هشتسال است ازدواج کردهام و همهی هشتسال هم درقزبعلی مستاجر بودهام و چیزیکه در این مدت مرا به این محلهی فقیرنشین و کوهپایهای آویزان نگه داشته، اجارهی پایین و اهالیِ ساده و خونگرم آن است. یک مشت آدمِ با خدا پیغمبری که قلبهای شکستهای دارند و همیشه خاطرهای از روستاها و اندوه پنهانی برای گریستن در سینهشان یافت میشود. اینجا عُمر آدمها پیازی را میماند که هر لایهاش را بشکافی، بیشتر گریهات میگیرد و بیشتر اشک از چشمهایت میریزد.
خانهی اجارهایِ جدید ما، مُشرف به باغ ِ بدون حصار است. وسط این باغ، درختان سایهدار، خانهی دو طبقهی چهار سو پنجرهای را مهربانانه در میان گرفتهاند. در واقع، این تکهی سبز و خیالانگیز و این تابلوی زیبا، باقیماندهی باغهای ریشهکن شده است و امروزه جایشان را ساختمانها گرفتهاند. هروقت از کنار این باغ، از کنار درختان بید و نهالها و قلمهها و خلنگزارهایش میگذرم، بوی آشنای روستا به پرهی بینیام میخورد و لحظهای در هوای روستای کودکیها قدم میزنم و ته دلم میگویم: چه میشد هرکس هرآنگونه که دلش میخواست زندگی میکرد و قالیچهی زندگیاش را هرجا میلش میکشید پهن میکرد! کاش من هم صاحب چنین خانهای میبودم و اولاد زیادی داشتم و از ته باغ، صدای بازی و شلوغی بچهها، صدای مانگای گاوها و بعبع گوسفندها به اتاقم میآمد و گرداگرد خانهام را مزرعهی صیفیجات و سایههای درختان میوه پُر میکرد!
البته، با این اوصاف و همیشهی روزگار هم چهرهی قزبعلی، رئوف و شاعرانه نیست. یک وقتهایی غضب میکند و غرش سیلاب و آبگرفتگی و خطر سقوط سنگهایش، خوفِ مرگ به جان آدم میریزد. اینجا، خیلی از کوچهها آبراه سیل است و همینکه آسمان، اخم و تخم میکند، دلها شور میزند و مادرها با دستپاچگی بچههایشان را از کوچهها جمع میکنند. همین چهار تابستان پیش، کوهِ پشت سریمان را تگرگ زد و در سرازیری کوچه، دو بچهی همسایه را سیل با خود بُرد. هنوز، قیافهی معصوم آن بچهها که یادم میآید دلم به حال مامان باباشان میسوزد. به خودم میگویم: مبادا سیل به کوچهی ما، به خانهی ما دهن وا کند؟! نکند آن صخرهی ته کوچه از جا بجنبد! نکند...!
خلاصه! هشتسال آزگار با این مباداها و نکندها و چه شودها! زندگی کردهایم و یکبار هم دستمان نچرخیده و قوّهمان نرسیده، خانهی بیپله و دوخوابه و هال بزرگ و پارکینگ، کرایه کنیم. همهاش ته کوچه، کوه و کمر، زیرزمین!... همهاش خانههای تنگ و مسیر سیل، همهاش تکاتاق و جاهای ارزانتر!
...دیگر، لوازم خانه، یخچال و اجاق گاز و کابینت و... از بس پلههای تنگ و راهروهای باریک بالا پایین کشاندهایم، رنگ و روشان رفته و عین فرغون دستی قراضه، جیرجیر میکنند. زنم بعضیوقتها حوصلهاش سر میرود و میگوید: اگر این آت آشغالها را جارو کنیم و توی کوچه جلوی آفتاب بگذاریم، کسی گوشهی چشمی هم بهشان نگاه نمیکند!...
یادش بخیر! سال نخست زندگی مشترک و آن اتاقیکه دوتا موش بازی میکرد یکی میافتاد تنور. جهازمان را تازه از کارتن بیرون آورده بودیم. زنم تا چندسال بعد از آن هم با وسواس و دقت مینشست پای کار و اتاق را دسته گل میکرد و جهازش را برق میانداخت! او مانند صنعتگر ماهر که با ریزبینی، کارش را دفعهها وارسی میکرد، به حالتها و طرحها و گلهای ریز و درشت وسایل چشم میدوخت و از زوایای گوناگون، آنها را میسنجید و از کارهای تکراریاش لذت میبُرد. افسوس خانههای تنگ، هیچوقت فرصتِ هنرنماییِ دلبخواه به زنم نداده و ادامهی این وضع، حوصلهاش را سر برده.
بندهخدا! گناهی هم ندارد. صبح تا شام حبس شده در چاردیواریِ مردم و مثل کبوترِ در قفس، گریزگاهی هم ندارد. این خانهها، این پلهها، این کوچهها، این محلهها، این قفسها مگر حوصله برای آدم میگذارد؟! چند سال پیش نشستیم با هم شور و مشورت کردیم. گفتیم دورِ خرجهای اضافه را خط بکشیم و یک قـِرانمان را بکنیم دو قران و دو قرانمان را سه قران و پایین شهرها، یکوجب زمینِ قولنامهای معامله کنیم. هنوز چیزی نیاندوخته و سرمایهای جفت وجور نکرده، یک روز توی بازار، بیکار و بیهدف میچرخیدم. چشمم به آگهیِ پارچهی فسفری افتاد که درست در انتهای سربالاییِ بازار و کانون دیدِ مردم از اینورِ خیابان تا آنور کشیده بودند. هنوز آن پارچه را که در سینهی آسمان و نمای قلعهی قبان باد میخورد بهخاطر دارم. بعدها هر بلایی سر ِ ما آمد. پسلرزههای خبرِ آن پارچه نوشته بود:
جناب آقای... نمایندهی محترم شهرستان ماکو در مجلس شورای اسلامی، بدینوسیله از زحمات شما در به تصویب رسانیدن منطقهی آزاد تجاری صنعتی ماکو تشکر نموده و برای شما... زیر پارچه: جمعی از اصناف و بازاریان...
اوایل، کسی نمیدانست چی به چیه و کی به کیه و هرکس با سواد و معلومات خود، منطقهی آزاد را تفسیر میکرد. کسانی معلومات درست و حسابی در چنته داشتند و حرف حساب میزدند. کسانی هم ادای دانایان را در میآوردند و اصرار داشتند معنا مفهوم منطقهی آزاد را بهتر از همه میدانند و در رد و قبول آن داستانها میگفتند.
به ظاهر، همهچیز خوب پیش میرفت و قضیه وقتی بیخ پیدا کرد که اولین لرزه به جان مردمِ بینوا افتاد و قیمت ملک و املاک، روز بهروز پله زد! انگار، زمیندارها و صاحبان املاک، از مدتها قبل منتظر آن پارچه و اعلامیهها و بهبه و چهچههای بعدی و بعدی بودند تا دست بهدست هم دهند و آرزوی خانهدار شدن را تا ابد بر دل بیخانمانها بگذارند!... خدا از سر تقصیراتشان نگذرد! در مدت کوتاه، کوتاهتر از آنچه فکرش را بکنیم قیمت زمینهای شهر را به میلیاردها رساندند و نرخ پایتخت روی زمینهای شهر گذاشتند! همین قزبعلیِ خودمان! تا دیروز خانههایش خدا تومنی نمیارزید و خریداری نداشت، قیمتهایش یکباره شیرین شد و بازارش گرمی گرفت.
چه میشود کرد؟! لابد قسمت ما هم این بوده، زیر آسمان منطقهی آزاد! چاردیواری که سهل است صاحب یک تکه زمین خالی هم نباشیم! حالا آمدیم و این زنجیر گرانی و تورم، همینجور به دست و پای ما پیچید! آنوقت اگر خدا رحم کرد و ما هم صاحب یک وجب ملک شدیم، آیا دست خالی میتوانیم کاری بکنیم؟!... آنوقت میشویم یکی از هزاران نفری که دل پرخونی از خانهسازی دارند و هر روز اعصابشان داغانتر میشود!... به وام مسکن که عمرا نباید فکر کنیم! یک عالمه سند و سفته و اوراق و چه و چه میخواهد و آخر سر، قیمت خون آدمیزاد تمام میشود و دُم شتر به زمین میرسد تا اقساطش صاف و صوف شود!! تنها راه چاره، قناعت و پسانداز است. آن هم اگر یکماه تمام چیزی نخوریم، ننوشیم و حقوقمان را کلهُم بگذاریم کنار، خرج یک ده چرخ آجر هم باهاش صاف نمیشود!...
...اینها را که مینویسم. یک ماهی میشود در خانهی جدید مستقر شدهایم. حالا اول شب است و بچهها تازه خوابیدهاند. پسرم از بس برا اتاقخوابِ فرضیاش طرح و نقشه ریخت و تختخواب و اسباببازیهای نداشتهاش را جابجا کرد از نفس افتاد و مثل سنگ خوابش برد. طفل معصوم، هر وقت هرجا خون عرق، عمله بنا میبیند، ذوقزده میپرسد: بابا! بابا! پس این عموها کی خونهی ما رو دُرُس میکنن؟...و من آمدن و کارکردن و عرق ریختن عموها سر زمین و ملک نداشتهمان را حواله میدهم برای ماه بعد و ماههای بعد و این ماهها و سالها هی تمدید میشوند و ما در خانههای مردم، فرسوده میشویم و پسرمان قد میکشد و چشمانش به نابرابریهای دنیای بیرون بازتر میشود!
همین دیشب که دلم گرفته بود داشتم زیر لبی آواز میخواندم:
اگر دستم رسد بر چرخ گردون/ ازو پرسم که این چون است و آن چون/ یکی را دادهای صدبار نعمت/ یکی را نان جو آغشتهی خون... پسرم پاپیام شد که: بابا اینی که داری میخونی یعنی چه؟ و من برایش سر تکان دادم و آه کشیدم و توضیح دادم که وقتی به سن و سال ما رسید، معلمِ روزگار این شعر را برایش مو به مو درس خواهد داد.
آری! اینگونه همهی ما بهنوعی با رویای خانهدار شدن سر به بالش میگذاریم و از خواب بیدار میشویم. بعضی وقتها هم این آرزو چنان قوت میگیرد که به بیخوابی میانجامد مثلِ همین الان که مادر و پسر بهزور خوابیدهاند و من از روزنهی پرده، تکهی نورانی آسمان را تماشا میکنم. ابرهای سیاه، کنارههای روشن ماه را خردهخرده میتراشند. نور ماه نصف چهرهی زنم را گرفته. بیچاره از بس غصهی خانه و حرفهای حسرتبار پسرم را خورده. موهایش دانهدانه سفید شده. کاش راه پلهای داشتیم و میرفتم پشتبام و از ته دل، همهی شهر را، همهی قزبعلی را فریاد میزدم!
...باید کاری بکنم. باید قدمی بردارم. تصمیم میگیرم: فردا بروم ادارهی مسکن و شهرسازی و ته توی قضیه را دربیاورم. چهارسال پیش، دومیننفر بودم برای مسکن چندخانواری تشکیل پرونده دادم و قرار شد بزودی زمینها را نقشهکشی کنند و تحویلمان دهند تا آستین بالا بزنیم و یاعلی بگوییم و کار را از پایه شروع کنیم. آنروز وقتی، خبر را به زنم تعریف کردم. از شادی به گریه افتاد و گفت: خوابش را دیده بود! نذر کرد همین که پایمان به خانهی خودمان باز شد، همینکه در چاردیواری و اختیاریمان قرار گرفتیم. سفرهی رقیه پهن کند و همهی آشنا و فامیل و در و همسایه را دعوت کند! زنم تا مدتها دوست داشت دربارهی خانهی خودمان و سفرهی رقیهاش حرف بزند. اما بعدها ادارهی مسکن، آب پاکی رو دستهای ما ریخت و نشان داد که شاید جوانی ما قد ندهد و این آرزوها و نذر و نیازها بماند برای سر پیری و معرکهگیری!
صبح، راهم را بهسمت ادارهی مسکن کج میكنم و قبل از حرکت دوباره به آدرس اداره فکر میکنم که تا بحال چندجا عوض کرده و دستکمی از مشتریهایش ندارد. آخرینبار، یادم هست ادارهی مسکن، جای متروکهای در بالای شهر بود. حالا شنیدهام آمده پایین شهر و زیر بال و پر ادارهی راه و ترابری جاگرفته!... پیاده راه میافتم سمت آفتاب درآ. بعد ادارهی راه و میروم داخل سالنی که بساط ادارهی مسکن در اتاقهایش پهن شده.
از روی تابلوهای کوچکِ درها اتاق مربوطه را پیدا کرده میروم تو. سلام میدهم و خسته نباشید میگویم. آقای کارمند سرش به کامپیوتر است و جواب سلامم را سرد و آهسته میدهد:
- فرمایش!
- ببخشید! برا مسکن چند خانواری اومدهم. چاهار سال پیش دومین نفر بودم تشکیل پرونده دادم... .
آقای کارمند، سرش همچنان به کامپیوتر مشغول است و وانمود میکند حرفهای مرا نشنیده. دوباره که حرفم را تکرار میکنم، آقای کارمند با احساس نارضایتی از کامپیوترش کنده میشود. از جای خود بلند میشود. درِ آهنی کمد را باز میکند. با تلخی و عصبانیت، صاف میایستد کنار که من درون کمد را خوب ببینم و من درونِ آشفتهی کمد را حالا خوب میبینم. پروندهها و پوشهها روی هم در قفسهها بالا رفته و درِ آهنی بهزحمت باز و بسته میشود.
- خوب نیگا کن! همه زیر کوهیَن! هزار و چند صدنفر. بعضیا سقفِ رو سرشونم دادن و هر روز درِ اداره رو از پاشنه در میارن...!
...چشمانم از دیدن انبوه پروندهها سیاهی میرود. هزار و چند صد پرونده! هزار و چند صد خانوار!... دردِ مشترکی از درون کمد، از لابلای پروندهها و پوشهها به دلم میریزد. با این دردِ مشترک، با صاحبان این پروندهها و پوشهها و دردها و دردنامهها آشنا هستم. سالهاست با رنجهای بزرگ و آرزوهای کوچک آنها زندگی میکنم.
از ادارهی مسکن بیرون میآیم. پروندهام را برای همیشه در ذهنم به بایگانی میسپارم. خوب میدانم دیگر از این پرونده، از این اداره برایم کاسه آبی گرم نمیشود. فراموش میکنم برای چی آمده بودم؟ فراموش میکنم در ردیف چند خانواریها، نفر چندم بودم! اصلاً مگر فرقی هم میکند نفر چندم باشم؟!
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا