توی باغوحش رم بودیم. جلوی حصار غزالها و روی نیمکت سیاه نشستیم. ماریو گفت: «یهکم ذرت بردار.» و دستش را جلو آورد.
اما من هیچ میل به خوردن نداشتم. به یکباره گفتم: «دوست دارم نامهای به عزیزانم که مدتهاست آنها را ندیدهام بنویسم و به آنها بگویم که من دیگر درون قوطیهای کبریتوار زندگی نمیکنم. اینجا همهچیز خوب بهنظر میآید و خانههای ما حالتی مثل خانهی حلزونها به خودش گرفته. اما از آنچه فکر میکردیم هیچ خبری نیست و هیچچیز منرا از تنهاییهایم جدا نکرده است. شما باعث شادی روح و قلب من هستید. پدر، مادر و خواهر عزیزم.» ماریو یک مشت ذرت ریخت توی دهانش و با همان فرم بیقید پرسید: «مگر تو خواهری داشتهای؟» گفتم: «بله. خواهر خوب و دوست داشتنی من.» و آن روزها از خاطرم گذشت.
فصل تابستان تازه از راه رسیده بود و گرمای اول صبح نشان میداد که چه چیز مهلکی در انتظارمان است. آن روز خواهرم سارا که چند سالی ازم کوچکتر بود بیتوجه به بوی متعفنی که از جدولهای روباز خیابان هجدهم میآمد کتابهای روز سهشنبه را توی کوله جاساز کرده و طبق عادت یک لقمه بیشتر از آن صبحانهی ناچیز برنداشت. از حیاط کوچک خانه که همهی درختچههای انگورش خشک شده بود گذشت و روی پلهها ایستاد. حیاط با دو پلهی قدیمی به اواخر یک کوچهی بنبست و شیبدار ربط داده شده بود. سارا مثل هر روز چند دقیقه منتظر روی پلهها ماند. بعد از آن همه مدت هنوز نتوانسته بودم این موجود استخوانی و ظریفی که روی پلهها میایستد را خوب درک کنم. این حس دوگانهای است که آدم مقیدی مثل او گاهی متنفر کننده بهنظر بیاید. همی او که عادت کرده بود روزی چندبار رفت و روب کند و ظرفهای غذای من و پدرم را بشوید. اما او منتظر چه کسی اینهمه مدت را روی آن پلههای زمخت بیشعور نفس کشیده بود؟ توی دبیرستان دولتی شاگرد خوب و باانضباطی بهشمار میآمد. او عاشق درس ریاضی بود. اما دوستی برای راه طولانی مدرسه داشت که ذائقهی او را تغییر داده بود. او چنان شیفتهاش کرده بود که هر روز گویی باید منتظرش میماند.
بعد از آمدن دوستش که اغلب آرایش ناشیانهای داشت، این دوست که بههمراه مادرش در انتهای کوچه خانهای اجاره کرده بودند، پا به تعقیب هم میگذاشتند و میدویدند. درست مثل بچهها. و باز از مدرسه تلفن میشد که برای تاخیرات او پدرش چه جوابی دارد که بگوید؟
و اما پدرم در جواب چه داشت که به ناظم مدرسه بدهد؟
لابد پیش خودش فکر کرده که چقدر بیش از اندازه به این موجود اعتمادکردنی، اعتماد کرده است. این مسائل هزاران هزار بار توسط پدرم به سارا گوشزد شده بود. در واقع او همزبان خوبی برایمان نبود. حال که پیر و زن مرده شده بود. انسان شریف و دینداری بهنظر میرسید ولی ما سهتکه از سه دنیای بیگانه بودیم و چه حرفی داشتیم که با هم بزنیم؟ چه چیز را باید به هم نشان میدادیم؟ من و سارا آنقدر تعریف اشکال مدرن به گوشمان خورده بود که آن فضای قوطیشکل خانه کسالتبار میآمد. من شغل ثابت و مخصوصی نداشتم و گاهی چندین ماه توی خانه میماندم. حضور سارا در خانه پادزهری بود که از هجمهی فکرهای بیمحتوا خلاصم میکرد. آنقدر از چیزهای رنگ و وارنگی که دیده برایمان میگفت که احساس شادی بهم دست میداد. از اینکه چقدر خوب میتوانست با دنیایش درآمیزد. چیزیکه من هرگز به آن دست نیافتم. فکر میکردم که این موجود لاغر با آن اندام کشیده و صورت معصوم که گاهی از ضعف بنیادیاش به رنگ سفید گچ میکشید چگونه خود را زیر فشار این کائنات نگه داشته است؟ و آن همه چیزهای جور واجوری که در ذهن او به رنگهای قرمز و آبی درآمده بود را چگونه از این محیط قرنطینه شده پیدا کرده است. او با حرفهایش مثل موجودی میمانست که شبانه همهی دردهایمان را از کالبدمان بیرون میکشد و در رودخانهای که در خود دارد میشوید.
او از مدرسه بازگشته بود اما با وجود اینکه کلید توی دستش بود زنگ خانه را بهصدا درآورده و بعد از چند ثانیه خودش در را گشوده بود. و هم او مثل انسانهایی که برای اولینبار پا در جایی ناشناخته میگذارند هیچکس و هیچچیز را، حتی من که چند ساعت مثل حیوانی بیروح آنجا با چشمان باز لمیده بودم را نشناخت. حرارت تابستان زودرس در او و در چهرهاش نمایان بود. از راهرو باریک بهسمت حمام رفت. کولهاش را یله داد و درب حمام را گشود. بعد از مدتی صدای شر شر ضعیف آب بلند شد. هیچوقت از صورتش نمیشد فهمید که چه روزی را پشت سر گذاشته. اما از نحوهی یله دادن کوله متوجه شدم که روز پر از عذابی برایش بوده است. از حمام که بیرون آمد دیگر خودش نبود. انگار چیزی آن وجود پر مانند را از تو خورده و باز سبکترش کرده بود. لباسهای گشادی که توی آنها استخوانها بههم میسائیدند او را به شبحی مبدل ساخته بود که دیوانهوار توی خانه میگشت. من هیچ نگاه جدیدی به او نداشتم. چون او یک زن بود زنی با اشکال ماه مانند که هر شب بهشکلی در میآمد. گاهی خوب و گاهی متنفر کننده. و گاهی هیچ میلی نداشت.
آنروز که به شب گرائیده بود خواهرم را تغییر داده بود و ارتباط او را با من قطع کرده بود. او را مدام به پستوی خانه میکشید و هم او را که میل عجیبی به تماشای آن کوچهی شیبدار داشت از آن پنجرهی کوتاهقد عقب میراند.
وقتی زنگ خانه بهصدا درآمد سارا برخلاف عادت که همیشه دوست داشت به استقبال آدمهای ناشناخته برود اینبار میلی نشان نداد. در را که گشودم دو مرد میانسال که یکی کوتاهتر و چاقتر از آن یکی بهنظر میرسید پایین پلهها ایستاده بودند. آنها ازم آدرس دختری بهنام هانیه امیری را پرسیدند. منکه میخواستم خیلی زود به آنها جواب نداده باشم یکبار دیگر این اسم را با صدایی ملایم پیش خودم تکرار کرده و با یک حرکت چشم بهگونهای قلمداد کردم که تازه مغزم به جرقهای رسیده که این اسم را، این اسم مزخرف مضحک را از لایههای پنهان پوسیدهی معلومات لعنتیام بیرون کشیده و آندو را که با چشمهایی رکزده و موهایی بیپیرایه بهم زلزده بودند را ارضاء کرده باشم. آندو در حالیکه سخت به پاهایشان برای گذر از شیب متوسط کوچه فشار میآوردند در یک آن خود را مقابل در سبز رنگی که تیر برقی به ناگهان جلویش ظاهر شده بود یافتند. شاید وقتی مقابل من به آن خانه نگاه میکردند، زاویه، این تیر بدقواره را مناسبتر به آنها نشان داده بود. آنها چند دقیقهای منتظر جواب دادن اهالی خانه بودند ولی من خیلی سریع بعد از اولین ضربهی آنها در را بسته بودم و به خانه بازگشته بودم. در هنگام ورود که هیچ صدایی ازم در نیامده بود سارا را دیدم که خودش را به پنجره چسبانده و انتهای کوچه را که هیچوقت نمیشد با وجود آن نردههای لعنتی به آن دست یافت میپائید. او حالتی مثل دوندهها به خودش گرفته بود. برای اینکه بتواند برای هر لحظه که بخواهد جست بزند و به پستوی خانه بسرد.
اما من هیچ نتوانسته بودم او را درک کنم. آن موجودی که بهشدت در خودش میلرزید. آن شب بعد از آنکه پدرم از مجلسهای مذهبیاش بازگشته بود به هیچ تغییری در رفتارمان پی نبرد. به آشپزخانه رفت و تهمانده غذایی که بهخاطر دیر آمدنهای شبانهاش رفته بود توی فریزر را گرم کرد و خورد. و ما دوباره تبدیل به سه تکهی پازل غریبه شده بودیم که هیچ با هم جور در نمیآمد.
صبح روز بعد من کمی دیر بیدار شده بودم و دیدم که سارا بدون خبر به همراه کولهاش ناپدید شده است. خواستم پدرم را که بعد از بازنشستگی هیچ مشغلهای بهجز مراسم شبانه نداشت بیدار کنم. ولی او را که چه آسوده خوابیده بود و ریشهای نسبتا بلندش که حالت بینظمی گرفته بود را چرا باید بیدار میکردم؟ چند ساعت از صبح گذشته بود که صدای زنگ خانه بهصدا درآمد. من توی آشپزخانه بودم دوباره آن دو مرد غریبه که اینبار به شکلی تازه درآمده بودند. ازم پرسیدند که خواهرم کجاست؟ و من همینطور مانده بودم در جواب چه باید گفت که پدرم از راه رسید. من خودم را کنار کشیدم و پدرم جایگزین من شد. آنها یواش از پلهها بالا میآمدند. یکی از آن دو گفت که سارا را توی مدرسه پیدا نکرده. آنها مانند مایع خمیری از لابهلای جرزهای موجود رخنه میکردند. آمده بودند تنها خواهرم را ازم بگیرند. چه خوب که او فرار کرده بود. اما او از چه چیز مهلکی گریخته بود؟ آنها مدام قدم پیش میگذاشتند. آنها به ورودی راهرو باریک رسیده بودند. مرد کوتاهتر پرسید که این بو از کجا میآید؟ و نگاهش افتاد به حمام. چیزی نظرش را جلب کرده بود. صبر پدر لبریز شد. شروع کرد به فریاد زدن و آندو را از راهی که آمده بودند بازگرداند و در را بست. نگاه من هنوز به حمام بود. انگار بویی جدید از راهرو میشنیدم. هیچوقت در حمام بهصورت کامل بسته نمیشد. اما اینبار کاملا چفت شده بود. پدرم پیشدستی کرد و در را هل داد. جسم سیاه رنگی پشتش بود. در بهسختی کنار رفت و ما از بویی که میآمد سخت حیرت زده شدیم. حمام تاریک بود. پدرم لامپ را روشن کرد. کوله را از پشت در برداشت و در هنوز کامل باز نشده بود که پدرم بیاختیار نشست روی چهارچوب. با دو دست زد توی سرش و من متعجب داخل حمام را نظاره کردم. سارا خودش را گم کرده بود. او خودش را درون رودخانهی خودش غرق کرده بود. آن دو مرد بیرون از خانه آرام صحبت میکردند و برای ما تأسف میخوردند. دیگر چیزی برای نگاه کردن نبود. آندو به من زل زده بودند. من حس مردن را داشتم و از نگاه آندو بیزار بودم. پیش خودم گفتم که این غزال تیزپا گریخته و مرا با خودش نبرده است. مرا با خودش نبرده است...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا