قمه زني/ بهنام عليزاده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

شاخشِی! باخشِی! [1]

صدای خش‌دار عموعباس، کوچه‌های خاکی را به لرزه درمی‌آورد. دام و طیور، وحشت‌زده می‌گریختند و مردم راه می‌گشودند. چشم‌ها دریده، رگ‌های گردن صاف! سرها تراشیده، قالب صابون! خون به صورت‌ها دویده و نفس‌ها گرفته! قمه‌ها به تکرار، هوا را شکافته در یک خط فرومی‌رفت و با تکان‌های بدن، رقص‌کنان می‌آمد بالا.

زن‌ها لرزان و هراسان، جوش و خروش مردها را می‌پاییدند. فریاد جوان‌ها زیر مغناطیس نگاه دختران اوج می‌گرفت. پای هر نذر و قربانی صلوات فرستاده. گلویی تازه می‌کردند و محکم‌تر از پیش قدم‌ها را می‌کوبیدند زمین و حیدر! صفدر! گویان، خانه‌ها‌ و کوچه‌ها را دور می‌زدند. پیرمرد خمیده‌ای یک بغل کاه، مشت‌مشت به سر و کله‌شان می‌پاشید. نگاه‌های خون‌‌گرفته از پشت باران کاه، دل‌ها را به هول و ولا می‌انداخت.

اشک و دعا، گریه و استغفار! زنجیرها با قدرت می‌نشست به شانه و تخت پشت. نوحه‌خوان، چندشب پیاپی، غم آوایش را از بلندگوی لَکنته‌ای فریاد زده، ظهر عاشورا دم گرفته بود و با اشعار پر سوز و گدازش، دل‌ها را کباب می‌کرد. سینی‌ها، ته دسته که می‌رسید چشم برهم زدنی خالی می‌شد. کیک و کلوچه و خرما و حلوا به زور چپانده می‌شد تو کیسه‌ها و صاحب نذری در هجوم بچه‌های سرتق به رقص افتاده وگاه نقش زمین می‌شد.

آسمان! پر از مظلومیت حسین! پر از بوی خون حسین که ناحق ریخته. لعن و نفرین‌ها نثار دستگاه یزید می‌شد و آمین‌ها در جواب دعا، مثل کفتری از روی دست‌های باز پرداده می‌شد هوا. عموعباس پرچم سیاهی به آنتن پیکان قراضه‌اش نخ‌پیچ کرده، چند روز مانده به محرم زینب موذن‌زاده از ماشین و منزلش به گوش می‌رسید. چشم‌هایش که خیس خدایی بود. پیراهن سیاه می‌پوشید و کلاه کشی مشکی می‌گذاشت. قمه دسته شاخی‌اش را همیشه می‌داد اوستا نوروز:

-  قربون دستت زهرآبش بده! می‌خوام ظهر عاشورا دوشقه بشم. مگه از 72 شهید کربلا چی کم دارم؟

کوچه‌های خاکی می‌خورد میدان ده. مقابل مسجد، جمعیت چشم‌براه درهم می‌جوشید. نگاه‌ها از دسته زنجیر‍زن‌ها به سمت قمه زن‌ها می‌چرخید که مثل طوفان با گرد و خاک و داد فریاد از راه می‌رسیدند و دیوار جمعیت را می‌شکافتند. خنجرها وقمه‌ها و چاقوها در هوا برق برق می‌زد. یک‌صدا و یک‌نفس می‌خواستند خون بریزند. می‌خواستند انتقام حسین را از آل‌یزید بگیرند. تماشا‌چی‌ها تیزی قمه را روی پوست سر حس می‌کردند. نفیر صدای عموعباس نفس‌ها را حبس کرده. مثل قلب گنجشک، دل‌ها را به تپش می‌افکند. موج جمعیت مثل آب حوض لب پر می‌زد و زن‌ها گوشه چادر به دهن، بچه‌های خود را عقب می‌راندند. جا باز می‌شد. کفن‌پوش‌ها مثل گردباد دور میدان می‌چرخیدند.

خش‌خش بلندگو. اذان ظهر! الله اکبر! صدای عموعباس گلویش را خراشید. زخم‌خورده از حلق بیرون می‌آمد :

-  قان اولاسان ای فرات! قان اولاسان ای فرات! [2]

قمه‌ها تیز و بران فرود می‌آمد. راست روی فرق سر. جو باریکه خون، ریش و پشم‌ها را خیسیده. کفن‌ها سرخ می‌شد و چشم‌ها در کاسه خون می‌غلطید. هدایت‌الله که اولین ضربه را همیشه بدجوری می‌زد دستانش توی هوا قبضه می‌شد. شبیه بچه‌ها می‌شد. گریه سر می‌داد. التماس می‌کرد:

-  یکی دیگه! ولم کنید. به مولا یکی می‌زنم و خلاص!

عموعباس که ابتدا به‌ساکن، دو ضربه محکم می‌نواخت، مثل ماهی از دست و بال مردهای محافظ، سُر می‌خورد زمین و خوابیده، دو ضربه دیگر !..... خون گرم از گل زخم‌ها شره می‌کرد روی خاک. مرثیه سوزناکِ بعد از قتل، میان خاک و خون، اشک همه را درمی‌آورد. مردها قامت می‌بستند به نماز. قمه‌زن‌ها مقرب‌تر و عزیز‌تر، صف جلو با سر و روی خونین، طاعت بندگی به جا می‌آوردند. آنها که گل‌زخم‌شان بزرگ بود، کشانده می‌شدند سمت خانه‌ها. قطره‌های خون، چکه‌چکه سینه کوچه‌ها را نقطه‌چین می‌زد. زن‌عمو و پسر عمو‌ها دامن سفید عموعباس را جر داده، دور سر شکافته‌اش می‌گرفتند. خط خون از زیر پارچه، رگ به رگ، بغل گوش و روی بینی و گونه‌ها یخ می‌بست. عموعباس سر بچه‌ها را که آغوش مادرشان بال‌بال می‌زدند تیغ می‌زد. خون از چهره معصومشان روی کفن‌ها می‌ریخت. مادرها به نیت خود عمل کرده با رضایت‌‌خاطر، میدان را ترک می‌گفتند.

زن‌ها گریه‌کنان دور عمو حلقه بسته، به دیده احترام و تبرک، زخم‌ها را دید می‌زند و از ترس، تیره پشت‌شان می‌کشید. مشتی خاک قند می‌ریختند چاک زخم‌ها. خون دَلمه می‌بست. تشت و آفتابه مسی، دست‌های عمو را می‌شستند. رگه‌های خشکیده خون را با دستمال مرطوب از صورتش می‌گرفتند. پدر، لاشه قربانی را سلاخی می‌کرد. امعا احشایش را بیرون می‌کشید. قلم استخوان‌ها را روی کُنده با ساطور خرد می‌کرد. گربه‌ها حیاط را می‌گذاشتند روی سر. گوشت زاید که پرت می‌شد طرفشان. صدایشان می‌خوابید.

عموعباس ناهار می‌خورد. دوش می‌گرفت و با خیال راحت مثل دونده‌ای که پایان خط رسیده، در شام‌غریبان شرکت می‌کرد و هق‌هق صدایش از دل تاریکی به گوش می‌رسید.

وقتی اعلام شد قمه‌زنی حرمت شرعی دارد. چیزی درونش شکست. یک عمر با قمه در راه سید‌الشهدا خون خود را ریخته بود روی خاشاک. بچگی‌ها پدرش سردسته بود و او با جثه نحیف، چاقو بدست، ته دسته ادای بزرگ‌ترها را درمی‌آورد. اولین‌بار که سرش را زخم زد حکایت دلاوری‌‌اش در روستا پیچید. خراش‌های سرش همیشه یکی دو تا بیشتر از بقیه بود. حالا مگر خون او از خون حسین رنگین‌تر بود؟ هنگامه ظهر عاشورا که اسب‌ها شیهه‌زنان با سم کوبه‌هایشان بی‌قراری می‌کنند، چطور می‌توانست ساکت و آرام بنشیند؟ و مثل زن‌ها گریه سردهد؟

روزگار، ذهنیت عمو را بهم ریخت. چند سالی در خفا، به تنهایی یا با رفیقی قمه زد. حالا روز عاشورا می‌رود اورژانس. کیسه‌ای خون می‌دهد. وقتی سر انگشتی حساب می‌کند چند لیترخون هدر داده، وقتی به مریض‌های نیازمند خون می‌اندیشد! وقتی..... احساس‌گناه مثل مار خوش خط و خال از درون، دلش را نیش می‌زند!



[1] - تغییر شکل‌یافته شاه حسین، وای حسین!

[2] - پرخون باشی ای فرات

**

جاده/ سيدميثم رمضاني

دیدگاه‌ها   

#9 اصغر 1391-09-02 05:36
بیز حسین عاشیقیوک عالمه اعلان اولسون....بیزه ایراد ادنون خانسی ویران اولسون
#8 حسن میلان 1390-11-01 01:25
سلام داستان موضوع خوبی داشت ولی کاش زیاد پخته باشه جذاب تر میشه و فقط جنبه خبری و اطلاع رسانی نداشته باشه ولی فضاسازی داستان عالی بود؛موفق باشید
#7 محبوبه 1390-10-06 21:49
درود.
نثر ابتدای داستان کشش داشت.
داستان خوبی می شد اگر پایان بندی نتیجه گیری گونه ای نداشت.
موفق باشید.
#6 احمد موسوی 1390-10-01 04:55
فضا سازی داستان خیلی عالی است، اما "طرح" بسیار بدی دارد، که ارزش فضا سازی ابتدای داستان را نیز کاملا از بین برده است.
#5 افسانه زنی از دیار سبز 1390-09-30 05:38
در این داستان صحنه بیشتراز درون مایه داستان به چشم می خورد.
موفق باشید
#4 فریبا محدث 1390-09-30 02:49
سلام:
وای آقای علیزاده چرا داستان رو کشتی ؟چرا سوزه به این خوبی رو با آخر بد داستان خفه کردی .وای .آخه چرا آخر داستان شبیه پیام تبلیغاتی شد.این داستان در نوع خودش و با زیر سوال بردن خرافه و باور غلط میتونست خیلی چیزای بهتری بگه یا اصلا لا اقل آخرش طور دیگه با لحن دیگه ای گفته میشد.ابتدای داستان تا آخر پاراگراف اصلا لحن و توصیفات فرق داره و پاراگراف آخر انگار یک تکه جداست با یه اسم مشترک"عمو عباس".داستان رو باز نویسی کنید تا روان تر شد و به نظر شخصیه من آخر داستان رو بیشتر فکر کنید روش حیفه نذارید شوزه حروم شه.ممنون جناب نویسنده
#3 مرجان درودی 1390-09-28 01:05
سلام دوست گرامی
داستانت را خواندم.راستش را بخواهی یکبار خواندم وداستان را آنطور که باید بگیرم نشد.اما از نثرت خوشم آمد.شاید عیب از ذهن آشفته من است که داستان را متوجه نشدم.
در کل موفق باشی
#2 التج 1390-09-27 23:06
سلام
موضوع جالبی بود و نگاه نویی داشت به این امر.
اما به نظر من تا داستان شدن هنوز راه دارد. فکر می کنم شبیه طرحی ست که هنوز پخته نشده.البته این نظر شخصی بنده ست.
موفق تر باشید
#1 احسان عبدلي 1390-09-27 16:52
سلام دوست عزيز
داستان خوبي خواندم از ان لحاظ كه با توصيفاتش صحنه ها را به خوبي خلق كرده بود . اما اگر اين توصيفات را از داستان بگيريم چه چيزي براي گفتن دارد؟ منظورم اين است كه با خواندن داستان و پايان يافتنش انچه به مدتي كم در ذهن مي ماند توصيفت داستاني شماست . ديالوگ ها در داستانتان اگر حذف شوند فرقي نمي كند و نه به شخصيت پردازي كمكي كرده و نه در روند داستان بوده بلكه فكر مي كنم امده تا كار را فقط داستاني تر كند . پايان داستان بي انكه مستقيم گفته شود اما در حد يك نتيجه گيري ساده است . نقطه اوج يا بزنگاه كار انقدر پرداخت نشده و در پايان نتيجه گيري عمو عباس كار را ضعيف مي كند چه نيازي به گفتن احساس گناه عمو عباس بود .همان كه مي گفتيد توي بيمارستان هر سال خون مي دهد كافيست. احساس مي كنم در پرداخت كار عجله كرده ايد . به هر حال نقد تندم را ببخشيد . ارزوي موفقيت براي شما دوست عزيز را دارم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692