خانه را تاریک کرده بود. تنها نشسته بود در تاریکی. تا به قول خودش تمرین کند برای تنهاییِ قبر! افتاده بود در دام بی حوصلگی. فاصله ی بین دو سیگار و حرکتِ کُند و کاهلانه ی دستش، برای یافتن فندک، که روی زمین افتاده بود یا لابه لای ملافه ها یا زیر بالش.. حرکتِ کُند و کاهلانه ی دستش، دردِ خشک و بی حوصله ای در شانه اش می دواند. تمام استخوان هایش خشک شده بودند و مثل پیچ و مهره های روغنکاری نشده سروصدا می کردند. گونه ی چپش را روی تشک فشار داد تا نوک انگشتان دست چپش به زمین برسد و آخرین نخِ سیگار را از پاکت بیرون بیاورد.. چشمانش به تاریکیِ کم نور عادت کرده بود و از ماهیچه های بی حوصله ی مردمک چشمانش، انتظار گشاد شدن نداشت، بعد از آنهمه تاریکی.. روی سطح پرده های تیره و ضخیم، خاک نشسته بود و صبح ها، باریکه ی نور، تنش را می فشرد به شکاف بین پرده ها، تا عبور کند و ذرات گرد و غبار را برقصاند.. سیگار که تمام می شد، بین راهِ دستشوئی یا آشپزخانه، درب کمد را باز می کرد و از داخل box پر از پاکت های مشکی با حاشیه های نازک طلائی، یک پاکت بیرون می کشید. چایِ چندبار جوشیده شده و تلخ را مزه مزه می کرد و با احساس سرگیجه و تهوع به سمت قفسه ی داروها می رفت. آخرین قرص ضدتهوع را میانداخت در انتهایی ترین نقطه ی زبانش، که با آب دهان پائین بدهدش. تن سنگین و بیحسش می افتاد روی مبل و باز وزنش را می انداخت روی گونه ی چپش، که جای چروک های ملافه مانده بود. می خوابید، بی آنکه خوابش ببرد. کسالتِ چهره اش، رنگ پریده بود و به زردی می زد. گهگاه کسی پیغامی می گذاشت از سر وظیفه، ولی زود گورش گم می شد. هرچه می گذشت، کمتر بین راه دستشوئی و اتاق خواب، دکمه ی Erase پیغامگیر را فشار می داد. اولین روز هفته ی دوم پیغامی نبود. همانطور که با دمپایی های پلاستیکی زرد و سورمه ای اش، لخ لخ کنان از راهرو می گذشت، با پای راستش ضربه ای به میز قدکوتاه تلفن زد. سیم کشیده شد و base دستگاه تلفن، در هوا آویزان ماند. دراز کشید روی سرامیک های
خنک، و تی شرت کهنه و رنگ و رو رفته اش را بالا زد تا پوست شکمش با سرمای سرامیک تماس پیدا کند. همانطور که با گوشه ی چشم راستش، شیء آویزان از سیم را می پائید، صدای زنگ در، کسالت کاهلانه را از سرش پراند. غرغرکنان، روی دو زانو نشست و چشمهایش را ریز کرد به مانیتور کوچک سیاه و سفید کنار درب ورودی. زن، عقب ایستاده بود که بینیاش توی تصویر آیفون بزرگتر بنظر نیاید و داشت موهایش را که حسابی سشوار کشیده و صاف کرده بود، با وسواس به دوطرف روسری اش می کشاند تا بادِ پر گرد و خاکِ اول پائیز، موهایش را بهم نریزد. فکر کرد تا خودش را به گوشی آیفون برساند، زنک رفته است. تکانی به هیکل چاق و بی تحرکش داد و قبل از محو شدن تصویر، خودش را به گوشی رساند و آن را کنار گوشش گرفت. بی قراری و انتظار و کلافگی زن، به بی حوصلگی اش رنگ های گرم پاشید. دهانش را باز کرد که حرفی بزند. صدایش خشک شده بود. تنهایی، صدایش را تمام کرده بود. یادش افتاد به صدای پسرک آرتیست طبقه ی پائین، که مثل گوینده های رادیو یکدست و صاف بود. با موهای مشکی بلندِ براق و لباس های گشاد نخی سفید و گردنبندها و دستبندهایی با مهره های چوبی. که مثل او تنها بود ولی پر سروصدا و پر رفت و آمد. اوایل، شمردن زن ها و دخترها و ساعت های ورود و خروجشان سرگرمش می کرد. ولی حالا، با این پرده های کشیده و تاریکی عمیق، که مثل رنگ به ذرات هوا چسبیده بود، بی خبرترین آدم دنیا شده بود..
ـ " سلام. "
ـ " کجایی تو؟ چرا جواب نمیدی؟ داشتم می رفتم دیگه.. "
ـ " صدای زنگ نیومد. خراب شده حتماً. بیا بالا. آسانسور سمت راست، طبقه ی 10، واحدA. "
دراز کشید روی زمین و گوشش را چسباند به سرامیک ها. صدای وزوز نامفهومی می آمد. انگار باد از روزنه ای لابه لای تیرآهن های بین دوطبقه می وزید.
دیدگاهها
در چند نوشته ای که از شما خواندم ، معلوم است که سلیقه و نثر و بیان خاص خودتان را دارید. در این چند اثر که من خوانده ام ، حدوداً در 600 الی 800 کلمه ، داستان کوتاهی را به پایان می برید. برای همین داستان حجم زیادی ندارد. و به معنای واقعی برشی کوتاه و کوتاه از....است. بنظر من حیف است و جا دارد که کمی طولانی تر و عمیق تر و داستانی تر شوند.
اما چند نکته بحث انگیز :
-استفاده از کلمات انگلیسی با حروف انگلیسی بنظرم خیلی جالب نیست.
-نوشته اید : تمام استخوان هایش خشک شده بود و مثل مهره های روغن کاری نشده سرو صدا می کرد » . مگر استخوان خشک می شود؟ مگر استخوان ها بهم می خورند که سر و صدا کنند؟ این جوری در درس زیست حتماً می افتید!
-صنعت ادبی تشخیص یا جان دادن به اشیاء یا پدیده ها ، مبحث بحث انگیزی است. برای مثال : ماهیچه های بی حوصله ، درد خشک و بی حوصله ...اگر چه می توانندایرادی نداشته باشند ، اما زیبا هم نیستند. گرچه در ادبیات فارسی کلاسیک ، ایراد دارد .کاری ندارم به مولفه های پست مدرنیستی...
- توصیفاتی مانند « تنهایی صدایش را تمام کرده بود » را می فهمم. اما شخصیت داستان که خیلی سریع وبه سرعت صدایش در می آید.( تمام نشده ) بنابراین خوب بود کمی بیشتر زحمت می کشیدی تا جمله ی بهتری می یافتی !
موفق باشید. بدرود. م.ن
سلام
ایده اصلی داستانتان (نشان دادن کسالت و بیحوصلگی) را دوست دارم اما چند نکته:
1. شما داستانتان را با افعال گذشتهی دور پیش میبرید و این به نوعی حس «از دست رفتگی» را برای مخاطب تداعی میکند. اما وقتی در پایان داستان خانمی که زنگ زده، نرفته و قرار است بیاید بالا همهی حسی را که این افعال به وجود آوردهاند از بین میبرید. همچنین استفاده از این افعال باعث شده آهنگ کلامی داستان آسیب ببیند. مثلن نوشتهاید «چایِ چندبار جوشیده شده» که «شده» اضافی است یا «آخرین نخِ سیگار را از پاکت بیرون بیاورد» میشد بنویسید «آورد.» و...
2. به نظرم برای همذاتپنداری بیشترِ مخاطب میتوانستید از روای اول شخص و زمان حال ساده استفاده کنید.
3. تاکید شما روی «کسالت کاهلانه» در حالی که دارید آن را نشان میدهید، دافعه ایجاد میکند.
4. وقتی مینویسید «تا به قول خودش تمرین کند برای تنهاییِ قبر!» بیشتر از آن که به شکل گرفتن شخصیت داستان کمک کنید، یک توجیه برای داستان تراشیدهاید. به نظرم با حذف این جمله و تنها گذاشتن شخصیت داستان در پایان، بی آن که شخصیتتان را فلسفی جلوه دهید، این فضا را آفریدهاید.
امیدورام کمک کرده باشم.
ممنون.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا