داستان «تنها در خيابان‌هاي عريض شب» محسن آثارجوي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

دلم داشت ضعف مي‌رفت. چراغ همه‌ي مغازه‌ها خاموش بود. سرعت ماشين را كم كردم و دو طرف خيابان را دقيق‌تر نگاه كردم تا شايد چشمم به يك رستوراني چيزي بيافتد،‌ اما هيچ خبري جز ماشين‌هايي كه تك و توك از كنارم رد مي‌شدند نبود. جلوتر كه رفتم چشمم به مغازه‌اي افتاد كه تابلوي بالاي آن نشان مي‌داد مغازه‌ي فست‌فودفروشي است. كورسويي نور در آن بود و كركره‌اش تا نيمه پايين بود. ماشين را نگه داشتم و كنار مغازه پارك كردم و آرام‌آرام و كمي با ترديد نزديك مغازه شدم. حس كردم كه يك نفر بايد توي مغازه باشد. درش نيمه‌باز بود. وقتي به پشت در رسيدم صداي هق‌هق گريه مي‌آمد. يك نفر روي صندلي‌هايي كه كيپ تا كيپ، كنار هم بود دراز كشيده بود و توي نور قرمز مغازه داشت گريه مي‌كرد. در زدم. هراسان از جايش بلند شد و گفت: «تعطيله.»

گفتم: «خيلي گرسنه‌ام... مي‌شه يه چيزي بدي بخورم؟ پولش هرچقدر بشه مي‌دم.»

گفت: «نه آقا. گفتم كه... تعطيله.»

دست‌هايم بي‌اختيار پايين افتاد و گفتم: «باشه.»

وقتي داشتم برمي‌گشتم جلو آمد و از پشت در صدايم كرد: «آقا!»

يك پسر جوان بود. با لحن سردي جواب دادم: «بله؟»

گفت: «سيگار دارين؟»

پاكت سيگار را از جيبم در آوردم و از لاي در دادم تو و گفتم: «هرچندتا مي‌خواي بردار.»

در را برايم باز كرد و گفت: «بياين تو.»

وقتي رفتم توي مغازه پاكت سيگار را گرفتم جلوي صورتش. يك نخ از آن برداشت و گفت: «بفرمايين بشينين.»

به جاي اين‌كه بنشينم، با تعجب نگاهش كردم. وقتي تعجب مرا ديد، گفت: «چي مي‌خوريد براتون بيارم؟»

گفتم: «فرقي نمي‌كنه. فقط يه چيزي باشه كه شيكممون باهاش پر بشه.»

داشت مي‌رفت پشت پيشخوان كه گفت: «الان يه پيتزا براتون مي‌ذارم تو فر.»

سيگارش را همان‌جا با يك فندك لوله‌بلند روشن كرد. وقتي برگشت، يك صندلي زير پايم گذاشت و تعارف كرد كه بنشينم. به سيگارش پكي عميق زد و گفت: «مي‌دونين چند وقت بود سيگار نكشيده بودم؟!»

پرسيدم: «مشكل خاصي برات پيش اومده؟»

در حالي‌كه دود را از دماغش بيرون مي‌داد، سر تكان داد و گفت: «سرتاسر زندگي من مشكله.»

گفتم: «نه... منظورم اينه كه الان چه مشكلي داري؟»

سكوت كرد. از جايش بلند شد و بي‌خودي رفت پشت پيشخوان. دور خودش چرخي زد و دوباره برگشت. وقتي برگشت و روي صندلي‌اش نشست، توي چشم‌هايم خيره شد. اما بعد سرش را پايين انداخت و با صراحت گفت: «راستش من عاشق شدم.»

لبخندي روي لب‌هايم شكفت و گفتم: «خوب اين كه خيلي خوبه.»

توي چشم‌هايم با قيافه‌اي جدي نگاه كرد و حرفش را ادامه داد: «من چند ساليه كه از شهرستان اومدم تهران و دارم پيش صاحب اين مغازه كار مي‌كنم. تا الان اصلاً هواي عشق و عاشقي به سرم نزده بود. اما يه چند وقتيه كه يه دختري خيلي منو برده تو فكر. هر چند وقت يه بار براي غذا مياد اينجا. به نظرم اون با همه‌ي دختراي اينجا فرق داره.»

پرسيدم: «مثلاً چيش فرق داره؟»

گفت: «همه چيزش، همه چيزش: صداش، راه رفتنش، حرف زدنش، نشستنش، بلند شدنش، خنديدنش. مثلاً خيلي از دخترا وقتي ميان اينجا اول نگام مي‌كنند و با هم پچ‌پچ مي‌كنند، بعد مي‌زنن زير خنده؛ من مي‌فهمم كه اونا منو مسخره مي‌كنن. اما اون هيچ‌وقت از اين كارا نكرده.»

گفتم: «حالا تعريف كن ببينم چه جوري عاشقش شدي؟» اين سؤال را با لحني جدي پرسيدم، چون مي‌دانستم كه آن مسئله برايش جدي است.

جواب داد: «همين كه چند بار ديدمش كافي بود.»

پرسيدم: «فقط با چند بار ديدن؟!»

با لحني جدي و صدايي كه كمي بلندتر شد گفت: «اگه فكر مي‌كنين اين عشق به درد نمي‌خوره بايد بگم تا حالا هزارتا دختر اينجا اومده و رفته، اما من تا حالا به هيچ كدومشون دل نبستم.»

داستان عشق و عاشقي آن پسر برايم جالب شده بود. پرسيدم: «اونم مي‌دونه كه تو دوسش داري؟»

گفت: «نه... هيچ وقت نذاشتم بفهمه. اون يه دختر تهروني بالاشهريه و من يه بچه‌شهرستاني بدبخت.»

سرش را پايين انداخت. سكوت ممتدي در فضا ايجاد شد. با كمي شيطنت پرسيدم: «پس براي همين گريه مي‌كردي؟»

صورتش سرخ شد. از اين‌كه آن سؤال را كرده بودم از خودم بدم آمد. چون مي‌خواستم اثر صحبتم را سريع از بين ببرم، سؤال كردم: «حالا از كجا معلوم كه اون به تو راه بده؟»

گفت: «مي‌دونين آقا... شايد يه چيزي بگم كه شما تعجب كنين يا اصلاً باور نكنين، اما خدا مي‌دونه حقيقت داره.»

با كنجكاوي پرسيدم: « چي؟»

جواب داد: «اين‌كه من هيچ وقت نمي‌خوام اين دختر بفهمه من عاشقشم، من نمي‌خوام از اين بيشتر بهش نزديك بشم. شايد يه موقعي بشه كه ديگه اون هيچ وقت براي غذا خوردن نياد اينجا و ديگه من تا ابد نتونم اونو ببينم. اما مي‌تونم قسم بخورم كه حتي ممكنه عشقم به اون بيشترم بشه.»

پاكت سيگار را جلويش گرفتم و يك نخ از آن برداشت. يك نخ هم خودم برداشتم. يك كم با سيگار بازي كرد و بعد آن را گذاشت روي لبش. شعله‌ي فندك را اول گرفتم زير سيگار او و بعد زير سيگار خودم. وقتي نور شعله‌ توي صورتش افتاد، چشمان قرمزش داد مي‌زد كه چقدر گريه كرده. باز سكوت، فضا را فرا گرفت. سعي كردم با يك جمله‌ي به درد بخور سكوت را بشكنم: «ببين تو خيلي عاقلي كه عشقتو به اون نمي‌گي.»

سرش را پايين انداخت و با لبخند گفت: «حتماً از عشق زياد زده به سرم.»

شانه‌هايم را بالا انداختم و در جواب حرفش كه به نظرم جالب آمد گفتم: «شايد»

بلند شد و گفت: «برم پيتزاتونو از فر درآرم. ديگه بايد آماده شده باشه.»

وقتي اسم پيتزا به گوشم خورد يادم افتاد كه چقدر گرسنه‌ام. پيتزا را كه آورد ظرف چند دقيقه تهش را در‌آوردم.

وقتي داشتم مي‌رفتم، هر كاري كردم كه پول غذا را بگيرد قبول نكرد و گفت كه مهمانش باشم. چند نخ سيگار گذاشتم توي دستش و گفتم كه لااقل سيگارها را قبول كند. وقتي داشتم بيرون مي‌رفتم گفت: «آقا... شما خيلي سبكم كردين.»

خوشحالي روي لب‌هايم نشست و رفتم.

توي ماشين دوباره شهرام ناظري را گذاشتم. افتاده بودم تو خط ناظري. هر دفعه تو حال و هواي يك خواننده‌ بودم. شيشه‌ها را بالا كشيده بودم و توي خيابان‌هايي كه آن موقع شب پرنده هم پر نمي‌زد گاز مي‌دادم و تا آنجا كه جا داشت تند مي‌رفتم. من بيشتر دوست داشتم يا شايد عادت كرده بودم كه توي جاهاي دربسته سيگار بكشم. تو حال خودم بودم كه گربه‌اي جلوي ماشينم سبز شد. پدال ترمز را تا ته فشار دادم و فرمان را به سمت چپ پيچاندم. اما فايده‌اي نداشت. صداي برخورد ماشين با گربه توي مخم رفته بود. سرم را گذاشتم روي فرمان. انگار براي يك لحظه تمام انرژي‌ام تخليه شده بود و قادر به هيچ كاري نبودم. آرام‌آرام سرم را از روي فرمان برداشتم و ضبط را خاموش كردم. در ماشين را باز كردم و رفتم پايين. سكوت بود و نور زرد چراغ‌هاي خيابان. جلوي ماشين را نگاه كردم. چيزي نبود. گربه، با چند متر فاصله، پشت ماشين افتاده بود.كله‌اش له شده بود. معلوم بود كه لاستيك ماشين از روي سرش رد شده. جا در جا مرده بود. گربه‌ي زياد بزرگي نبود. زياد كوچك هم نبود. به نظر مي‌آمد در سني مرده كه كسي منتظرش نبوده؛ نه آن‌قدر كوچك كه پيش مادرش زندگي كند و نه آن‌قدر بزرگ كه اهل و عيالش منتظرش باشند. با همين حرف‌‌ها به خودم دلداري دادم. جنازه‌ي گربه را با پايم به كنار جدول خيابان كشاندم و راهم را كشيدم و رفتم. ولي اين بار آهسته. صداي ضبط را هم كم كردم و شيشه را تا نيمه پايين دادم و ديگر سيگار روشن نكردم. سر ماشين را به سمت خانه كج كردم؛ خانه‌ي سوت و كوري كه هيچ كس در آن زندگي نمي‌كرد جز خودم. وقتي وارد خانه شدم، مثل خيلي وقت‌هاي ديگر غم عالم به سراغم آمد. ياد سر متلاشي‌شده‌ي آن گربه اعصابم را به هم مي‌ريخت. با خودم فكر كردم كه آن گربه اصلاً چرا مي‌خواست برود آن بر خيابان؟ يا اصلاً چرا همان موقع كه من داشتم از آنجا رد مي‌شدم او بايد سر و كله‌اش پيدا مي‌شد؟

جلوي آينه ايستادم و به خودم ماتم برد. گفتم: «اون كه كسي رو نداشت؛ چرا انقدر براش ناراحتي؟» به خودم جواب دادم: «تو مگه كسي رو داري عوضي؟ اون گربه هم داشت مثل توي كثافت زندگيشو مي‌كرد. اصلاً اون كسي كه بايد ماشين بزنه لهش كنه تويي.»

با خودم كلنجار مي‌رفتم كه از فكر آن گربه بيرون بيايم. فكر كردم اگر جلوي تلويزيون بنشينم اين كابوس از ذهنم بيرون مي‌رود. تلويزيون را روشن كردم. كانالي داشت فيلم مي‌داد. از وسط‌هايش بود. معلوم هم بود كه از آن فيلم‌هاي آبكي عشق و عاشقي است كه من دوست نداشتم. اما آن شب آن فيلم را تا تهش نگاه كردم.

مثل بيشتر شب‌ها كم‌كم چرت به سراغم آمد و خوابم برد.

باز هم صبح شده بود. باز هم حمام رفتن و ريش زدن و صبحانه خوردن و كت و شلوار پوشيدن و ادكلن زدن و اداره رفتن. آن روز، سر كار، دائم تو فكر آن جوان فست‌فودي بودم.

يك شب ديگر، مثل خيلي از شب‌ها با ماشين انداختم توي خيابان‌ها. آن شب تا خرخره غذا خورده بودم و سير سير بودم. داشتم راهم را مي‌رفتم كه ديدم يك نفر دارد از دور دست تكان مي‌دهد كه بايستم. وقتي جلوي پايش ايستادم بدون معطلي سوار شد و گفت: «برو»

يك خانم بود كه به‌سرعت رفت عقب نشست. متوجه نشدم كه پير است يا جوان. فقط يك كلمه از زبانش شنيده بودم: «برو» و اين يك كلمه كفاف نمي‌داد. پرسيدم كه كجا مي‌خواهد برود. جواب داد: «بريد بيمارستان بهار.»

حدس زدم كه بايد زن جواني باشد. صدايم را صاف كردم و پرسيدم: «ببخشيد، كسي‌‌تون توي بيمارستان بستريه ؟»

بعد از يك مكث تقريباً بلند جواب داد: «يه ديوونه به خاطر من خودكشي كرده.»

سكوت سردي توي گوشم وز وز مي‌كرد كه دوستش نداشتم. پرسيدم: «هنوز كه نمرده؟»

گفت: «نه... زنده‌ست.»

پرسيدم: «حالا اميدي به زنده موندنش هست؟»

با لحن سردي كه نشان مي‌داد از سؤال كردنم زياد خوشش نمي‌آيد، گفت: «اين جوري كه مي‌گن فكر نكنم.»

با پررويي نگذاشتم گفت‌وگو قطع شود و باز پرسيدم: «شما هم دوسش دارين؟»

كمي مكث كرد. سعي كردم از توي آينه ببينمش. گفت: «اون خيلي پسر پاك و خوبيه. اما من هيچ وقت نتونستم عاشقش بشم.»

گفتم: «چند وقته؟»

با كمي كلافگي پرسيد: «چند وقته چي آقا؟»

گفتم: «چند وقته كه عاشقتونه؟»

گفت: «چندسالي مي‌شه.»

پاكت سيگار را پشت سرم گرفتم و گفتم: «سيگار؟»

گفت: «نه... ممنون.»

خودم يكي برداشتم. باز ادامه دادم: «يعني واقعاً نتونستين توي اين چند سال براي يه خرده هم كه شده نسبت بهش يه احساسي پيدا كنين؟»

موبايلش زنگ خورد. با كسي كه پشت خط بود چند كلمه حرف زد كه برايم گنگ بود. اما سردي كلمه‌ها را به‌خوبي احساس كردم. وقتي تلفن را قطع كرد، با صدايي كه انگار يخ زده بود گفت: «آقا دور بزنين.»

با تعجب پرسيدم: «چي شد؟»

چند ثانيه كشش داد تا گفت: «اون مرد.»

بي‌اختيار ماشين را متوقف كردم. برگشتم و توي صورتش نگاه كردم و با صدايي تقريباً بلند پرسيدم: «مردش؟»

برگشتم و دستم را روي فرمان گذاشتم. به جلو خيره شدم و گفتم: «نمي‌خواين ببينيدش؟»

با كلماتي كه سردتر از قبل بود گفت: «نه... كاش مي‌شد اون منو ببينه. هيچ وقت به جز همين يه بار به دلش راه نيومده بودم... لطفاً دور بزنين.»

وقتي داشتم دور مي‌زدم پرسيدم: «منزلتون كجاست؟»

آن شب آن خانم را به ميل خودم تا خانه‌اش رساندم. آن زن موقع برگشتن اقرار كرد كه يك بدكاره است. با اين حال مي‌گفت كه حتي دست آن جوان هم به او نخورده بود.

باز هم صبح و صبحانه و ريش و كت و شلوار و ادكلن و اداره. شب كه شد دوباره ماشين را برداشتم و راه افتادم توي خيابان‌ها. از وقتي زنم طلاق گرفته بود، اين شده بود برنامه‌ي هر شب من. اگر در خانه مي‌ماندم نفسم مي‌گرفت. فهميده بودم كه سكون برايم بد است. حركت به من نفس مي‌داد و مرا از خمودگي و كسالت بيرون مي‌آورد. آن شب تصميم گرفتم بروم سينما. بعضي شب‌ها برنامه‌ام همين بود. بعضي شب‌ها هم به ديدن تئاتر مي‌رفتم. مواقعي هم كه نمي‌خواستم جاي خاصي بروم رانندگي مي‌كردم. گاهي آن‌قدر رانندگي مي‌كردم كه حتي نزديك صبح مي‌شد. اين جور وقت‌ها وقتي فردايش از اداره برمي‌گشتم مي‌افتادم روي تختم و خوابم مي‌برد.

از ماجراي كارگر فست‌فودفروشي چند ماهي مي‌گذشت كه باز يك شب رفتم آنجا و ديدم مثل همان شب پر از نور قرمز است. آن بار به خاطر سرماي زمستان، در بسته بود. پشت پيشخوان بود و سرش را گذاشته بود روي آن. آرام در زدم. آمد پشت در و من را ديد. خنده‌اي روي لب‌هايش نشست و در را باز كرد. گفت: «مگر اين‌كه گشنتون بشه تا ياد ما كنين.»

گفتم: «خيالت راحت باشه. اتفاقاً اين دفعه سير سيرم. تنها بودم گفتم بيام با هم يه گپي بزنيم.»

پاكت سيگار را جلويش گرفتم.

اولين پكي كه به سيگار زد نور آتش سيگار روي صورتش پخش شد.

كنجكاو بودم كه قضيه‌ي آن دختر را بدانم. پرسيدم: «قضيه‌ي اون دخترخانم چي شد؟»

سرش را پايين انداخت و هيچ چيز نگفت. فهميدم كه از چيزي ناراحت است. چند لحظه‌ي بعد لب باز كرد: «هنوزم مياد اينجا غذا مي‌خوره... اما...»

پرسيدم: «اما چي؟»

بعد از يك مكث طولاني گفت: «اون با دوست‌پسرش مياد اينجا.»

آمدم چيزي بگويم كه حرفم را قطع كرد: «خواهشاً هيچي نگيد. مي‌خوام يه چيزي بگم و بعدشم ختم كلام.»

با يك دلخوري كوچك گفتم: «بگو»

بعد از پك عميقي كه به سيگار زد گفت: «من هنوز بي‌نهايت عاشقشم و تا ابد هم عاشقش مي‌مونم.»

باز هم صبح و صبحانه و حمام و ريش و كت و شلوار و ادكلن و اداره. هيچ وقت صبح‌ها را دوست نداشته‌ام. هميشه صبح‌ها وقت زور شنيدن بوده؛ از دبستان تا به حال. نمي‌دانم چرا خيلي‌ها صبح كه ميان اداره اين‌قدر شادند؛ همشون به هم زور مي‌گويند و بلااستثنا از هم دستور مي‌گيرند و كارهاي خشك و پست مي‌كنند. اما باز هم خوشحال‌اند. برعكس آن‌ها، زندگي من تازه از شب شروع مي‌شود. فقط شب است كه به زندگي من معنا مي‌دهد؛ شب، سياهي، رانندگي، گپ و سيگار. وقتي پشت ماشين مي‌نشينم و گاز مي‌دهم انگار تمام غم‌هايم مثل وقتي كه در حمام، چركي‌ها و چربي‌هاي بدنم پايين مي‌ريزند آن‌ها هم از روحم كنده مي‌شوند و پايين مي‌ريزند.

يك شب كه باران شديدي مي‌آمد از ماشين پياده شدم تا از دكه‌اي سيگار بخرم. سر اين‌كه قلابي و اصل بودن سيگار از كجا معلوم مي‌شود يك خرده با صاحب دكه حرف زدم و با هم خنديديم. آن مرد آذري‌زبان كه معلوم بود احتياج به يك هم‌صحبت دارد تعارف كرد كه بروم تو. گفتم: «تعارف اومد نيومد داره‌ها.»

تمام دندا‌هايش از خنده بيرون ريخت و گفت: «بيا تو بابا. من عاشق مهمون خوش‌اخلاقم.»

رفتم تو و تعارف كرد كه بنشينم. روي يك چهارپايه كه كنار بخاري بود نشستم. وقتي سفره‌ي دلم را برايش باز كردم گفت: «پس زن نداري كه جلوتو بگيره.»

پرسيدم: «مگه چيكار كردم؟»

با لهجه‌ي آذري غليظي كه داشت گفت: «همين كه تا اين وقت شب بيروني ديگه.»

آن شب، زير باراني كه به سقف آن دكه‌ي آهني مي‌خورد، من گفتم و او گفت. بعد از آن شب سعي مي‌كنم هميشه سيگارهايم را از همان دكه بخرم. هر دفعه كه پيشش مي‌روم تيكه‌اي بارم مي‌كند كه من خيلي خوشم مي‌آيد.

خيلي از شب‌ها دوست داشتم كه با ماشينم مسابقه‌ي سرعت بدهم. مسيري را مشخص كرده بودم. به خودم گفته بودم بايد در عرض بيست دقيقه خودم را از مبدئي به مقصدي برسانم. البته هيچ وقت به جز يك بار برنده نشدم. بعد از آن هم ديگر مسابقه ندادم. آن شب كه برنده شدم، آن مسير را در نوزده دقيقه و سي و چهار ثانيه، كه روي تايمرم ثبت شده بود، طي كردم.

آن زماني هم كه زن داشتم، بعضي شب‌ها، با زنم بيرون مي‌آمديم. خيلي دوست داشت رانندگي ياد بگيرد. بعضي از همان شب‌ها به او آموزش مي‌دادم. ولي كم‌كم متوجه شدم كه او براي خنده‌ها و تفريحات در حين آموزش دوست دارد من رانندگي يادش بدهم. يادم است كه اوايل خيلي هول مي‌شد و پشت سر هم اشتباه مي‌كرد؛ مثلاً به جاي اين‌كه پايش را روي ترمز بگذارد روي گاز مي‌گذاشت و يا به جاي اين‌كه روي دنده‌ي سه بگذارد روي دنده‌ي يك مي‌گذاشت. اما من به جاي اين‌كه عصباني شوم مي‌خنديدم.

عيب بزرگ زنم اين بود كه يك آدم فوق‌العاده حسود و پر از سوء‌ظن بود. يك بار كه حالم خوب نبود و مرخصي گرفتم، همكارم كه يك خانم بود به موبايلم زنگ زد و يك سؤال كاري از من پرسيد. بعد از اين‌كه صحبتم با آن خانم تمام شد، پرسيد: «كي‌ بود؟»

گفتم: «همكارم بود.»

گفت: «زن بود يا مرد؟»

گفتم: «زن»

از همان موقع بي‌خودي به من شك مي‌كرد. بعد از آن دائم سين جيمم مي‌كرد: «چند تا همكار زن داري؟... متأهلن يا مجرد؟» و ده‌ها سؤال ديگر كه ديوانه‌ام كرده بود.

چند وقت يك‌ بار بدون هيچ دليلي به من تهمت مي‌زد كه تو داري به من خيانت مي‌كني. چپ مي‌رفتم به من شك مي‌كرد، راست مي‌رفتم به من شك مي‌كرد. كم‌كم پي بردم كه مريض است. هر چه به او اصرار مي‌كردم كه ببرمش دكتر قبول نمي‌كرد و مي‌گفت كه تو مي‌خواهي به من انگ ديوانگي بزني. يك روز،‌ بي‌خود و بي‌ جهت برگشت و به من گفت: «طلاقم بده.» بعد از آن هم از روي حرفش تكان نخورد. اين شد كه طلاقش دادم.

باز هم صبح و صبحانه و حمام و ريش و كت و شلوار و ادكلن و اداره. شبش براي سومين بار به آن فست‌فودفروشي رفتم. باز از آن پسر جوان در مورد آن دختر پرسيدم. جواب داد: «خيلي وقته كه نديدمش.»

پرسيدم: «هنوز عاشقشي؟»

با لبخندي كه شبيه پوزخند بود از جايش بلند شد و گفت: «برم يه چيزي بيارم بخوريم.»

محسن آثارجوي

دیدگاه‌ها   

#1 یسنا شهرکی 1393-05-05 16:15
با تشکر از نویسنده محترم.
چند نکته
چرا داستان وحدت موضوعی و انسجام ندارد؟چند خط داستانی در قصه سرگردانند که هیچ حلقه اتصالی به هم ندارند.قصه جوان عاشق،راوی سرگردان،زن بدکاره و خودکشی عاشقش، همسر سابق راوی...مشخص نیست نویسنده چه چیزی می خواهد بگوید.آیا صرفا گزارشش از گشتهای شبانه راوی است؟اینکه جذابیتی ندارد.به نظر اگر قصه جوان عاشق را می‌پرداخت و در خلال گفتکوهای دو شخصیت گریزی هم به سرگردانی های راوی و شرح زندگی‌اش می زد قصه بهتری از آب در می آمد.شخصیت‌پردازی و فضاسازی و توصیف در این قصه دیده نمی‌شود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692