دیگری پرداخت.
آهان! شهریهی پسرِ دانشگاه آزادیش که ترم به ترم زیادتر میشد و داروهایِ گرانِ مادرش.
نظرش به پیرمردِ نابینایِ فال فروشی جذب شد... خب اگر کمی از حرفش کوتاه میآمد این پیرمرد میتوانست کمی مشکل داشته باشد... او فقط نابینا بود و بین شلوغیِ انسانهایی که فقط به فکرِ خودشان بودند فال میفروخت.
پیرمرد که بدهی نداشت... قسط نداشت... پسرِ دانشگاه آزادی نداشت.
لبخند زد... اما او چشم داشت و میتوانست دنیایِ زشت و زیبا را ببیند.
صدایِ گریهی ظریفی باعث شد کمی به بیرون خم و به عقب متمایل شود... دخترِ نوجوانی موبایل بهدست وسطِ پیادهرو ایستاده بود و بیپروا گریه میکرد... درستترش زار میزد و انگار اسمی شبیه به امیر را مرتب تکرار میکرد... اخم کرد... حتماً یکی از همان دخترانِ سادهلوحی بود که خامِ عاشقانههایِ پسرکی زبان باز شده بود... و ذهنش بهسمتِ دخترِ 15سالهاش رفت... کسی چه میدانست شاید او هم...! با تکان دادنِ سرش سعی کرد افکارِ مزاحم را دور کند... نه دختر او سادهلوح نبود... مطمئناً نبود...!
خب مثل اینکه این دختر هم به اندازهی خودش مشکل داشت... اما یک شکست عشقیِ کوچک کجا مشکلِ او کجا!!
سعی کرد منطقیتر فکر کند... شاید افرادِ زیادی مثلِ او مشکل داشتند... شاید!
درِ عقب باز شد و مردِ جوانی رویِ صندلی نشست... چرخید و با کنجکاوی خیرهاش شد.
صورتِ مردِ جوان گرفته و خسته بود و اصلاً گویای مشکلش نبود... دلدل کرد برای پرسیدنِ سوالش و بلاخره زبان باز کرد:
-ببخشید
مردِ جوان نشنید انگار... عکسالعملی نشان نداد.
دوباره و چندباره صدایش کرد تا بالآخره به خود آمد و گفت:
-بله آقا... با من بودین؟!
-بله... بهنظر ناراحتین.
مرد پوزخند زد و با بغض پرسید:
-شما پدرین؟!
-بله... یه پسر و یه دختر... چطور؟!
مرد تلخ گفت:
-چه حالی داشتین اگر 5 روزِ تمام هیچ خبری از دخترِ 1 سالهی گم شدهتون نداشتین؟!
و او با خود فکر کرد که واقعاً چه حالی داشت؟ !قطعاً تا الان دق کرده بود!
سکوت کرد و به مشکلِ بزرگِ مردِ جوان فکر کرد... کمکم شرمنده شد... مشکلِ او شاید در مقابلِ مشکلِ خیلیها مسخره بهنظر بیاید و او تمام این یک هفته و مدتها قبل از آن بابتِ این مشکلِ نه کوچک و نه بزرگ با خدا جنگیده بود... به عالم و آدم ناسزا گفته بود... از همه طلبکار بود... و خیلی چیزهایِ دیگر!
و افسوس خورد... که کاش جایِ جنگ با خدا فقط کمی با او درد و دل کرده بود... کمی مشکلاتش را با او در میان گذاشته بود... کمی از او کمک خواسته بود... و کمی او را گدایی کرده بود.