عکس جایی تکیده است. داخل قابی طلایی رنگ. روی تاقچهای. عکس، سیاه و سفید است و طوری داخل قاب جاگرفته که انگار دارد رشد میکند. گوشههایش به زور جا شده است. سه مرد و دو زن در قاب عکس هستند و یک بچه که دستش را به طرف کیک تولدی دراز کرده و یک چتر که از انعکاس نور شدیدی که دارد و همچنین لکه خیسی که زیرش روی موکت افتاده، مشخص میکند که خیس است. یکی از زنها گوشه تصویر، خم شده و دستش را طوری گرفته که بعد از گرفتن عکس قرار است به سمتِ بچه حرکت کند و نگذارد که او کیک تولد را خراب کند. زن از عکس غافل شده و تمام حواسش به بچه است.
پیرمردی که در وسط ایستاده و عصایی در دست دارد از همه پیرتر است. موهایش همه سفید شده و اندکی هم روی پیشانیش خالی شده. کت و شلواری مشکی پوشیده و پالتویی را روی شانههایش انداخته. یک بند ساعت از دکمه جلیقهاش چرخیده و به داخل جیبش رفته اما معلوم است چیزی داخل جیب نیست. چون جیب خیلی کوچک است و اگر ساعتی داخل آن باشد بهصورت برآمدگی نمود میکند اما اینطور نیست. جیب طوری صاف مانده که نه اکنون، انگار سالهاست چیزی درون آن نبوده. پیرمرد در عکس دوبار تکرار شده. عکس دیگری هم بالای سر جمع روی دیوار داخل قابی بزرگتر دیده میشود که پیرمرد که اندکی جوانتر است روی یک صندلی نشسته و پیرزنی هم کنارش ایستاده. هر دو لبخندی بر لب دارند. اما پیرزن نمیخواهد لبانش بیش از حد باز شود. لبخندش کنترل شده است. انگاریک سیب کوچک میگوید.
در سمت چپ مرد یعنی سمت راست عکس، جوانی بلندقد و به شدت لاغراندام، به طورکج و معوجی ایستاده. دست راستش را طوری روی شانه مرد گذاشته که انگار کراهتی در این کار میبیند. یک چشمش به دوربین نگاه میکند ودیگری به بچهای که به سمت کیک میرود. کت و شلوار گشادی به تن دارد و عینکی با قاب گرد به چشم زده است. سگک کمربندش دهسانتی به سمت چپ متمایل است و بیش از حد محکم بسته شده که قسمت بالای شلوار را با چینهای نامرتبی جمع کرده. شلوارش را هم تا نزدیک سینه بالا کشیده است.
جوان کوتاه و فربهای در کنار او ایستاده. شلوار خمرهای و گشادی پوشیده و سعی کرده روی انگشتان پایش بایستد. خط ریشش تا استخوان فکش ادامه دارد و یقه پیراهنِ آستینکوتاهِ مشکیاش باز است. موهای فر و بلند سینهاش از لای یقه باز به خوبی معلوم است. موهایش را به سمت پایین شانه کرده یا شاید هم شانه نکرده و اندک سیبیل هم دارد. دستهایش را باز کرده و میتوان اینطور برداشت کرد که میخواهد به عکاس حمله کند.
اما در سمت دیگر مرد میانسال زن جوانی ایستاده و دستش را روی سینهاش جمع کرده و لبخند کوچکی تحویل عکاس میدهد. پولوس و شلواری مشکی برتن دارد و روسریاش را هم باری به هر جهت روی سرش انداخته. دست راستش روی سینهاش بر روی دست چپش جمع شده و 8 النگوی بزرگ هم ساعد دست راستش را تا آرنج پوشانده. یک گلوبند بزرگ، یک دستبند و چند انگشتر از او یک بانک سیار ساخته. او غرق در طلاست.
جنسیت بچه معلوم نیست. او کوچکتر ازاین حرفهاست که بتوان از لباسها و ظاهرش دقیقاً حدس زد که پسر است یا دختر. تیشرت و شلوارکی یکدست برتن دارد و سرش به سمت کیک است...
زنی که به طرف بچه میرود چادر بر سر دارد و صورتش مشخص نیست اما اگر فرض بگیریم که او مادر بچه است و بچه هم تنها فرزند اوست او میتواند حدودا 25-26 ساله باشد. چون باقی افراد برای اینکه بچه او باشند اصلاً مستعد نیستند و اگر بچه دیگری داشت حتماً میتوانست در این جشن خانوادگی حضور داشته باشد. اگر بخواهیم با این تفاسیر پدر او را حدس بزنیم میتوانیم از بین جوان لاغراندام و آن جوان فربه یکی را انتخاب کنیم. جوان لاغراندام دستش را روی شانه پیرمرد گذاشته و شباهتی دوری هم به او دارد و از آنجا که زن چادر سرش کرده میتوان اینطور حدس زد که جوان لاغراندام شوهر اوست و آن زن و مرد جوان دیگر هم میتوانند، با احتمالی ساده زوج دیگری را تشکیل بدهند.
***
دو روز است که باران میبارد. روحمان هم نم کشیده. تمام دیروز را در مغازه نشستم اما دریغ از یک عکس پرسنلی. آخر در یک روز بارانی چه کسی میرود دنبال کار استخدام یا گواهینامه. چه کسی میآید عکس بیندازد. البته من خودم اگر بودم دست نامزد یا نمیدانم دوست دخترم را میگرفتم در یک روز بارانی کلی قدم میزدیم و بعد میرفتیم توی یک عکاسی، مثلا همین عکاسی خودم، عکس میگرفتیم. اما من که دوست دختر ندارم. آخرین دوست دخترم را هم همین امروز دیدم. من که نمیخواستم ببینمش. خودش شاید خواست. اما اگر خواست چرا وقتی داشتم دکمه شاتر را فشار میدادم صورتش را خم کرد؟ چرا آنطور خودش را بقچهپیچ کرده بود؟ من که نمیخواستم بروم خانه دختری که سالها پیش به بهانهای واهی رهایم کرد. درست یادم است چطور دستش را از دستم بیرون کشید و گفت که به هم نمیخوریم. گفت به خاطر خودم میگوید. گفتم تو حتی کور هم بودی من مشکلی نداشتم اما میدانستم دارد بهانه میتراشد. کلی التماسش را کردم اما بعد دیدم نه، خواب نیست خودش را به خواب زده. مادرم گفت: دختر زیاد است. خواهرم گفت: روی پیشانیش ردّ ِ ماهگرفتگی دارد. کلی هم حرف پشت سرش زد و کلی هم برای من نوشابه باز کرد که او اصلاً به درد تو نمیخورد و اگر هم شعور داشته، به همین جا ختم میشده که فهمیده لیاقت تو را ندارد.
وقتی صدای پیرمرد را از پشت تلفن شنیدم لرزش صدایش مرا به تردید انداخت. فکر کردم دامی برایم پهن کردهاند. میدانید؟ تا بحال کسی برای من دام پهن نکرده. نمیدانستم وقتی برای آدم دام پهن میکنند چطور قانعش میکنند که برود به مکان مورد نظر. اما وقتی گفت: جشن تولد نوهام هست، میخواهیم عکسی به یادگار بگیریم، احساس کردم هر چیزی بهتر از نشستن در مغازه، آن هم در این روز بارانی است. گفتم الساعه خدمتتان میرسم. الساعه خدمتشان رسیدم. در را که زدم نگاهی به سر و وضع خودم انداختم. مثل موش آبکشیده از همه جایم آب میچکید. چتر را تکانی دادم. در که باز شد هنوز سرم پایین بود. سرم را که بالا گرفتم خشکم زد. خودش بود. دوست دخترم که از بد اتفاق شده بود معشوقهام و بعد تنهایم گذاشته بود و رفته بود. حالا ظاهراً ازدواج کرده و یک بچه هم دارد که من شده بودم عکاس روز تولد نمیدانم چند سالگیش. نمیتوانستم برگردم. دلم هم نمیخواست برگردم. میخواستم ببینم اگر به من نمیخورده به چه کسی میخورده. اما من فقط یک عکاس بودم نمیتوانستم بپرسم که آنها چه نسبتی با هم دارند. فقط میتوانستم حدس بزنم که چه کسی شوهر اوست. پیرمرد که قطعاً شوهرش نبود. پدر قرمساقش را هم میشناختم. چون یکبار وقتی کنار تیر برق کشیک دخترش را میدادم مچم را گرفته بود و نزدیک بود کتکی حسابی از دستش بخورم. فقط میماند دو مرد جوان دیگر که در خانه بودند. یکی که چاقتر بود از آنهایی بود که از زمین و زمان طلبکار بود. سینهاش را داده بود جلو و با کسی حرف نمیزد. آن یکی هم که لاغر و بلندقد بود هم سرش به کونش پنالتی میزد. یکطوری بود. آدم فکر میکرد دارد از هم میپاشد. هر عضو بدنش به طرفی میرفت. نمیخواهم کسی را مسخره کنم، اما وقتی داشت با من حرف میزد به پیرمرد نگاه میکرد و وقتی هم با پیرمرد حرف میزد به دیوار. قیچ بود. خاک برسرت کنند دختر. به هرحال یکی از این دو تا را به من ترجیح داده. واقعاً هم به قول خواهرم لیاقت من را نداشت. هر چه دقت کردم نتوانستم بفهمم بالاخره شوهرش کدام است. آنها هم اصلاً با هم حرف نمیزدند. پیرمرد وسط نشسته بود و دائم آنها را صدا میزد تا زودتر بیایند و عکس را بیندازم. اصلاً صبر و حوصله نداشت. آن دراز بدقواره رو به دیوارنگاه کرد و گفت: آقا، بهتر نیست برایش چای بیاوریم؟ سرما میخورَد. من حسابی خیس شده بودم و احتمال سرما خوردنم زیاد بود. دعا میکردم او برایم چای بیاورد. اما زنی که خیلی ولنگوبازتر میگشت برای من چای آورد. بولیز و شلواری مشکی تنش بود. روسریاش را هم الکی سرش انداخته بود و کلی هم طلا از خودش آویزان کرده بود. هیچکس هم چپ چپ نگاهش نمیکرد. حتم داشتم اگر من عکاس نبودم یک شغالی، سگی بود دوست دخترِمن هم با همین وضع جلوی او میگشت اما حالا جلوی من چادر سرش کرده بود و صورتش را هم حسابی پوشانده بود. فکر کنم وقتی شاتر را نزده بودم فکر کرد من عکسش را زوم میکنم و برای خودم نگه میدارم. برای همین خم شد و صورتش را گرفت. دستمانم به لرزه افتاده بود. نمیدانستم چکار کنم. همش فکر میکردم که او از قصد چنین ترتیبی داده اما بعد فکر میکردم که او در ظاهر از من معذّبتر است. پس چرا اینکار را کرد؟ میخواست مرا تحقیر کند. آخر من که تا آنجا که راه داشت به او محبت کردم. بعدش هم نه صورتش اسید پاشیدم و نه تهدید کردم و نه سیریش شدم که دوستت دارم و این حرفها. سرم را انداختم پایین ورفتم پی بدبختی خودم.
از خانه که زدم بیرون تازه یادم افتاد چتر را جا گذاشتهام. اما برنگشتم. گفتم خودشان موقع تحویل عکس برایم میآورند. توی همان باران ساک دوربینم را روی دوشم انداختم و کلی سیگار دود کردم تا رسیدم مغازه. زنیکه هرزه...
***
امروز پنج شنبه سیام دی ماه سال 64 شمسی است. هراس از مرگ در وجودم آنچنان اوج گرفته که سحرگاه بیدار شدم و وصیت نامهای تنظیم کردم تا چندرغاز مایملکی که دارم بعد از مرگم فتنهای راه نیندازد. اما هنوز نگرانم. نگران! امروز که بچهها برای من جشن تولد گرفته بودند و برای خودمان ژست گرفتیم و عکس گرفتیم، پسرم، تنها پسرم، تنفگ در یک دستش بود و جانش در دست دیگرش. فردا جمعه است اما جنگ جمعه نمیشناسد. خمپاره که میریزد، روز و ماه و سن و سال را فراموش میکند و تفنگ را از دستی میگیرد و جان را از دستی دیگر.
صبح که به عکاس زنگ زدم تا عکس یادگاری من با بچهها را بگیرد ناگهان احساس بدی به من دست داد. خجالت کشیدم بگویم جشن تولد خودم است. انداختم گردن نوهام. نوهای که نمیداند جنگ چیست و فکر میکند مسافرتی است که پدرش رفته و قرار است به زودی برگردد. عروسم بغض کرده بود. داماد. آه. از هرچه داماد است بیزارم. انگار ارث پدرم را خورده باشند. زحمت کشیدم کار کردم تا پسرم بشود وارث ثروتم اما حالا دارم میریزم داخل جیبهای یک داماد حرامزاده. اگر پای دخترم وسط نبود توی طویله هم راهش نمیدادم. امیدوارم یک روز وقتی مُردم این دستنوشتههای من بیفتد دستش. بخواند و بفهمد تا چهحد از او متنفربودهام. دامادی که دخترم، از خیابان پیدا کرد. دیروز، نامهای از جبهه رسید. نوشته بود حالش خوب است. نوشته بود درست است که مرا به زور بردند اما حالا باید به زور بَرَم گردانند. در آن نامه به جای آقا، مرا پدر صدا کرده بود. نمیدانم چرا احساس کردم، واژه پدر، چند دههای پیرم کرد. پدر! احساس کردم، اینکه پدرش هستم، با این واژه بیشتر بهچشم میآید. فردا جمعه است و میخواهم بخوابم. تا هروقت که ضعف و گرسنگی و درد شاشیدن بیدارم کند. از بیدار بودن بیزار شدهام. امروز اینطور شدم. بعد از خبر کردن عکاس، لباسهایم را پوشیدم، اما هرچه گشتم ساعتم را پیدا نکردم. دست آخر مجبور شدم به زنجیرش بسنده کنم. چه فرقی میکند. چه کسی توجه میکند، ببیند جیب من خالی است یا ساعت دارد. اصلاً برای دیگران چه اهمیتی دارد. وقتی عکاس با آن صدای لرزان احمقانهاش میگفت بگوییم سیب، خیلی سست و کمرنگ گفتم سیب. سیبی که اندازه یک گیلاس هم نبود، به این نتیجه رسیدم که دیگر بیدار بودنم برایم مضرّ است. افکار و خاطرات به سمتم هجوم میآورند و همچون سگهاری میخواهند پاچهام را بگیرند. مینشینم گوشهای و زخمها خودبخود سرباز میکنند. زخم تنهایی. زخم دور و بریهای به درد نخور. زخم سالهایی که گذراندم. زخم از دست دادن زنم. همه اینها را که کنار بگذاریم آینده بچهها. پسرم. دخترم. پسر زنم که شیرین عقل است و نمیتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد. گند بزنند به این دنیا. همین دیروز بود. زنم که دوسال هم از من بزرگتر بود گفت: نمیتواند با من ازدواج کند. چون یک پسر دارد. گفتم: پسرت میشود فرزند ارشدِ ما. آنروز هیچکدام نمیدانستیم آن پسر شیرینزبان و ناز، کم کم شیرینعقل و نازپرورده میشود و یکی باید با کاسهای آب دهانش را جمع کند.
خوابم میآید. باید زودتر دفتر را ببندم و بروم بخوابم. امروز هم گذشت.
***
باران شدیدی میبارید. عصر گلآلود پنجشنبهیِ شهرِمرزی آستارا برای مرد جوان خوشایند نبود. فردا صبح قرار بود از مرز خارج شود اما الان دنبال جایی برای خواب میگشت که بدون شناسنامه کرایه کند. الان حتماً مراسم شامگاه اجرا شده. پرچم را پایین کشیدهاند. آمار گرفتهاند. اسمش را به پلیسراه دادهاند. شاید هم به مسافرخانهها. به کلاغ ها!
***
زن جوان: امروز نامه نداشتم؟
پستچی: نه
نويسنده: بهروز انوار
وبلاگ نويسنده: http://www.b-anwar.blogfa.com/
دیدگاهها
من اين داستان رو بدون اطلاع قبلي بهروز انوار درسايت گذاشتم واقعيت اينكه در زمان به روز رساني متاسفانه داستان هاي رسيده داراي كيفيت خوبي نبودند ومن اجبارا از وبلاگ چوك اين داستان رو برداشتم تا در سايت هم نقد شود. دوستان فكر نكنند كه بهروز انوار نسبت به نقد هاي قبلي بي تفاوت بوده.
باتشكر
این داستان روچند ماه نمیشه که تو چوک به نقد گذاشتیداتفاقا داستان خوبی هم از آب درو مده گفتنی هارو تو سری قبل گفتم.
با آرزوی موفقیت برای دوست عزیزم جناب انوار
با خانم محدث موافقم.انتظار می رفت آقای انوار تغییراتی درداستان انجام می دادند.
این یعنی هر چی ماقبلاً گفتیم ...
موفق باشید.
موفق تر باشید
قبلا در وبلاگ این داستان نمایش داده شده بود!و هنوز هم اضافاتی داره!یعنی هنوز ویرایش نشده!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا