هرکسی از این شانسا گیرش نمیاد. اگه یه روزیام کسی گیرش بیاد به این راحتی از دسش نمیده...
ابوحاتم حرفای جعفرزاده رو ترجمه میکرد، کلمه به کلمه.
بهش بگو توو ایی خراب شده خیلیا منتظراً تا این پیشنهاد به اونا بدم، ولی خداییش نمیدونم چطور شد مهر تو به دلم نشس... چی میدونم، یه جورایی دلم برات سوخت اگه نه کدوم کلّهخری میاد فقط واسا خاک زمین، فقط خاک زمین اییقدِ پول بده نه اکبر تو بگو کی اییقدِ میده؟!!
اکبر کاپشنش را جمعوجور کرد وگفت: راس میگه والا، کی واسا خاک زمین ايقد پول میده. برا خودشم اییقد پول نمیدن!! اصلاً جناب جعفرزاده چرا داری وقت گرون مای تو حروم میکنی پاشو بریم این همه زمین خدا وِل معطله! آخه کی دیگه زمین میخره؟! باروون که نمیآد مفتش گروونه!! ها ابو حاتم په چی شد چرا حرف نمیزنه؟
مرد چهرهی آفتاب سوختهاش را برگرداند، آب دهانش را قورت داد چفیهاش را که شل شده بود جمعوجور کرد نگاهی به ابوحاتم انداخت و چند کلمهای حرف زد و رفت. ابوحاتم گفت:
میگم موهلت میخام تا فردا اگیلِ چی میگم، میگم میخوای با پسرات حرف بزنی شاید مایرضی چی راضی نیست. پسراش میگم!! جعفرزاده: چی میگه کی قبولش نباشه ایی و پسراش چکارن؟؟ بابا خودشو نمیگه معیبسو میگه. میگه میخواد با پسراش مشورت کنه. میگه فردا جواب میدم.
وقتی معیبس و ابوحاتم دور شدند جعفر زاده در حالیکه به بیل مکانیکی نگاه میکرد گفت: اگه قبول کنه هشتا هم بهش بدیم باس کلامون بندازیم بالا! میدونی هر تک توپی طلا خاک تا از اهواز بیاد پا کار چن پامون درمیآد... اکبر گفت: جناب خیالت نباشه می پزم شبدرقم آها. بعد دستهایش را تا ناف بالا آورد.
معیبس سرویلان میان زمین راه میرفت. گاه مینشست و کلوخها را برمیداشت وبا ابروهای درهم کشیده وچشمهای تنگ شده از آفتاب افق را نگاه میکرد اما هیچ نبود، خشک خشک، برهوت. گاهی صدای پرندهایی در میان علفهای خشک شده از بیبارانی پارسال شنیده میشدکه معلوم بود اوهم به کاهدان زده...
بلند شد. دشداشهاش را تکاند و به سمت خانه به راه افتاد. کم کم هوا داشت تاریک میشد. معلم روی سکوی مدرسه نشسته بود و بازی بچهها را نگاه میکرد. چشمش به معیبس افتاد. گفت: احمد بیا. پسرک به دو به طرف معلم رفت. بابات چشه؟ انگار ناراحته. احمد: هیچی هیچی نیست! بریم آقا؟
معلّم مکثی کرد: برو. وقتی همه رفتند یکی از دانشآموزان که حرفهای معلم و احمد را شنیده بود پیش معلم آمد و آرام گفت: آقا معیبس میخواد خاک زمینشو بفروشه. برا شرکت. برا پل. جوانی از کلاس بیرون زد و گفت حبیب مجید چی میگه؟ حبیب گفت: مجید برو. حبیب به سمت آرتاک آمد وگفت: احمد خودش چیزی نگفت اما مجید میگه معیبس میخواد خاک زمینشو بفروشه به ایی شرکته که اوومده پل بسازه. آرتاک گفت: توکه چیزی نگفتی؟ حبیب: نه واسه چی؟ هیچی اینا رو زمیناشون حساسن، فردا یه چیزی از توش دراومد تو میشی چوب دوسر طلا. متوجهی که چی میگم، ساکت باشیم بهتره!
تا صبح نخوابیده بود، هنوز مردد بود. ابوحاتم جلوتر از او راه میرفت و تسبیح را تکان میداد. اکبر ابوحاتم را در آغوش کشید وگفت: به به شیخ بالاخره اومدی، چه خوب کردی اومدی! معیبس نگاهی به اکبر کرد و چیزی گفت! اکبر از ابوحاتم پرسید ایی چی گفت؟ ابوحاتم که به زور لبخند میزد چشم غرّهای به معیبس رفت وگفت: هیچی، میگم اومدم اومدم. معیبس آروم گفت: بالعباس چذّب؟ و ایدچذّب؟! ابوحاتم گفت: آقا زود اشتغل، چیکار دارم، کاغذ امضا کنم برم... جعفرزاده خندهای کرد وگفت بابا حالا یکم با ما بد بگذرون، ابوحاتم همیشه که معیبس زمین نداره بفروشه! اکبر گفت: البته خاکشو! جعفرزاده گفت هاوالا فقط خاکشو، باقیش مال خودش، عین شیر مادر حلالش. اکبر با چشم طوریکه جعفرزاده نفهمد اشارهای به ابوحاتم کرد و گفت: خداییش بُرد خوبی کردی، یعنی حسابی پختمش برات. زود امضاشو بزن تا رائیش برنگشت، ایی کاراش حساب و کتاب نداره. پولا رو گرفتی تا یه مدت ایی ورا پیدات نشه. هی ابوحاتم اینارو به ایی رفیقت بگو، منکه اینارو سر قبر ننم نمیگم، واسا ایی مادر مرده میگم. فقط ابوحاتم بالاغیرتاً به ایی رفیقت بگو شیرینی ما یادت نره، سر ایی زمین خیلی حرف از جعفر زاده شنفتم؟ اما کار خیر اینه دیگه چه کنیم هرکسی یه خلقتی داره؟!
****
بیلهای مکانیکی محوطهای به اندازهی زمین فوتبال را خاکبرداری میکردند و میبردند. ماشین پشت ماشین. هرروز زمین گودتر و گودتر میشد. ابوحاتم در را باز کرد. جعفرزاده خیس عرق پشت میز رنگ و رو رفته نشسته بود. انگار ابوحاتم را ندیده باشد. توجهی به او نکرد و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. اکبر از در وارد شد. ابوحاتم یه ریز حرف میزد: قرار ما این نبود شما کلک زدید قرار ما این نبود... جعفرزاده: ایی چی میگه؟ اکبر: آقا ایی میگه خیلی خاک زمین رو تخلیه کردید! خیلی گود شده! جعفرزاده: ها، قرار ما چی بود ابوحاتم؟ ما گفتیم خاکبرداری، شما هم قبول کردید. ابوحاتم گفت شما خیلی زیاد برداشت بیشتر از یه متر. جعفر زاده گفت: چی یه متر مرد حسابی، مگه میخوام بریزم تو چشم یا واسا آزمایش میخوام؟ یه متر؟
مرد حسابی برا پل میخوام، یه کوه خاک میخوام یه متر؟ به کور رحم کردن درستس ترازو رو میسنجید! بشکنه دست من که نمک نداره، اییهمه زمین خدا همه دارن منت میکشن، اوخت اها دست گذاشتم رو تخم کفتر؟! ابوحاتم گفت: مردم روستا میگن من با شما دستم تو یه کاسس. میگن من از شما پول گرفتم معیبس رو گول بزنم. جعفرزاده گفت: مردم روستا حرف زیاد میزنن. هرکس حرف زد بیارش تا من روشنش کنم. درضمن جناب ابوحاتم ما قرارداد داریم، هم تو به عنوان شاهد هم معیبس به عنوان فروشنده امضا کردید. منم تا حالا خلف وعده نکردم. گفتم خاکبرداری. چقدش معلوم نیس تا پل چهقد بخواد. پس نه مزاحم ما شو نه خودت خسه کن، بذار به کارمون برسیم. در دروازه رو میشه بست اما در دهن مردم نمیشه بست. به معیبس بگو مردم زورشون میاد که ایی شانس در خونهی تو اومده. به حرف خال زنکا گوش نده برو عزیزم برو.
معیبس از پشتبام خانه زمین را نگاه میکرد. انگار موریانه به لانهاش حمله کرده بود. ماشین پشت ماشین قطار میشد و میبرد...
میگم حبیب تا حالا گودال به ایی بزرگی دیده بودی. ای صنعت هم خیلی کارش درسته. یه جا رو به بالا کولاک میکنه، یه جا رو به پایین غوغا. نگا همه دارن میرن تماشا. شده موزه طبیعی عصر جدید. آرتاک لبخند تلخی زد و گفت: بیچاره معیبس میفروختش دردش کمتر بود. نفعی که براش نداره هیچ اگه فردا یکی افتاد توش مُرد ریش بیچاره گیره.
***
کار پل خوب پیش میرفت تا اینکه به خاطر نبود آب، کار متوقف شد. آب برای آبپاشی وساخت وساز پل. ماشینها اطراف روستا جا مانده بودند و همه چیز نیمه کاره مانده بود. انگار نفرین معیبس دامن جعفرزاده را گرفته بود.
خو میگی چه کنم لاکردار آب نیس؟! یه تانکر آب از اهواز تا ای برهوت میدونی چنده؟ پول خون آدمیزاده! ندارم، فردا میرم فسخ قرارداد. بهتر از ورشکستگیه؟؟؟ اکبر آروم گفت: آره جون ننت، همین الانشم قافیه رو باختی، ورشکستی بیتعارف؟!
پاییز بود. هوا کم کم داشت سرد می شد. آرتاک که در کلاس ایستاده بود به حبیب گفت: ایی گودال هم شده خندق بلا. چه وسعتی داره! یه جورایی آدم ازش هول ورش میداره! حبیب گفت: هوا ابری شده، کاشکی بارون بیاد. دلم برا بارون یه ذره شده. آرتاک گفت: فعلاً بیا تو سرما نخوری اونوخ باید جور کلاس تو رو هم من بکشم. گفتم: دلت برا من نسوخته -بابا شوخی کردم. باد سردی میاد...
یک ساعت از نیمه شب گذشته، باران شروع شد. باد و باران بود که از هر طرف میآمد. حبیب گفت: از حالا شروع شده، سال خوبیه. خدا کنه تا آخرش همینطور باشه. سه روز پشت سر هم باران بارید. روز شب! روز چهارم هوا صاف شد. آرتاک با صدای همهمهایی از خواب بیدار شد. بیرون که آمد با جمعیتی مواجه شد که اطراف گودال معیبس جمع شده بودند. نزدیکتر که رفت از تعجّب ایستاد. گودال از آب لبریز شده بود. آب موج میزد. دریا دریا موج میآمد. همه نگاه میکردند. معیبس کنار گودال نشسته نگاه میکرد. حبیب سری تکان داد و رفت.
چندروز بعد ماشین جعفرزاده داخل روستا شد. کنار خانه معیبس ایستاد. بعد از یکی دوساعت رفت. شب که شد، آرتاک گفت: حبیب امشب بریم یه سری به معیبس بزنیم، فک کنم بدجوری دمق باشه. حبیب گفت: نه دیگه فک کنم دمقیش تموم شده باشه.
- واسا چی؟
- امروز از بچهها شنیدم که جعفرزاده رفته پیش معیبس گفته آب گودال رو اگه خواسی یه جا، نهخواسی تانکر تانکر خریدارم. پولشم نقد میدم. از ایی ورم روستاییا میگن خودمون یه پمپ میخریم میزاریم رو گودال آب میبریم سر زمینا خودمون پولشو میدیم.
حبیب به فکر فرو رفت. صدای موج از بیرون شنیده میشد. موج پشت موج...
اگیله: می گوید
مایَرضی: راضی نمیشود
دشداشه: لباس سفید بلندی که مردان عرب میپوشند
چَذَّب وایِدچَذّب: دروغ میگوید خیلی دروغ میگوید
اشتغل: کاردارد
دیدگاهها
واقعا زیبا و جالب بودن
واقعا عالیه...
داستان هاتون عالیه استاد...
داستان از همه لحاظ حرفه ای بود اما شاید به خاطر وجود الفاظ و اصطلاحات محلی فراوان در آن سخت خوانش بود.شاید می شد کمی راحت ترش کرد..یاد امتحان های درک مطلب زبان افتادم که وقتی معنی بعضی کلمه ها را نمی فهمیم با توجه به کلمات و جملات بعدی وایجاد رابطه ی منطقی بین آنها سعی در فهم عبارات می کنیم.راستش هر دوبار هم که خواندم همین حس را داشتم.
موفق تر باشید
اين داستان به سختي آدم رو جذب مي كنه. مثل يه مردابه كه آدم از نزديك شدن بهش هراس داره اما وقتي نزديكش مي شي مي كشدت تا ته. منم وقتي خواستم بخونمش يكي دو خط خوندم و گذاشتم كنار. اين اتفاق چند بار تكرار شد تا اينكه بالاخره به دليلي كه باز هم خود داستان نبود تا انتها خوندمش و بسيار برايم لذتبخش بود. پس مي شه اينطوري گفت كه شروع داستان، شروع پركششي نيست. و اين حيفه. بومي بودن داستان رو دوست داشتم هرچند درك بعضي از اصطلاحات برايم سخت بود اما براي بيان چنين منظور ارزشمندي، آوردن تم بومي كاملاً رفتار حرفه ايه. خلاقيت جالبي داشتيد اما تنها نكته اي كه بايد به آن توجه شود نوع نگارش داستان است كه بسيار به داستان هاي دهه چهل و پنجاه نزديك است. من فضاي داستان رو فضايي امروزي نديدم هرچند تفكر و دغدغه امروزي در داستان وجود دارد و البته اينها از ارزش داستان كم نمي كند منتها اگر داستانتان بي نام باشد، ردي از ايوب بهرام ديده نمي شود.
سپاسگزارم
داستان سرشار از لهجه و تیکه کلام های محلی خاص بود.و این ویژگی بر بومی بودن داستان مبتنی بود.این ویزگی تکرار خواندن داستان را موجب می شد.تصاویردوست داشتنی روزهای روستا داستان را جذاب می کرد که به بیشتر بودن شان نیازی مبرم احساس می شد.موفق باشید و نویسا
داستان خوبت را خواندم ایوب جان. داستان در ابتدا و تا میانه برای من جذابیتی قابل قبول داشت اما راستش وقتی در ابتدا به حجم داستان نگاه کرده بودم در میانه فکر می کردم چطور این پایه گذاری قرار است در این حجم به پایان برسد.امیدوارم منظورم را رسانده باشم یعنی داستان مثل حکایت های قدیمی به ناگاه تمام می شود و همه چیز هم به خوبی و خوشی. توصیفات زیبایی را خواندم و کلمات مناسبی انتخاب کرده بودی. ایده هم جالب بود. ممنون از ارسال داستان. موفق باشی.
جناب ممنون از حسن توجه عالی جناب
در موردتوپی طلا منظور ماشین ده تن یا همون جک بادی که خود راننده ها وعامه به اونا می گن توپی طلا.
می پزمشبدرقم موقع تایپ فاصله رو نزدم که درستش می شه=می پزمش بد رقم=خوب آمادش می کنم برات
پایان بندی که نظر باشماست وبنده سرا پا گوش
سپاسگزارم از ایوب بهرام عزیز برای دعوت به خوانش این داستان.ضمن عرض خسته نباشید به نویسنده ی گرامی ،به نظر من تم اصلی داستان ، خوب است اما فاقد کشش لازم برای ترغیب مخاطب به خواندن است. به این عبارت توجه کنید:
"میدونی هر تک توپی طلا خاک تا از اهواز بیاد پا کار چن پامون درمیآد... اکبر گفت: جناب خیالت نباشه می پزم شبدرقم آها".
راستشش ، من متوجه مفهوم آن نشدم.در حین خواندن ، آرزو می کردم که کاش ، پایان بندی خوبی داشته باشد که متاسفانه اییین آرزویم نیز بر آورده نشد.به امید خواندن داستان های بهتر از ایوب بهرام ، نویسنده ی مهربان و دوست داشتنی اهوازی.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا