داستان «این سفیدیْ برف نیست؟» حسن فرامرز

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «معـاف» محمد اسماعيل كلانتري

 

داستان «این سفیدیْ برف نیست؟» حسن فرامرز

بچه‌ها از پنجره‌ی کلاس‌ها، در طبقه‌ی دوم، دیده بودند که دو نفر از کمک‌آشپزهای چکمه‌پوش چند کارتون پرتقال بمی و لیموشیرین را از پشت وانت سفید، به اتاق سرپرستی حمل می‌کنند و روی هم می‌چینند. با دیدن کارتون‌ها حال‌وهوای بچه‌ها عوض شده بود و تا اندازه‌ای شادی و هیجان به آن محیط یک‌نواخت و ملال‌آور آمده بود. تعداد ما، در دبیرستان شبانه‌‌روزی، صد‌وبیست یا سی نفر بود، و آن سال نیز، مثل شب چله‌ی سال پیش، باید دُور از خانه می‌ماندیم؛ و همان پرتقال و لیموشیرین سور شب چله‌ی ما می‌بود و به هریک هم بیشتر از یک پرتقال و لیمو نمی‌رسید.

همان اول شب که پرتقال و لیمو را ‌می‌خوردیم دیگر نمی‌دانستیم شب به آن درازی را چه‌‌کار کنیم و سر خودمان را چه‌طور گرم کنیم. خلاصه، پس از تقسیم و خوردن پرتقال و لیمو‌ آن اندک شادی و هیجان که نمود پیدا کرده بود از میان می‌رفت و سکوت دل‌گیر و بی‌پایانی همه را به روی تخت‌‌های دو طبقه‌ی اتاق‌ها می‌کشاند و هرکس بی‌آن‌که حرف خاصی داشته باشد دراز می‌کشید و در احساس و خیالش فرو ‌می‌رفت. احساس و خیالی که بیشتر در پیرامون هوس و اشتهایی سیر نشده دور می‌زد، که از ناکامی در جویدن و بلعیدن و انباشتن معده سرچشمه می‌گرفت: آن‌قدر می‌توانستی بخوری تا معده‌‌درد بگیری و شکمت بالا بیاید، و خودت را آن‌قدر نگه داری تا حس سیری همه‌ی وجودت را در برگیرد، و بعد برای به اوج رساندن لذت راهی جز شتاب برای نشستن روی سنگ مستراح و تخلیه‌ای هیجانی باقی نماند.

من شیفته‌ی آن بودم که نتیجه‌ی بازی‌های فوتبال دسته اول تهران را بدانم. اما هیچ وسیله‌ای در اختیار نداشتم. شنیده بودم آرشْ قمریان رادیو کوچکی دارد با گوشی. شبی با او نگهبان بودم، هر شب به نوبت دو نفر در یک شیفت دو ساعته مواظب بودند بچه‌ها از روی تخت نیفتند. آرشْ قمریان روی صندلی لم داده بود و چشم‌هایش را بسته بود و به رادیو گوش می‌داد.

با آرشْ قمریان هم‌کلاس بودم اما هم‌اتاق نبودم. او روی یکی از نیمکت‌ها در کنار پنجره می‌نشست و من در ردیف کنار دیوار، روی نیمکت آخر. صورت سیاهی داشت با موهای بی‌حالتی که هیچ‌وقت شانه نمی‌شد و اغلب از بغل‌ها، جلو و پشت شکسته بود و به او شکل جوجه تیغی‌ای می‌داد که عینک ته‌استکانی زده باشد؛ با بینی‌ای‌ گرد و خمیری‌‌ که انگار سرسری و موقت به میان چهره‌اش چسبانده باشند، چون از کناره‌ها خوب به پوست و گوشت صورت جوش نخورده بود؛ و همیشه زکام بود و به‌جای نفس بیرون دادن بیشتر فش‌فش می‌کرد.

در کل کسی با او نمی‌جوشید و خودش هم چندان تمایلی نداشت. همیشه چشمش از پنجره‌ی کلاس یا اتاق خوابگاه به بیرون بود. چند بار، شب‌ها از روی دیوار حیاط پریده بود توی مزرعه‌ی تاریک کنار دبیرستان و در رفته بود. ‌البته ساعتی بعد پدرش او را برمی‌گرداند و به سرپرست شب، آقای نعیم‌زاده، امانت می‌داد مواظب باشد که باز در نرود. یک‌بار هم از پشت، با پوتین‌های گنده‌اش، لگدی پرت کرده بود که به در ورودی خورده بود و بچه‌ها پریدگی روی در را به‌هم نشان می‌دادند و می‌گفتند:« اسبه، رم کرده!» ولی اوگوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و با جثه‌‌ی کوچک‌ و سماجتش چند بار دیگر فرار کرده و باز برگردانده شده بود.

راضی شد رادیو را به من بدهد، به شرطی ‌که پس از هر مسابقه آن را برگردانم- و دست کسی هم ندهم. آن رادیو سبب شد که من، بیشتر از هرکس دیگر، با او در ارتباط باشم.

اتفاقاً آن روزی که شبش چله بود، دو‌شنبه بود، سرم را به سوی آقای وحیدی‌منش، دبیر ادبیات فارسی، بالا گرفته و همه‌ی حواسم به صدای تودماغی گزارش‌گر مسابقه بود که حبیب، هم‌نیمکتی‌ام، کاغذی به دستم داد و گفت: «مال آرشْ قمریانه!»

آرشْ قمریان را که نگاه کردم برای لحظه‌ای از شیشه‌‌های دو پنجره‌ی بزرگ کنارش دانه‌های درشت و سبک برف را دیدم که با آهنگی يكنواخت همه‌جا را داشت می‌پوشاند. با دیدن اولین برف زمستانی به اندازه‌ای احساس شعف و لذت کردم که بی‌اختیار رادیو را خاموش کردم. هم‌چنان محو تماشای دانه‌‌های برفی شدم که سبک‌بال به سوی زمین فرود می‌آمد؛ چه چشم‌انداز سفیدی! و چه هیجانی داشت دیدن بارش برف‌ از هر دو پنجره‌ی توسی بزرگ!

آقای وحیدی‌منش در حال مرور درس‌های به نسبت سخت‌تر بود- چون نزدیک امتحانات ثلث اول بود: « فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردی بگسترد، و دایه‌ی ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد... .»، « فراش: فرش کننده. بادصبا: باد شرقی، بادی‌ست که از سمت شرق می‌وزد. فرش زمردی: کنایه از سبز و چمن است... .»

با آن قد بلند، صورت سرخ و کت چهارخانه‌ی انگلیسی‌اش جلو کلاس، کتاب فارسی را چنان در بین پنجه‌های درشت‌ و کشیده‌اش مچاله کرده بود که انگار می‌خواست ادبیات را، یک‌نفس و یک‌ضرب، در همان زنگ به ما شیرفهم کند. همیشه از وجود دو مار روی دوش‌های ضحاک هم تعجب می‌کردم و هم هرچه فکر می‌کردم در تصورم نمی‌گنجید از کجا آمده و دُم‌شان را چه‌جور، در آن زیر، توی گوشت تن ضحاک حرکت می‌دادند؛ و از آن مهم‌تر، مدفوع‌شان را در کجای بدنش تخلیه می‌کردند؟ تا متوجه دو رگ برآمده‌، در طرفین گلوی آقای وحیدی‌منش شدم؛ و بعد همیشه احساس می‌کردم ممکن است هر آن، آن دو رگ کلفت سرخ، جان بگیرند و به سمت شانه‌هایش بخزند و ما باید با مغزهای‌مان خوراک‌شان را مهیا کنیم.

پشت سر وحیدی‌منش می‌گفتند پیش از معلمی، کامیون پنج‌تنی داشته که روستاها را می‌گشته و خُل و خاکستر تپاله‌‌ سوخته‌ی تنورها را می‌‌خریده و به کورهای آجرپزی می‌فروخته بود؛ چون از شهری آمده بود که اکثراً همین شغل را داشتند.

چه‌طور می‌شد که آقای وحیدی‌منش، دست‌کم برای بیست دقیقه، پشت میزش می‌نشست و لام تا کام حرفی نمی‌زد تا بتوانیم در سکوتی سکرآور فراش برف سپید را ببینیم که به آن شکوه و زیبایی در جلو روی‌مان فرش سیمین می‌گسترْد. با سقلْمه‌های حبیب باز آرشْ قمریان را نگاه کردم که به حالت عصبی دستش را به نشانه‌ی چه شد؟ تکان می‌داد: « امشب بیا برویم خانه‌ی ما، اگر تو باشی به پدرم می‌گویم مرخصی گرفته‌ایم. الکی می‌گویم چون خانه‌شان این‌جا نبوده با من آمده است. تو کار نداشته باش، آخر شب هم برمی‌گردیم. جواب فوری!»

قرار شد در حیاطِ پشت خوابگاه منتظرم باشد تا به او که پیوستم از روی دیوار بپریم توی مزرعه‌ی سردارپور و فرار کنیم. آخر شب باز از همان روی دیوار، از درِ راه‌پله، که می‌گفت قفلش را باز گذاشته است برگردیم. وقت نماز مغرب و عشاء‌ فرصت مناسبی بود برای اجرای نقشه‌اش.

ساختمان را دور زدم و وارد حیاط پشتی شدم. برف، کماکان، یک‌ریز می‌بارید و زمین فوتبال را کاملاً سفید کرده بود. چراغ قوه‌اش را از گوشه‌ی دیوار خاموش و روشن کرد. تا آن لحظه هیچ ترس و خوفی نداشتم ولی وقتی نور چراغ قوه را دیدم حسابی ترسیدم. از آن تاریکی پشت دیوار، از آن مزرعه‌ی گِلی و آن همه راه که باید می‌رفتیم تا به شهر می‌رسیدیم؛ و زوزه‌های هرشبه‌ی شغال‌ها و توله‌های‌شان که همیشه توی خوابگاه می‌پیچید.

قلاب گرفتم، خودش را روی دیوار کشید و بعد دستم را گرفت و در حالی‌که مرتب پنجره‌‌های خوابگاه را نگاه می‌کرد، فش‌فش‌کنان ‌گفت:

- زود باش الان یکی ما رو می‌بینه گزارش‌ می‌ده.

خیلی عرق کرده بودم. خودم را بالا کشیدم و روی دیوار نشستم. توی مزرعه پرید و ‌خواست عجله کنم. یکی از زانوهایم خیلی می‌سوخت.

کلاه نخی قهوه‌ای روی سرش بود و با گام‌های کوتاه و سریع جلو افتاده بود. از پشت شبیه کسی بود که با فشار به کله‌اش خواسته باشند آن را به زور در میان شانه‌هایش جاگیر کنند، چون شانه‌ها به حالت نوک تیزی بالا زده بود و گردنش بیشتر از حد معمول فرو رفته بود. خاک مزرعه کاملاً وارفته و شُل بود، و گاهی تا روی کفش‌ها در گِل فرو می‌رفتیم. در سمت چپ ما ساختمان‌های اداری قرار گرفته بود و در سمت دیگر، تا دوردست‌ها، مزرعه‌های سفیدپوش بود که انتهایش به سوسوی چراغ‌ها می‌رسید. خودم را آماده کرده بودم با شنیدن صدای زوزه‌ پا به فرار بگذارم و آن‌قدر بدوم تا از صدا دور شوم. لحظه‌ای از آمدنم پشیمان شدم و دلم می‌خواست به همان پرتقال و لیمو بسنده ‌کرده بودم و گول این جوجه‌تیغی را نمی‌خوردم.

ساختمان اداره‌ی بهداشت و زایشگاه قدیم را هم پشت سر گذاشته بودیم و به خیابان و میدان نزدیک زایشگاه رسیده بودیم. آرشْ قمریان کماکان جلوتر از من راه می‌رفت. با دیدن چراغ‌های‌ برق‌‌ به حماقت بچه‌ها خنده‌ام گرفته بود که حالا توی خوابگاه پرتقال و لیموی‌شان را حریصانه تحویل ‌می‌گیرند و سر کوچکی و بزرگی آن‌ها و« این برای کی؟» الم شنگه راه می‌اندازند. کار معرکه‌ای بود که به آرشْ قمریان گفته بودم می‌آیم؛ هرچه نبود، دست‌کم شب چله توی جمعی خانوادگی بودم و دلی از عزا که در می‌آوردم. اگرچه پدر آرشْ قمریان نفت‌چی بود و با گاری و مادیان پیرش نفت به در خانه‌ها می‌برد و وضع مالی چندان مناسبی نداشت اما از محیط مرده‌شور خوابگاه بهتر بود، نبود؟ صددرصد بهتر بود! حداقل این‌که آرش‌ْ قمریان از شغل پدرش خیلی خجالت نمی‌کشید.

یکی از این ناکس‌ها که پدرم را شناخته بود گفت پدرت را دیده‌ام، نشانه‌هایش را داد، فرغون و بیل و جارو. گفتم ولی آن که عموی من است، پدرم توی اداره‌ی کشاورزی کار می‌کند- راننده است.

ماه گذشته‌اش که کمک هزینه‌ی تحصیل داده بودند، می‌خواستم یک دست لباس ورزشی بخرم اما پدرم، که این‌جور وقت‌ها، زبانش نرم می‌شد و محبتش گل می‌کرد تا سر چهار راه به دنبالم آمد و آن‌قدر خودش را کوچک کرد و کوچک کرد که ذله شدم و جلو مغازه‌ی کالای ورزشی‌، همه‌ی پولی را که توی جیبم مشت کرده بودم درآوردم و ریختم توی دستش. پول را که گرفت راهش را کج کرد و از من دور شد - صددرصد یقین داشتم که وضع خانواده‌ی آرشْ قمریان از من بهتر بود.

همان‌طور کوچه بود در پس کوچه که به دنبال آرشْ قمریان می‌رفتم. جز چند ناخنک به غذا که سوسیس و سیب‌زمینی کم‌و‌بیش یخ‌زده‌ای بود، چیزی نخورده بودم و آن‌قدر گرسنه بودم که حاضر بودم با یکی شرط ببندم که مرغ پخته‌ای را با پنج قرص نان بخورم و یقین داشتم شرط را می‌برم. مثلاً سر یک کیلو نان خامه‌ای یا هر خوراکی دیگر.

وارد کوچه‌ی پهن ِنه چندان درازی شدیم که در ته آن تانکری رنگ نشده روی گاری‌ای دیده می‌شد. آرشْ قمریان جلو در ایستاد این پا آن پا کرد و در زد. بعد عینکش را با انگشت شست برگشته‌اش عقب زد و گردنش را بیشتر توی شانه‌هایش فرو برد.

   برف همچنان می‌بارید ولی کم‌جان و پراکنده، وقتی برف این‌طور می‌بارد حالم را بد می‌کند. دوباره در زد، این بار محکم‌تر. پدر در را باز کرد و عین اسبی رنجور و ترس‌خورده‌، سرش را بیرون آورد و طوری نگاه می‌کرد انگار چشم‌هایش کم‌سو باشد، آن‌ها را تنگ کرده بود و پسرش را برانداز می‌کرد. آرشْ قمریان چین به دماغش انداخته بود و با دهان نیمه‌باز به پدرش نگاه می‌کرد.

- «آرش، ذلیل مرده!»

-«به خدا، فرار نکردم. مرخصی گرفتم.»

- «ذلیل مرده!»

- «این پرویزْ حدودی شاهده، خانه‌شان این‌جا نیست با خودم آوردمش. آخر شب هم برمی‌گردیم. از نعیم‌زاده مرخصی گرفتم. این پرویزْ حدودی خانه‌شان این‌جا نبود مرخصی گرفت با من آمد، آخر شب هم بر می‌گردیم( و رو به من کرد و گفت) مگر نه؟»

پدرش بیرون آمد و باز چشم‌هایش را تنگ کرد و مرا برانداز کرد. دست به گاری گرفته بودم و کفش‌های گِلی‌ام را روی برف‌ها می‌کشیدم. بچه‌ها پشت سر آرشْ قمریان می‌گفتند پدرش، با آن چهره‌ی باریک و دراز و سبیل سفید آویزان، ریخت مادیان پیر و پیزری‌اش را پیدا کرده است که به‌جای کفل‌ آرشْ قمریان، اشتباهی در خوابگاه را می‌لرزاند. مدتی براندازم کرد. حرفی نزد و برگشت و جلو افتاد. جوجه‌تیغی کلاهش را از روی سر برداشت و به دنبال او وارد حیاط شد و به من گفت در را ببندم!

وارد پذیرایی که شدیم مادرِ آرشْ قمریان جلو درآشپزخانه ایستاد. باز همان حرف‌ها را برای مادرش تکرار کرد و باز رو به من کرد و گفت: « مگر نه؟» مادر با روی گشاده از من استقبال کرد و گفت خوب کاری کرده است که من را با خودش آورده، و گفت خودم را کنار بخاری گرم کنم.

پدر به متکاهایش تکیه داد. کلاه نخی سیاهی روی سرش بود که معلوم بود به آن عادت کرده‌ است و اگر آن را از سرش بردارد قطعاً سردرد می‌گیرد. دو خواهر کوچک‌تر که کتاب و دفتر جلو دست‌شان بود سرشان را کج گرفته و به من چشم دوخته بودند. مرد چاق تاسی هم نشسته بود که لحظه‌ای بی‌تفاوت به من نگاه کرد و شروع کرد ادامه‌ی حرفش را با تبختر و اعتماد به نفس از سر گرفت. داشت به تسبیحی اشاره می‌کرد که آن را بالا گرفته بود و می‌گفت: « سندلوسه، قدیمیه، مال عموی رحیم عکاس بوده! بدلش تو بازار پره، ولی این اصله!» ته‌ریش داشت با سبیل سیاه و کلفت، و سمت چپ صورتش، شاید از دندان درد، ورم کرده و کبود بود. طوری که احساس چندش ‌کردم.

مادر چای را که جلو من گذاشت در رفتارش چیزی بود که حس ناخوشایندی به من می‌داد، شاید از آدامسی که در دهان می‌چرخاند. صورت تپلی داشت با پوست روشن، و ابروهای کم‌و‌بیش پیوسته و چین‌های ریزی در گوشه‌ی لب‌ و چشم‌ها، خیلی جوان‌تر از پدر آرشْ قمریان به نظرم ‌آمد. صدای مرد همه‌ی فضای خانه را از آن خود کرده بود و همه چیز در زیر آن صدای بم مطمئن محبوس ‌شده بود.

مرد رو به مادر کرد و گفت:

- «شام چی شد، طلا، مثل این‌که می‌خوای از گرسنگی ما رو بکشی؟»

و به این حرف بی‌ملاحتش قهققه زد. به نظرم آدم بی‌همه چیزی ‌آمد. چه‌طور مادر آرش قمریان را به اسم کوچک صدا زد؟ مادر خندید و از دختر بزرگ‌ترش خواست با او برود که وسایل شام را بیاورند.

آرش‌ْ قمریان که از اتاق برگشت دیدم حسابی رنگ و رویش باز شده و خوش‌حال است. مرد گفت:

- «ساعتت خوب کار می‌کنه!»

مچش را بالا گرفت و ساعتش را که صفحه‌ی بزرگ و بند نقره‌ای داشت نگاه کرد و گفت:

- «ضد آبه؟»

مرد گفت:

- «سیکو پنج اصله، گوج! آب چیه، اسید هم به‌ش کارگر نیست. از چنگت درش نیارن!»

و نگاه سردی به من کرد.

   سر سفره آن‌قدر دلمه‌ی برگ مو و کلم همراه با مرغ و ماست خوردم که داشتم می‌ترکیدم، به‌جای همه‌ی بچه‌ها هم ‌خوردم. مادر کنار مرد نشسته بود و پدر سرش را پایین گرفته بود و بی‌صدا و شکرگزار لقمه می‌گرفت. در عوض، مرد به حالت ولی‌نعمتانه مدام به سوی مادر برمی‌گشت و از دست‌پختش تعریف می‌کرد:

- «خیلی وقته، دلمه به این خوشمزگی نخورده بودم، طلا !»

سفره و کاسه بشقاب‌ها که جمع شد روبه‌روی مرد نشستم. مرد به آرشْ قمریان گفت ورق‌ها را بیاورد و صدا کرد: «طلا، بیا!» من گفتم بازی بلد نیستم. مادر جلو در آشپزخانه از دخترها که همان‌جا شام خورده بودند، خواست ظرف‌ها را بشویند و بغل دست مرد نشست. پدر چهار دست‌وپا به جمع نزدیک‌ شد و دست برد تسبیح زردرنگ را از جلو پای مرد برداشت و آن را بین دست‌هایش مالش داد و بالا گرفت تا در زیر نور لامپ بهتر و دقیق‌تر آن را نگاه کند. مرد گفت:

- «می‌گم سندلوس اصله! »

مادر با مهارت دست می‌داد و با شلیک خنده می‌گفت:

- «سور، اینم یه سور دیگه!»

هروقت هم پدر گند می‌زد حسابی به او غرغر می‌کرد و سور که می‌گرفت برای مردکری می‌خواند و مرد از این کری‌ها خوشش می‌آمد و قهقهه می‌زد:

- «از مادرت یادبگیر، این‌طور سور می‌گیرن، اَشی!»

آرشْ قمریان آن دو را نگاه می‌کرد و با هیجان سورها را یادداشت می‌کرد و تکرار می‌کرد. مادر از او خواست برود کاسه‌ی تخمه و ظرف آنگو*را بیاورد که مهمانش بی‌کار نباشد؛ و از من خواست بروم در کنارشان بنشینم:

- «چرا غریبگی می‌کنی؟»

   کاملاً احساس سیری می‌کردم و پیش از خوردن تخمه وقتش بود سری به مستراح بزنم. من که بلند شدم آرشْ قمریان هم شلنگ‌انداز به سوی آشپزخانه رفت. چند لحظه‌ که روی سنگ مستراح نشستم دیدم هنوز زود است و باید به تخمه‌ها برسم. صدای آرشْ قمریان را شنیدم که گفت نمی‌دانم بشقاب یا ظرف تخمه کجاست؟ در را که باز کردم مادر با خودش چیزی گفت و خواست بلند شود. پدر باز چهار دست‌و‌پا به سمت جایی که نشسته بود برگشت. مادر که نیم‌خیز شد، دلم لرزید- باور کنید منتظر آن لحظه‌ بودم- نیم‌خیز که شد مرد از پشت کپل او را با پنجه محکم گرفت. دست مرد را پس زد و خندان، عین قاطری نشسته که تا بار را نزدیک کپل‌هایش عقب بکشند وابجهد و بار را بیندازد، با لَوندی به سوی آشپزخانه جهید.

حالت ترس از این‌که مرا ببیند و تهوع از شامی که در آن خانه خورده بودم، از غذایی که دست‌پخت آن زن بود، مرا برگرداند توی دست‌شویی. برگ بود و برنج و مرغ که نجویده، توی روشویی می‌پاشید. شیر آب را باز کردم اما آن همه برگ و برنج از سوراخ کاسه پایین نمی‌رفت. چندبار آن‌ها را جمع کردم و ریختم توی سنگ مستراح و کاسه را تمیز کردم. نشستم و ‌نفس‌زنان سرم را روی زانوهایم گذاشتم. این آرشْقمریان من را کجا آورده بود، آخر چرا حرف این تخم جن را گوش کرده بودم؟ چهره‌ی بچه‌ها که دوره‌ام کرده بودند و می‌خندیدند و پرتقال و لیمو‌های‌شان را به سویم پرت می‌کردند جلو چشمم می‌آمد.

آرشْ قمریان در را باز کرد و فش‌فش‌کنان گفت بروم تخمه بشکنم. توی در با بی‌خیالی ایستاده بود و چشم‌های درشت‌شده‌اش را از پشت عینک به من دوخته بود. از آن شانه‌ها و از آن ساعت «سیکو پنج اصلِ» بند گشادْ که صفحه‌اش وارونه به زیر مچش برگشته بود حالم به هم می‌خورد. گفتم من برمی‌گردم، حالم خوش نیست. گفت هنوز زود است و مادرش که شنید اصرار کرد.

جلو افتاده بودم و دیگر نمی‌خواستم ریخت جوجه تیغی را ببینم، چه رسوایی در انتظارش بود! جلو در شنیدم که طلا گفت چند پرتقال و لیموشیرین و کمی تخمه توی کیسه‌ی نایلونی ریخته «توی خوابگاه با دوستت بخور!»

تا آن‌جا برسم مدام صدای قهقهه‌های مرد توی گوشم زنگ می‌زد. نمی‌دانم با چه سرعتی برگشته بودم توی مزرعه. دیوار را نگاه کردم، از این سو خیلی بلندتر از داخل حیاط بود. می‌خواستم فاصله بگیرم و با دویدن دستم را به قرنیز روی دیوار بند کنم و آرشْ قمریان را بگذارم که با آن قد کوتاهش، طعمه‌ی شغال‌ها بشود. چه رسوایی در انتظارش بود!

فاصله‌اش دور بود، لحظه‌ای نگاهش کردم. چراغ قوه‌اش را روشن کرده بود و از توی کیسه‌ی نایلونی دانه‌دانه تخمه در می‌آورد و می‌شکست. چه‌ بی‌خبر و بی‌خیال می‌آمد و چه معصومیتی در حرکاتش بود! باز لوَندی«طلا» جلو چشمم آمد که از دست مرد، نیم‌خیز و لرزان، چند قدم جلو جهید و در حالی‌که قند توی دلش آب می‌کرد برمی‌گشت و به آن صورت ورم کرده‌، نخودی می‌خندید.

بغض کردم و کنار دیوار نشستم. مدتی‌ گذشت تا آرشْ قمریان به من رسید. روی سرم ایستاد و عینکش را با انگشت شست برگشته، عقب زد و چین به دماغ‌اش انداخت و به بلندی دیوار چشم دوخت. روی لب‌هایش چند تکه پوست تخمه‌ی آفتاب‌گردان چسبیده بود؛ و از یکی از سورخ‌های بینی‌ا‌ش مف زلالی روی لب بالایی پایین می‌آمد. سرش را رو به من کرد و نایلون سیاه را به سمتم دراز کرد. تا آن لحظه متوجه دانه‌های برف نشده بودم که دوباره جان گرفته بود؛ و بی‌کران و نرم و چرخان روی کلاه آرش را کاملاً سفید کرده بود.

* انگور مویز نشده که معمولاً شب چله‌ها می‌خوردند.

دیدگاه‌ها   

#4 حسنا 1399-02-20 13:37
دو مجموعه داستان داره اين نويسنده. خوب مي نويسه. اين داستان را دوست داشتم.
#3 نازنین 1397-01-28 11:07
خیلی ظریف و نازک خیالانه نوشته شده. لذت بردم
#2 قبادی 1396-11-01 13:14
خیلی زیبا و پر احساسه. بیشتر از این نویسنده داستان بذارید. ممنون
#1 عباس 1393-03-19 20:03
خیلی خوب نوشته بودید. داستان به خوبی پیش رفت.
توصیفات زیبا بود.
ولی اوج داستان از نگاه یک بچه دبیرستانی باور پذیر نبود.
بالا آوردن و اینها.
به هر حال ممنون و موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692