داستان کوتاه«دسترخان سال نَو» بتول سیدحیدری

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه«دسترخان سال نَو» بتول سیدحیدری

 

به تمام زنان ودخترکان بی‌پناهی که فریادشان را هیچ‌کس نشنید

 

 

چارقد سبز گلدار را بر سر کرد و بافته‌ی گیس‌ها را جلوی سینه انداخت. خم شد و دسته‌یجارو را گرفت. تندتند روی گلیم را که پر بود از سنگریزه و غبار خاک جارو زد. کلکین[1] از دو طرف باز بود. باد آرام میان پرده‌ها می‌وزید و نسیم خوش بهار را به فضای سرد و نمور خانه هل می‌داد. جارو را به کناری انداخت و به‌طرف کلکین رفت. پرده‌ها را پس کشید. نور تند خورشید به وسط خانه دوید. کاسه‌ی پر از آب که درونشگلبرگ‌هایگل سرخ می‌چرخیدند را از لب تاقچه برداشت و به میان دسترخان[2] رنگی که بالای مهمان‌خانه پهن شده بود برد و آن‌را درست کنار ظرف پر از سنجد و چهارمغز ماند. دسترخان پر بود از ظرف‌ها و جام‌های کوچک بلورین؛ از پسته‌ها و برگه‌های زردآلو. دوری[3] کوچک قماچ[4] و کلوچه را وسط سفره گذاشت و گلدان‌های پر از گل سرخ را دوطرفش. سر بلند کرد و چندبار مرد و دختر را صدا زد. جوابی نیامد. پشتی‌های بزرگ مخمل سرخ‌رنگ را در چهار طرف خانه مرتب چید. باید مرد می‌آمد و لب دسترخان می‌نشست. خوبیت نداشت سر سال نَو کنار هم نباشند. اگر نیایند، خدای نکرده تا سال دیگر کدام پیش‌آمد برایشان نشود.

دو لب چارقد را دور گردن گره زد. به‌طرف در حویلی[5] رفت و صدای کَلَوش‌هایش[6] را با خود به‌دنبالکشاند. به مرد که رسید همان‌جا ایستاد و خیره نگاهش کرد. دراز به دراز افتاده بود. روی همان کلوخ‌های ریزی که قرار بود سیمان بیاورد و تا سال نو نرسیده، کف حویلی را یک‌دست بپوشاند. خم شد و بالای سر مرد سر زانوها نشست. نفس عمیقی کشید. از شانه‌های مرد گرفت، محکم. کمی بلندش کرد، کشانیدش. چه‌قدر سنگین شده بود بی‌پدر. به‌طرف در مهمان‌خانه راه کج کرد. کلوخ‌ها مثل یک سرک صاف می‌شدند وقتی مرد را به‌دنبال خود بر زمین می‌کشاند.

دم راه زینه[7] که رسید، نفسش گرفت. شانه‌ها را اِله[8] کرد. روی زینه‌ی اول نشست و بلند نفستازهکرد. با پشت دست عرق روی پیشانی را پاک کرد. اگر مرد سر سال نو کنار او و دختر نباشد که بد می‌شود. دست انداخت زیر بازوهای مرد، بلندش کرد. از زینه‌ها بالا رفت. مرد بی‌صدا، بی‌هیچ تکانی خودش را سپرده بود به دستان بی‌جان زن. داخل مهمان‌خانه که شد، مرد کنار دسترخان ماند. روی زمین نشست. به نفس‌نفس افتاده بود. همان‌جا روی زمین با شکم دراز شد. از کنار سله‌ی[9] پر از سیب‌های سرخ و زرد کت قَد شده[10] را برداشت و کنار مرد روی زانوها نشست. کت را روی شانه‌هایش انداخت. دست‌های مرد را که شده بود مثل یک تکه یخ، میان آستین‌ها فروبرد، به‌زور.

دست حلقه انداخت به دور کمر مرد و با زحمت بلندش کرد. پشتش را تکیه داد به بالش بزرگی که همیشه به آن تکیه می‌داد مرد.آب دهان را به‌زحمت فرو داد. شره‌ای عرق سرد از روی پیشانی تا بناگوشش پایین لغزید. لبخند روی لبان خشکیده‌اش دوید. چه‌قدر مقبول می‌ماند. نگاهش را با شرم روی زمین انداخت. بعد سربلند کرد و به صورت مرد چشم دواند. انگشت‌ها را آرام میان تارهای سفید و سیاه ریش کم‌پشت مرد فرو برد. بعد دست به صورتش کشاند. چهره‌ی مرد انگار از همیشه خسته‌تر می‌زد. ناگهان، نگاه زن روی چشمان مرد میخکوب ماند. هراسان از جای جَست. به طرف گِلاس[11]کنار دسترخان کمر خم کرد... همان‌وقت که درش آورده بودند، فکرش جمع بود تا زیر پاها لَقَد نشود.[12]دید که کجا انداختند چشم‌ها را. بعد که رفتند مردان طالبان، اولین کاری که کرد چشم‌ها را گرفت روی نرمه‌های کلوخ دل‌دل می‌زدند. انگار جان داشتند. هنوز تر بودند و پرفروغ... گِلاس به دست روبروی مرد نشست‌. تخم دیده را به کاسه‌ی چشم مرد فرو برد. شیار خون، گوشه‌های صورت دلمه بسته بود. با پشت آستین، خون‌ها را پاک کرد، محکم. خشکیده بودند به کومه‌ها.[13]چشم‌ها توی کاسه‌شان آویزان ماندند. پشت مرد را محکم‌تر تکیه داد به پشتی، مرد کمر راست کرده بود.

بغض سنگینی راه گلوی زن را قیدکرده بود.[14] دختر آن طرف دورتر از مرد، با رو بر زمین مانده بود. چهار دست و پا به طرفش رفت. به پشت برگرداندش. دامن چین‌دار دختر تا نزدیک‌های شکم بالا رفته بود. پاها کشیده و عریان دیده می‌شد. نگاهش را به‌صورت ریزه و مقبول دختر انداخت. چشم‌هایش باز باز مانده بود. قاش‌های[15]کمانی روی کیپریک‌های[16]سیاه و کشیده سایه انداخته بود.

...چه‌قدر تمرین بازی[17] کرده بود دختر، پای می‌کوباند و با صدای نازکش برای زن آواز می‌خواند، میان دشت که هر بهار پوشیده می‌شد از گل‌های سرخ، همراه دخترکان هم‌قدش دست در دست با پیراهن‌های رنگین، پای برهنه می‌دوید، چین دامن‌ها چرخ می‌خوردند؛ یک‌صدا آواز می‌خواندند می‌رقصیدند و دست بر دهان کِل می‌کشیدند... جای چند دندان بزرگ را میان کومه‌های برآمده‌ی دختر که دید، شتابان نگاه را روی پاهایش دوانید. رد دندان‌ها و سرخی خون روی ران‌های دختر مردمک‌های لرزان زن را از حرکت ماند. دست دور گلوی خود انداخت زن. فشارش داد. جیغ کشید اما بی‌رنگ بود صدایش. سر خم کردو چندبار پیشانی بر زمین کوباند، قایم.[18]تازه شش‌ماهی می‌شد به قطار[19]نمازخوان‌ها آمده بود. دامن را تا زانوهای دختر پایین کشید. دست به کمر نتوانست قد راست کند. ناچار خمیده‌خمیده تلوخوران ایستاد. پنجه به سینه‌ی دیوار انداخت. انگشت حلقه کرد دور دهان و کِل کشید؛ بلند. صدایش دورگه شده بود از بس فریاد زده بود. کِل کشید باز، بر زمین افتاد ناچار. چنگ انداخت روی صورتش. مثل مرد که بر سرش می‌زد وقتی بازوهای دختر میان بازوان مردان بود. خراش‌های ناخن روی صورت مرد، جامانده بود و پوست‌هایش ریزه‌ریزه کنده شده بود.

**

...میدان پر از خاک می‌شد هر بهار. اسب‌ها با سوارهایشان می‌تاختند تند و چالاک. فریادهای شادی، گنگ و نامفهوم می‌گشتند و ناگهان صداها، هلهله می‌شد. بعد اسب سفید مرد بود روی دوپا ایستاده و صورت خندان و پیروزمندانه‌ی مرد بود که دستش بالا می‌رفت و بُز بدون سر میان چنگال قویش، انگار جان گرفته دست و پا می‌زد[20] درست مثل دختر که میان چنگال‌های دستار بر سرها با ریش‌های دراز و چشمان وَق‌زده‌ی سرمه‌کشیده تقلا می‌کرد و مردان می‌خندیدند به فریادهای بی‌صدای مرد...

دختر را بغل کرد. گیس‌های سیاه و براقش را به پس سر، سراند. به سینه چسبانیدش. چه‌قدر سبک شده بود تا به‌حال بغل نکرده بود. بویش کرد، با تمام وجود. تمام سینه را از عطر گیس‌های دختر پر کرد و درمانده‌تر از همیشه پس داد. زن شروع کرد به خواندن. آوازش شبیه مویه‌های زنان بر سر مرده‌ها بود. سوز داشت صدای لرزانش. اشک تمام صورتش را شسته بود. سر پایین آورد، چشمان باز دختر را با دست روی هم گذاشت انگار ساعت‌ها می‌شد که در بغلش به خواب رفته بود.

کنار مرد تکیه بر پشتی داد. آرام گفت: «دختر ناخوش است مرد؛ دسترخان که جمع کردیم باید ببریمش نزد داکتَر.[21]» خجالت‌زده گفته بود زیرلب. اما مرد هم به خواب رفته بود.

 


[1] پنجره

[2] سفره

[3] سيني

[4] نوعي نان شيرمال

[5] حياط

[6] نوعي كفش راحتي

[7] راه پله

[8] رها

[9] سبد

[10] تاشده

[11] ليوان

[12] له نشود

[13] گونه ها

[14] بسته بود

[15] ابرو

[16] مژه

[17] رقص

[18] محكم

[19] جمع

[20] مسابقه‌ی بُزکِشی که اوایل هر بهار (نوروز) همراه با شرکت‌کنندگان اسب‌سوار در مناطق افغانستان برگزار می‌شود و بسیار پرطرفدار و مفرح به‌خصوص برای جوانان است.

[21] دكتر

دیدگاه‌ها   

#4 سید محمود حسینی 1393-05-04 16:43
آرزوی موفقیت روز افزون برای نویسنده و تشکر از همکاران سایت ادبی چوک.
#3 عباس 1393-03-13 22:53
با سلام
بسیار زیبا نوشته بودید. لذت بردم.
توصیفات بسیار زیبا و تلخ بودند.
غم و رنج با خونسردی روایت شده بود.
موفق باشید.
#2 محمود توکل 1393-03-08 14:55
ممنون فضای داستان مراتحت تاثیرقرار داد موفق باشید.
#1 عرش 1393-03-06 21:00
خیلی عالی بود.تمام درد زن راحس کردم.اشک توی چشمانم آورد قصه پرحستان.موید باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692