با گریم عجیب و غریب و لباس سرتا پا مشکی جلوی آینه قدی نصب شده بر روی دیوار هال که تنها با آباژور روشن شده و نور زردی از خود متصاعد میکند حرکات نمایشی انجام میدهد.گلیم زیر پایش لیز میخورد و در حال زمین افتادن است که با دستش مانع میشود.
در باز میشود. مرد جوانی با موهای فر ژولیده و تهریش، سیگاری گوشه لب همراه پاکتهای خرید در دست وارد خانه میشود. در را با پا پشت سرش میبندد و کلید برق را روشن مىكند. دختر جوان دستش را نقاب چشمانش میکند. جوان پاکتها را روی پيشخوان میگذارد و از بالای سر دختر جوان عبور میکند. با عبور مرد، دختر سرش را بالا میگیرد و او را وارونه میبیند. «سلام»
جوان انگار تازه متوجه حضور او شده باشد جا میخورد. «منو ترسوندی»
دختر جوان سرش را میچرخاند و تصویر مرد از حالت وارونگی درمیآید. روی شکمش غلتى میزند و دستش را زیر چانهاش میزند.
-ترس نداره كه...
-مىشه لطفاً خريدها رو بذارى توى يخچال؟
-بله، چرا نمىشه؟
دختر جوان بهسراغ پاکتهای خرید مىرود. خریدها را از داخل پاکت درمیآورد و داخل يخچال مىچيند.
کاهو... خیار... گوجه... ذرت... کلم... تخممرغ... نخودفرنگی... ژامبون و دسته نعنا را روی کابینت مىگذارد.
تخته را از کابینت درمیآورد و سبزیجات را خرد مىكند. «آخه اینهمه ولخرجی واسه چیه؟!» و نجواکنان میگوید: «کاش انقدر داشتیم که میتونستیم برای امشب جشن درست حسابی بگیریم»
- یعنی خودمون بس نیستیم؟! خودمون هم کلی آدميم
دختر جوان خنده سرمستانهاى مىكند «معلومه تو خودت به تنهایی برای من یه دنیایی» بهسراغ ظرف اسپاگتی مىرود و به اسپاگتی در حال جوشیدن نگاهی میاندازد و سس آلفردو را در شعله کناری هم میزند. زیر سس را خاموش میکند. اسپاگتی را داخل ظرف آبکش میریزد.
مرد جوان در گوشهای از آشپزخانه ایستاده است و به او که اینچنین سنگین و باوقار طول و عرض آشپزخانه را طی میکند نگاه مىكند، همینطور به ستون فقرات و گودی کمرش که از زیر لباس شب مشکی دکلتهاش نمایان است و بندهای قرمز لباساش که از روی پوست سفید کتفهایش رد شدهاند و دور گردنش پاپیون زده شدهاند.
دختر اسپاگتیها را داخل ظرف میکشد و با طمانینه سس آلفردو را روی آن میریزد.
کارگردان کات میدهد.
دختر خسته دستش را به پیشانی میزند و زیر چشمی جوان بازیگر را میپاید تا متوجه عکسالعمل احتمالی او شود اما دیگر از آن نگاههای عاشقانه خبری نیست و او در گوشهای از سالن با کارگردان سر دستمزدش چانه میزند. به اتاق گریم میرود. جلوی آینه مینشیند و به چهره گریم شدهاش خیره میشود. پنبه را به کرمی سفید آغشته میکند و صورتش را تمیز میکند. حالا دیگر میتواند چینهای کنار چشمها و لبهایش را در سن سیسالگی ببیند و به این افتخار کند که تنها یادگار باقی مانده از پدر و مادرش پیری زودرس است. پدر و مادری که با پنجساله شدن مهاجرتش هنوز آنها را نديده است. یاد روزهای اول مهاجرتش میافتد که با کلاه شاپو سیاهرنگ زنانهای گوشه خیابان میایستاد و برای امرار معاش ساز میزد تا غم دوری از وطن را با شادی سال نو مردمان این سرزمین به رقص درآورد.
گوشه پاپیون دور گردنش را میکشد. گره پاپیون باز میشود، بندها از روی شانهها و کتفهایش به پایین میافتد. لباس شب دکلته را با لباس یقه اسکی مندرسی که هفته پیش از شنبهبازار گرفته بود عوض میکند و از در پشتی ساختمان تئاتر که بوسیله سه یا چهار پله آهنی زنگزده از سطح کوچه فاصله گرفته است پایین میآید. کوچه را با آن آجرهای سهسانتی رنگ و رو رفته و سطل آشغالهای بو گندو و بدقواره طی میکند.
خسته و کوفته همراه جعبه پیتزای ورناليز از پلههای اضطراری آهنی بالا میرود تا از شر نگاه پیرزن فضول همسایه در امان باشد و مجبور نباشد به سوالهای تکرارىاش جواب بدهد و هر جواب را سهبار تکرار کند تا پیرزن برای بار سوم متوجه منظور او شود و برای بار دهم در هفته به او بگوید «که نمیتواند گربههایش را در آغوش بگیرد چون به مویشان حساسیت دارد».
از پنجره وارد خانهاش میشود. روی مبل دو نفرهاش مقابل تلویزیون لم مىدهد و تک برش پیتزا ورناليز را گاز میزند...
دیدگاهها
اگر به شخصیت های داستان اسم داده شود هم دیالوگ راحت تر پیش می رود و هم فهم خواننده. بهتر است دوم اینکه: اگر در تعریف واقعه به جای اینکه آن را روایت کنی آن را در غالب گفتگو بگذاری هم قشنگ تر است و هم نوشته جان می گیرد. نکته دیگر اینکه جمله هایت را اگر کوتاهتر کنی دنبال کردن آن به مرابمتب راحت تر است.
با آرزوی موفقیت و سلامتی.
*امكان جواب به نظرات در پايين نظر مخاطبين نبود متاسفانه يا روش مخصوصى دارد كه من نمى دانم!
امیدوارم داستانهای زیادی از شما بخوانم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا