هدیه به رنجهای مادران
زمستان 1382 است و هوا گرفته و غمگين و من، دل و دماغ درست و حسابی ندارم. مثل خیمهای که ستونش را کشیده باشند رها میشوم روی مبل فرسودهی فنر دررفته. مادر، گوشهی هال نشسته و هوش و حواسش به حنای داغ و تازهایست که با سربند و چارقد، روي سرش بسته. حنا از زیر سربند، راه کشیده به پیشانی و بناگوشِ مادر و کفرش را درآورده. بیچاره پیرزن، هراندازه سلیقه و مهارت هم که به خرج میدهد باز رگههایی از زلف سفیدش همیشه برجا میماند.
... خوب که نگاهش میکنم، ميبينم طی این سالها چقدر پیر و شکسته شده.
- آه مادر! حلالم کن! نفرین بر من! گردنم بشكند با اين درس خواندنم. دانشگاه رفتم. لیسانس گرفتم. سربازی رفتم تا قاتق نانت باشم، قاتل جانت شدم!
... لولهی روزنامه را که دستم میبیند سرِ حنا بستهی بزرگش را کمی بالا میگیرد و درحالیکه با گرههای سربند و روسریاش وَر میرود، کجکی نگاهم میکند و با خوشحالی ازم میپرسد:
- ای خدا! قربون کرَمت! خبریه هان؟! چیزی نوشتن؟!
... پرسش مادر، بُغض تلخی میشود و بر گلویم میچسبد. چه بگویم؟! چه دارم که بگویم. سر تکان میدهم و چشمان بارانیام را ازش قایم میکنم. او با حس مادرانه، اندوهم را بو میکشد:
- بد به دلت راه نده! خدا کریمه. خدا ارحمن الراحمینه. این گره هم از یه جایی وا میشه.
... حرفهای مادر، داغ دلم را تازه میکند. روزنامه را به سویی پرت میکن. بیچاره! از کجا بداند توی بازار کار، چیها نوشته! از کجا بداند قراراست سال دیگر هم چشم براه خبر استخدام باشم! ... همان سهماههی اولِ قبولی باید میرفتیم سرکار. حالا یک سال است پا در هوا ماندهایم! این هم از روزنامه و فرمایش جناب وزیر که آب پاکی ریخته روی دستمان و استخدام را در سال جدید ممنوع کرده!
... مادر، از درد زانو مینالد و چای قندپهلو میگذارد کنارم و اسکناس چروکیدهای از پَرِ چارقدش باز کرده و به طرفم میگیرد تا بعدازظهری برایش کپسول مُسَکن بخرم. شرمگین و اندوهگین، اسکناس را از روی فرش برمیدارم. حالا تلویزیون، آگهی پشت آگهی پخش میکند و موقع خبرِ ساعت دو فرا میرسد.
... قابل توجه تحصیلکردههای بیکار:
آندسته از کارجویانی که دارای مدرک تحصیلی کاردانی و کارشناسی هستند جهت ثبتنام در طرح کاریابی میتوانند به ادارات پست مراجعه فرمایند...
آن شب تا صبح، دنده به دنده میشوم و بیخوابی میکشم. غم استخدامم بس بود حالا به طرح کاریابی هم فکر میکنمو آخرش به این نتیجه میرسم که بد نیست سنگی بیاندازم! خدا را چه دیدی شاید گرفت. اصلاً شاید به قول مادر، رزق من هم اینطوری مقرر شده و خودم خبر ندارم!
فردا اول صبح، فرمهای مربوطه را از ادارهی پست تحویل میگیرم و میآورم خانه. بین راه به دوستان و همکلاسیهای قدیمیام برخورد میکنم. بیشترشان دل پری دارند و همدردی و همصحبتی با آنها و مرور خاطرات مدرسه احساس سبکی برایم میآورد.
روز بعد، فرمها را به آدرس ادارهی کار ارسال میکنم. مادر از قسمت الهی میگوید. از پیشانی نوشتهای میگوید که راه فراری از آن نداریم. خدایا! چه سرنوشتی در پیش دارم؟ کدام سو خواهم رفت: شغل آزاد یا دولتی یا هیچکدام! ... با این فکر و خیالات، هفتهها را به ماهها گره میزنم و به دم دمای عید میرسم. دو روز مانده به عید، آقای پستچی درِ خانه را بهصدا در میآورد و پاکت سفارشی را تحویل داده و امضا میگیرد و صدای موتورش، ته کوچه گم میشود. پاکت بزرگ نامهی وزارت کار را با خوشحالی به مادر نشان میدهم. صورتش گل انداخته، دو دستش را برای دعا بالا میگیرد:
- پسرم! دیدی بهت گفتم زیاد غصه نخور. بفرما اینم از کار! دیگه چی میخوایی؟!
... مادر که همینجور حرف میزند. یواشکی پاکت بزرگ را میشکافم و نامه را بیرون میکشم:
... کارجوی گرامی آقای ... شما میتوانید از تاریخ فلان تا فلان به یکی از این دو نانوایی شهرتان که آدرسشان در زیر آمده مراجعه نموده و برای شروع کار در آن نانوایی با مالک، قرارداد ببندید!
... نامه، مثل برگ پاییز از دستم رها میشود روی زمین. نگاهم جای نامعلومی یخ میزند. انگار کوهها و صخرههای دو سوی شهر، روی شانههایم فرود میآید. مادر با دلنگرانی از محتویات نامه میپرسد.
- آه مادر! بگذار سر به زانویت بگذارم و قدر همهی این سالها گریه کنم!
دیدگاهها
به درد و رنج بسیاری از جوان ها و خانواده ها اشاره کرده بودید.
از نظر داستانی چیز خاصی نداشت ولی روان بود و سهل خوان.
موفق باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا