- فلسفهی ایستادن قطارهای مسافری در ایستگاههای کوچیک خارج از محدودهی شهری رو حالا میفهمم. همیشه برام سوال بود چرا قطار مسافربری باید تو این ایستگاهها که اغلب واسه توقف قطارهای باری و حمل و نقل مصالح ایجاد شده، وایسه؟ سیستمی که آدمارو توی همچین جاهایی بهکار میگیره چقد باید وسیع و پیچیده باشه؟ شاید به اندازهی طول همهی ریلهای آهن و پیچ و خمهاش...
- مثه یه تیکه خاکستر میمونه. همون خاکستر بخاریهای نفتی قدیمی که بهش میگفتن: دوده. هم سبکه و هم یهجورایی غمگین. همشون همینطورین. اصلاً هر آدمیکه نگفتههاش بیشتر از گفتههاشن اینجوری میشه. محاسن بلند، موهای اطراف شقیقهها جو گندمی با لبهای بیرنگ! حیف نمیشه باهاش صحبت کرد و وقتی دستشو گذاشته زیر چونهاش و به یه جای نامعلوم خیره شده ازش عکس گرفت. اینجور آدما صداشونم درنمیاد چه برسه به عکسشون!!
- متعهده لابد. اونم از اون متعهد به خویشتنهایی که پشت هیچ نوعی از ایدئولوژی پناه نمیگیرن که دچار محدودیت نشن. همون لحظهی اول که وارد کوپه شد و اون کلاه بیلبهی مضحکشو روی سرش صاف کرد فهمیدم چطور آدمیه. به نظرم سیستم باید اینجور آدمها رو بیشتر ببره زیر ذرهبین. اینا گاهی از تروریستها هم خطرناکتر میشن!
- یعنی ممکنه الان هم توی ماموریت باشه؟ خوب معلومه که هست و لابد اون چیزهایی هم که توی دفترچهش مینویسه گزارشه. گزارش محرمانه! اصلاً نکنه دنبال من راه افتاده باشه؟ ولی منکه گزارش سفرمو بهشون داده بودم و اجازه گرفته بودم. شایدم –بهقول خودشون- یه ریگی به کفش این دوتای دیگه باشه!
- صدای اینجور آدما هیچجا درنمیاد الا توی دفترچهشون. یادداشتهای روزانهشون پر از رنجهاییه که فقط توی غربت میتونه گلوی آدمو انباشته کنه. یک اگزیستانسیالیست به تمام معنا! با این پالتوی بلند و شلوار تیره و کلاهی که سرش گذاشته دقیقاً شده سمبل انسان سرخوردهی عصر مدرن! ایکاش میتونست حرف بزنه. اینجور آدما اگرچه حرف نمیزنن اما حرف میشن. حرفی تو دهن آدمای دیگه!
- پس نویسنده است. یه نویسندهی –بهقول خودشون- «واقعگرا» که همیشه مشاهداتش رو توی دفترچهش مینویسه. اما کدوم واقعیت؟ کدوم مشاهدات؟ واقعیت سوءظن برانگیز، مشاهدات دردسرساز! از اون نویسندههاییکه رویدادهای زندگی خودشون رو با کلی تحریف که البته در جهت تعهدشون هم هست به خورد جامعه میدن. آخه اینا چرا باید اینقدر راحت حرف بزنن؟
- چطوری اینجوری میشن؟ نه واقعاً چی میشه که اینطوری میشن؟ آخه آدم اینقدر بیعاطفه؟ اینقدر خشک و کامپیوتری؟ انگار دیگه نمیخوان حاشا کنن، میخوان بگن همهجا هستن؛ چشم بیدار جامعه! شایدم میخوان بهمون بفهمونن که باید به بودنشون عادت کنیم. حتی سوری هم که شده رئیس قطار نمیاد بلیطشو چک کنه. چی دارم میگم؟ اینجور آدما که بلیط نمیخوان، به اجازهی کسی احتیاج ندارن.
- لابد عادتشه، عادتشه که عینکش رو با آستین پیرهنش تمیز کنه. مثه اینکه عینک حایلی باشه بین نگاهش و دنیا. انگار با عینک دیدگاهشو زندانی کرده باشن. فقط دستاش به روشنفکرها نمیخوره! هم گنده است و هم زمخت! اگه پنجاهسال پیش بود میگفتم یه چریکه. یه چریکه فدایی و انقلابی. اما توی این روزگار آدما خمورتر از اینن که خودشون رو بذارن لای گیره. بایدم لام تا کام حرف نزنه؛ مهمترین بیماری تبعید سکوته...
- به جمع که میرسن لالمونی میگیرن. اصلا انگار قدرت تکلم ندارن. اما همینکه شب میشه و همه ساکت میشن اینا زبون وا میکنن. انگار شب تخم کفتر باشه! همه چیو انکار میکنن. جوری حرف میزنن که انگار فقط یه مغز سالم توی این دنیاس و اونم متعلق به خودشونه. یه سیب پوسیده یه جعبه سیب رو داغون میکنه. اینا ولی مریض نیستن فقط؛ بمبن! باید خنثی شون کرد قبل از اینکه بترکن و جامعه رو با خودشون منهدم کنن. اگه اینقدر آزادشون نمیذاشتن امروز تا این حد باد به غبغشون نمینداختن و سرشون و میاوردن بالا و با احترام به بقیه نگاه میکردن. هرچند که نگاهشون هم مسمومه!
- میترسن، میترسن سرشون رو بیارن بالا و توی صورت آدما نگاه کنن. همهی آدما دشمنشونن، همهی آدما مسمومان، مگه اینکه خلافش ثابت بشه که البته هیچوقت هم نمیشه! اینجور آدما دلشون میخواد همیشه از کوچههای تاریک و تنگ رد بشن، دوس دارن توی یقهی کتشون گم بشن و دیده نشدن رو به هر چیزی ترجیح میدن. کاش فقط دستاش کمی کوچیکتر بود. اونوقت شاید میشد دستاشو بگیرم توی دستام و بهش زل بزنم. زل بزنم تا بگه...
- وقتی بهم نگاه نمیکنه بیشتر میترسم. از آدماییکه موقع نوشتن به هیچچیز و هیچکس نگاهی نمیکنن لرزم میگیره. یعنی همهچی رو میدونن. یعنی اونیکه مینویسن وحی منزله و مو لای درزش نمیره. اصلاً از آدماییکه جز خودشون به هیچچی احتیاجی ندارن میترسم. یعنی ممکنه لرزش دستامو دیده باشه؟ یعنی ممکنه توی گزارشش به این چیزا هم توجهی بکنه؟ لرزش دست که سند معتبری نیست، هست؟
- آخه دیگه چقدر باید هزینه بپردازیم؟ از رو نمیرن. مجوز نمیگیرن، تحویلشون نمیگیرن، به هیچ مراسمی دعوت نمیشن، کمرنگ و محو میشن اما از رو نمیرن. دوباره و دوباره مینویسن. همون چیزای قبلی رو هم مینویسن منتهی با جملهبندیهای جدید. با استعاره و ایهام. آخه تا کی باید نوشتههاشون رو خط زد؟ اصلاً چرا نباید خودشون رو خط بزنیم؟ این اهمال چه معنی داره؟
- چرا همش به ساعتش نگاه میکنه؟ نکنه قراره اتفاقی بیفته؟ یا شاید منتظر کسی هست؟ یا اینکه عجله داره؟ لعنتی چرا حرف نمیزنی؟ چرا سرتو نمیاری بالا و نمیگی که دنبالمی؟ تو که بالاخره خودتو نشون دادی. بگو و راحتم کن. وقتی مخفی هستین صدمرتبه بهتر از اینه که اینطوری خودتون رو میذارین توی ویترین...
- برای اون همیشه هم دیره و هم دیر میگذره. زمان واسش سمه ولی لذت میبره! به ساعتش نگاه میکنه و لذت میبره. نه از گذز زمان، که از رنجیکه میبره! رنج غذای روزانهشون شده، عادتشون شده. اینا زیر بار رنج خم میشن ولی بیدردیه که اینارو میشکنه و خرد میکنه. عجب تناقض پیچیدهایه زندگی تو تبعید... تبعید خودآگاه!!
- میدونم، تا چند لحظهی دیگه بلند میشه و میره توی رستوران قطار، یه نسکافه سفارش میده و پشت یکی از اون میزهای دو نفره میشینه و جوری به یه نقطه خیره میشه که انگار دنیا توی اون نقطه سوراخ شده و همهچیز داره توش فرو میره. اونقدر صبر میکنه تا یکی بیاد اونطرف میز بشینه تا با سکوتش طرفو وادار کنه که از خودش بگه و شخصیتش رو بریزه روی میز. درست مثه یه بازجو! تا هر کجاش رو که دلش خواست حذف کنه و هرچی بخواد اضافه کنه و یه کاراکتر به دنیای آدمهای مریضش اضافه کنه بدون اینکه به دزدی، کمفروشی یا تصرف عدوانی محکوم بشه! قهوه و نسکافه هم که فرقی نمیکنه؛ قهوهی اینا یخ می کنه تا خورده بشه البته اگه بشه!
- تا چند دقیقهی دیگه بلند میشه، در کوپه رو باز میکنه و میره جلوی پنجره وامیسته و به سیاهی ثابت شب خیره میمونه. بعد هم که از رفت و آمد آدمها کلافه میشه میره ته واگن و سیگار دود میکنه و احتمالاً فقط وقتی برمیگرده که همهمون خوابیده باشیم تا اونم از نردبوم بره بالا و بدون اینکه ملافهش رو بکشه، روی تخت دراز بکشه و به سقف کوپه خیره بشه و قبل از اینکه خوابش ببره به این فکر کنه که سقف دنیا از سقف کوپه هم میتونه پایینتر بیاد یا نه!
- بیرون رفتنش کاملاً قابلحدس بود! ولی نه توی راهروست، نه رستوران و نه دستشویی. احتمالاً تو یکی از اون کوپههای همیشه خالی قطاره. گزارشش رو تموم کرده و داره اطلاعات رو ارسال میکنه. همون سلسله مراتب تموم نشدنی! و توی اولین ایستگاه از قطار میزنه بیرون و سوار یکی از اون ماشینهای نقرهای رنگی میشه که بیرون از ایستگاه در انتظارش هستن. کاش قطار هرچه زودتر وایسه!
صدای بوق قطار چرت نه چندان سنگین سوزنبان رو قطع میکنه. قطار با سر و صدای زیاد توی ایستگاه متروکی میایسته. لوکوموتیوران از پنجره بستهی کوچیکی رو به سوزنبان میده و سوزنبان چراغقوهاش رو روی چرخهای قطار میگیره و به سمت انتهای قطار حرکت میکنه. نور چراغقوه خودش رو به قطار میکوبه و سرسام میگیره. مردی با کت بلند خاکستری و کلاه اسکاتلندی در کوپه رو باز میکنه و به 3 مسافر دیگه که توی کوپه نشستن سلام میکنه. رئیس قطار که به همراه همکارش بعد از اون به در کوپه رسیده بلیطش رو سوراخ میکنه. صدای بوق قطار از دور بهگوش میرسه.
دیدگاهها
خواندم، چند سطر او خوب بود و علاقه ام را جلب کرد اما هر چه ادامه دادم خسته تر شدم و راستشو بخوای آخرش نفهمیدم چی می خواستی بگی.
موفق باشی.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا