داستان«دکه» فخرالدین احمدی سوادکوهی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

اواسط تابستان بود و هوا خرما‌پزان و دم‌کرده و مردم چاره می‌داشتند از خانه بیرون نمی‌زدند و کافی است مردم یک‌روز، فقط یک‌روز در محل کارشان حضور پیدا نکنند، کشور فلج می‌شود و تمام کارها زنجیروار بهم متصل شده‌اند. زنجیری‌که مردم هنوز اهمیت آن‌را درک نکرده‌اند. نفس‌اش بالا نمی‌آمد. عرق کرده بود. تو این شهر درندشت کجا برود؟ پارک حوصله‌اش را سر می‌برد. از اینکه می‌دید مردم خیلی خونسرد زیر سایه‌ی درختی نشسته‌اند و دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند کفری می‌شد. بد تشنه‌اش شد. سه‌تا آب معدنی خورد و باز کفاف نکرده بود. با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. کیف رو دوشش را جابجا کرد:

- آدمیزاد با هیچ‌چیزی سازگار نیست! انسان بودن چه بدبختی بزرگیه

راست خیابان را گرفت و راه افتاد. به ساعتش نگاه کرد. دو ساعتی وقت داشت برای کلاس و الان برود دانشگاه چه‌کار کند؟ همان آدم‌ها و همان ساختمان و همه‌چیز مثل همیشه است:

-دانشگاه هم شده سرخر، توش همه‌چی پیدا می‌شه

زیر لب گفته بود. مردم از کنارش رد می‌شدند. سر و صورت همه داد می‌زد از گرما له‌له می‌زنند. بوق ماشین تمام خیابان را پر کرده بود. تو یکی از خیابان‌ها پیچید تو فرعی. خیابان باریکی که بیشتر رفت و آمد مردم بود تا ماشین. هوس سیگار کرد. ولی نکشید. گلوش خشک شده بود و این‌موقع سیگار زهرمار آدم می‌شود. روبرو دکه‌ای دید که زیر سایه درختی لمیده بود:

-ای بنازمت که ناجی ِدر جهنمی

جلو دکه، روزنامه و مجله چیده بود. چند نفری ایستاده بودند جلو دکه و به روزنامه‌ها سرک می‌کشیدند و چقدر بدش می‌آمد از این رفتار! اگر خواننده‌اند چرا نمی‌خرند! چرا مردم عادت کرده‌اند همه‌چیز را مفت بدست بیاورند! دنبال جوابش نگشت. تصمیم گرفته بود ذهنش را با چیزهای دست و پا گیر پر نکند. جلو دکه رسید و سر جلو برد تا داخل دکه را برانداز کند. صاحب دکه، پیرمرد نشسته بود رو صندلی و با یکی از مشتری‌هاش حرفش شده بود. گوش تیز کرد تا بفهمد آنها چه می‌گویند:

-          پدرجان پول دادم بهت حواست نیست به من چه

-          الله و اکبر. آقا جان به دین به پیغمبر پول ندادی. ای بابا

-          این کارها خوبیت نداره

-          اگه خوبیت نداره چرا این کارها را می‌کنی پسر جان! جای بچه‌ی منی

-          من پول دادم نمی‌فهمی!

-          سن و سالی از من گذشته بابا. برای چندر غاز پول با ریش سفیدم دروغ بگم! این کارها را نکن، زشته پسر جان

-          زشت پیرزنه. منکه راضی نیستم

-          اگه این پول ناحق بود خرج بیمارستان بشه

جوان پول را انداخت جلوی پیرمرد و با فحش رفت. به پیرمرد نگاه کرد. موهاش جوگندمی و چهرهاش بیشتر از سن و سال نشان می داد. دکه را دور زد و رفت طرف درب دکه و پیرمرد بلند داد زد:

-          بیتربیت

جوان رفتنی فحش داد و پیرمرد نشنید و او شنید و بهروی خودش نیاورد و اصلا به او چه! رفت جلو:

-          سلام عموجان

-          سلام بابا

-          چه زمانهای شده. اِ مردیکه خجالت نمیکشید!

-          میبینی بابا! خدایی میبینی مردم دارن همدیگر را میخورن.

-          بیشرف. حالا اینقدر حرص نخور عمو تو این هوا خوب نیست

-          حرص نخورم! هه! حرص گوشت تن ما بدبخت بیچارهها رو ذرهذره داره میخوره بابا. حالا چی میخوای!

جوان انگار یاد چیزی افتاده باشد من و من کرد و سرش را خاراند:

-          یک نوشابه بده کف کردیم قربان دستت

-          هوا خیلی گرم شده نه!

-          هوا گرم شده! جهنم اینجا شعبه زده به سلامتی

پیرمرد از تو یخچال کوچک، شیشه نوشابه مشکی بیرون آورد. درش را باز کرد و داد به جوان:

-          بخور نوش جانت

خسرو یک قلوپ از نوشابه خورد و از خنکیاش جگرش حال آمد و آروغ زد:

_ آخیش

پیرمرد به سرو وضعش نگاه کرد و حدس زد نباید آدم شارلاتانی باشد. چند نفر سیگار خواستند و کارشان را راه انداخت و به جوان نگاه کرد:

-          اسمت چیه بابا

-          خسرو عموجان

پیرمرد سرتکان داد:

-          درس میخوانی؟

-          بله عمو. دانشجو هستم

پیرمرد لبخند زد و خسرو فهمید لابد خوشحال شده است. هر وقت از کسی میشنید دانشجو و یا تحصیلکرده است خوشحال میشد و لبخند میزد:

-آی زنده باد... آی زنده باد بابا

به جوان نگاه میکرد که نوشابه را با ولع تمام میخورد. نوشابه اینقدر سرد بود، توانست نصف آنرا سر بکشد. پیرمرد ادامه داد:

-پس گفتی درس میخوانی!

- بله عمو

- آی زنده باد. پسر من هم درس میخواند

جوان ابرو بالا و پایین کرد و سر تکان داد:

-جدی! آفرین

-ها بخدا. . . خرجش هم سنگینه. یکماه حقوق را باید بدی به دانشگاه. درس خواندن هم بدبختی داره

- پس چی عمو! فکر کردی با ماچ مدرک میدن! الان باید پول بدی نفس بکشی. حالا چی میخوانه عمو

- کامپیوتر. گفتم دکتری بخواند پدرسوخته قبول نکرد و من هم زیاد پاپیچ بچه نشدم. راستش! دوست داشتم دکتر بشود، درآمدش هم زیاد است ماشالله. دلش نخواست و منهم زور نگفتم. گفتم درس بخواند آخر عاقبت داشته باشد. نه مثل من سر پیری بیاید کنار خیابان تو دکه بشیند

- خرجت از اینجا در میاد عمو!

- حقوق بازنشستگی دارم، اما کفاف نمیکنه. دوتا دختر دمبخت و یک پسر دانشجو و امروز زندگی کردن کار حضرت فیله بابا

- آِی گفتی عمو، منهم کامپیوتر میخوانم خیر سرم. اینهمه درس خواندند کجای دنیا را گرفتند عمو!

- چرا بابا. علم دریاست و تمام نمیشه. هرچه جلوتر بری دریا عمیقتر میشه

- وقتی نتونی از آب دریا استفاده کنی و بخوری و بدردت نخوره چه فایده داره! ها عمو! بد میگم!

پیرمرد آه کشید و سرش را خاراند. با دستمال عرق صورت سوختهاش را پاک کرد. خسرو شیشه نوشابه را گذاشت تو جعبه خالی نوشابه و رو کرد به پیرمرد:

-          خیلی حال داد عمو

-          نوش جانت بابا

-          یکی دیگه هم بده عمو

-          بنازم به جوانی، عطشت زیاد بودهها!

و بعد خندید و خسرو دندانهای زردش را دید. چند دختر آب معدنی خواستند. چند نفر هم سیگار و خسرو به دخترها که از کنارش رد میشدند، چشمک زد و آنها زیر لب فحش دادند و خسرو خندید. پیرمرد متوجه شد و لبخند زد. نوشابه خنکتری از تو یخچال آورد و بازش کرد. داد به خسرو که برو بر نگاهش میکرد:

-بیا باباجان

- یه کیک بزرگ هم بده عمو عروسی بچهات

- آخ حرف دلم را زدی خدا شاهد. الان هم لب تر کنه آستین بالا می زنم. به جهنم که نداریم. می‌رم وام میگیرم. میافتم به دست و پای رئیس بانک و بالاخره سر سامانش می‌دم. اما پدرسوخته نمیخواد دیگه. آی گفتی! نمیرم و بچههام برند سر خانه و                زندگیاشان

بعد دولا شد و از قفسه، کیک برداشت و داد دستش و او هم معطل نکرد و به کیک گاز زد و یک قلوپ نوشابه خورد. پیرمرد دوست داشت باز باهاش حرف بزند:

-گفتی درس میخوانیها!

کلافه سر تکان داد:

-بله عمو میخوام بشم مهندس مملکت خیر سرم. فعلا هیچ پوخی نشدم

- ای زنده باد. پسر من هم مهندس میشه. خدا کنه عاقبت بهخیر بشه. پدر چی میخواد! والله هیچی. فقط میخواد بچههاش خوشبخت بشن. همین. درس آدم را از بدبختی نجات میده

- فعلا که ما رو گرفتار خودش کرده عمو. حسابی ما را انداخته تو قرض و قوله

نوشابه را سر کشید:

- خدا نکنه. دیدی! همین الان دیدی مردیکه چه بازیای درآورده بود! ای بابا تو روز روشن داشت دروغ میگفت. پول نداده بود ها! چه روزگاری شده. دنیا سر و ته شده بابا

- آره دیدم عمو. زمانه خیلی بد شده عمو جان

- آی زنده باد. همین آقای الدنگ درس میخواند که حقهباز نمیشد!

- مگه هر کی درس بخوانه آدم سالم و درستکاری میشه!

- ها باریکلا، آدم درسخوانده باشخصیت میشه و تو کارِ حقهبازی و دوز و کلک نمیره. آی زنده باد که دوتا دوتا چهارتا سرت میشه

خسرو نوشابه را سر کشید. جگرش حال آمده و خنک شده بود. حرفهای پیرمرد خستهاش کرده بود. کیف را رو دوشش جابجا کرد و این پا و آن پا کرد و پیرمرد فکر کرد بهش نمیخورد حقهباز باشد و هرچه باشد درس خوانده است. خسرو دست تو جیبش کرد:

-راستی! یک بسته سیگار وینستون سفید هم بده

پیرمرد از قفسه بسته سیگار را داد به خسرو که منمن میکرد:

-آخ! راستی!

پیرمرد سر جلو برد و چشمهاش را تنگ کرد و منتظر ماند ببیند چه میخواهد! خسرو به کل دکه نگاهی انداخت و عرق پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد:

-یادم رفته بود. یک بسته از آن آدامسها بده، اوناهاش گوشهی دکه

پیرمرد خم شد و نشستنی آخ بلندی گفت و به کمرش دست کشید که گاهی تیر میکشید و اذیتش میکرد. بسته آدامس را گرفت و کمر راست کرد و وقتی برگشت کسی نبود. انگار کسی از اول نبودش. خشکش زد. به جعبه نوشابه نگاه کرد و شیشههای خالی سرجایشان بود. آه کشید و سر تکان داد:

-ای بیشرف، همه حقهباز شدن همه. درسخوانده و نخوانده... ای بیشرف

یک لحظه یاد پسرش افتاد که نکند او هم اینطوری حقهباز بشود! آه بلندی کشید و عرق صورتش را با دستمال خشک کرد. خسرو تو اولین کوچه پیچید و وسطهای کوچه ایستاد تا سیگاری روشن کند:

-بد زمانهای شده عموجان. گرانی بیداد میکنه و بیکاری و بیپولی و یکجوری باید شکم صاحبمرده را پر کنی. واقعاً بد زمانهای شده

پک به سیگارش زد و راه افتاد طرف دانشگاه که براش بوی تکرار میداد.

 

دیدگاه‌ها   

#2 یسنا شهرکی 1392-09-20 13:39
مشکل من با این داستان فارغ از مشکلات حرفه‌ای داستان نویسی که در داستان بیداد می کند،دستور زبان است.مشکلات نحوی و دستوری آن چنان از قصه بیرون زده‌اند که مخاطب نخ داستان را از کف می‌دهد و به کاربرد ناصحیح واژگان می‌اندیشد.«پیرمرد خم شد و نشستنی اخ بلندی...»نشستنی از نظر ساخت دستوری حتی متفاوت با آنی است که ما در گفتار محاوره به کار می‌بریم.استفاده از این واژه در بافت این داستان بسیار نابجاست.دغدغه یک نویسنده باید موضوع و درونمایه باشد نه اینکه ساختار نحوی و بافتار توشته‌اش این قدر توی ذوق بزند.با عرض معذرت توصیه من به نویسنده محترم ابتدائا مطالعه دقیق دستور فارسی است...
#1 علی بهنیا 1392-05-27 23:21
سلام.
در یک کلمه می تونم بگم ضعیف بود.

1- اولین چیزی که به شدت توی ذوق می زد، افعالی بود که از نظر زمانی با هم هماهنگ نبودند.
مثال : « سه‌تا آب معدنی خورد و باز کفاف نکرده بود . »
خورد : ماضی ساده نکرده بود : ماضی بعید
این اشتباه از یک نویسنده به هیچ عنوان قابل اغماض نیست. ویرایش متن قبل از انتشار، از اوجب واجباته !

2- وقتی ما داستان کوتاه می نویسیم، باید تک تک جملات و کلمات در خدمت داستان باشند. یعنی نویسنده باید در مورد تک تک این جملات و کلمات توضیح داشته باشد.
من از نویسنده ی این داستان می خواهم بپرسم که این جمله چه کمکی به هدف داستان کرد ؟
« مردم چاره می‌داشتند از خانه بیرون نمی‌زدند و کافی است مردم یک‌روز، فقط یک‌روز در محل کارشان حضور پیدا نکنند، کشور فلج می‌شود و تمام کارها زنجیروار بهم متصل شده‌اند. زنجیری‌که مردم هنوز اهمیت آن‌را درک نکرده‌اند. »

3- متاسفانه من در این داستان، اشتباهاتی رو دیدم که نباید! ما « پک به سیگار زد » نداریم!
باید بگوئیم : « پکی به سیگار زد! ». تفاوت معرفه و نکره رو که نباید الان توضیح داد! من انتظار دارم وقتی کسی خودش رو نویسنده می نامه، لااقل گافهای اینطوری نده!

4- شخصیت پردازی ضعیف بود! ما در مورد شخصیت خسرو چیزی نمی دانیم. فقط انتهای داستان می فهمیم که او هم دزد و شارلاتان است. برای شخصیت پردازی خیلی راهکار داریم. ساده ترین و دم دستی ترین راه حل هم استفاده از دیالوگ هست. اما متاسفانه نویسنده از اون هم نتونسته بود استفاده بکنه.
خود دیالوگ نویسی مبحثیه که خیلی خیلی جای کار داره. که اینجا متاسفانه اصلا به دیالوگها حتی فکر هم نشده. علیرغم اینکه داستان، داستان دیالوگ محوری هست.

جا برای نقد بیشتر بسیار بسیار زیاده. اما فعلا اکتفا می شود به همین چهار مورد

موفق و سربلند باشید
علی بهنیا . مدرس داستان نویسی انجمن سینمای جوانان ایران

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692