صدای خشخش از همهجایِ این خونه به گوش میرسه. خشخشِ کیسههایِ نایلونی گوشهی کابینت. همیشه از همونجا شروع میشه. صبح که صدای چکههای آب، صدایِ غیر قابل تحملی میشه و توی خوابم سینکِ ظرفشویی اندازهی یه استخر بزرگ کِش میاد و با عذاب همهی رویاهامو غرق میکنه. همونطور که چشمام بستهاس به بُرشهایِ خشک شده نون ته جانونی فکر میکنم، به کتریِ سیاه شده و نیمه پُر و ظرفهای نشُسته شامِ دیشب. آهسته از کنارم بلند میشی. هیچوقت متوجه رفتنت نشدم اما وقتی برمیگردی، گلبرگهای بنفش یاس رو کنار بینیام میریزی، با بوی نان تازه قاطی میشه. هیچوقت متوجه رفتنت نشدم. ذرهذره که از زندگیام میرفتی، با هر گِلِه که میکردم این سکوت مث بچهای که نزائیدم برات بزرگ و بزرگتر میشد. کمکم از زیر سایهات دراومد و خودش برای خودش کسی شد. رفتنت مث تعجبم از دیدن زن میانسال تو آینه بود. شاید اگه من و تو سالها مث یه مجسمه، گوشهی اون قابعکس روی میزتوالت جهیزیهام، بیحرکت و بیصدا ننشسته بودیم، اگه نگاههای بازیگوشم اینقدر از روی تصاویری که براش معمولی شده بود سُر نمیخورد هیچوقت متوجه رفتنت نمیشدم. رفتن نوازشِ دستات که با جمعکردن موهام پشت گوشم شروع میشد، نوازشِ چشمات که روی چروک دستهام متوقف میشد، نوازشِ آوردن اسمم رو لبهات وقتی میزِ صبحونه روزهای جمعه رو میچیدی و لقمهای که توی دستهات قرار بود سهم من بشه. خشخشها از گوشه کابینت راهشونو به مغزم پیدا کردن. پُر از ریزههای خاطراتی هستم که خوراکِ خوبی برای این موشخونگی هستند. ریزههای فراموشی و نادیده گرفتن. خشخش...
پاهامون رو که روی برگها میذاریم از لذت اين موسیقی ابدی، که از باریکه راهی که از پشت حیاط منزل ما به در منزل پدربزرگت میرسه، پُر ميشيم. بیچاره نسلهای نیومده ما که تو پدربزرگِ هیچکدومشون نیستی. توُ کوچه پشتیِ خونه ما هیچ عشقی قرار نیست متولد بشه. تابستون که با گرمای ما شروع شده بود حالا داشت با عجله ما رو به وظایف مهمترمون پرتاب میکرد. به درسخوندنی که در حاشیهی تمام کتابهاش برای همدیگه شعر مینوشتیم. به انتظارِ رسیدن تابستونای دیگه که اینقدر شمردیمشون تا دلمون خواست دیوارهای باریکهراهِ پشت خونهی ما برداشته بشه و سهم پاهامون از باهم بودن تموم راههایی بشه، که از کنارِ هم بودنِ ما اخماشو تو هم نمیکشه. بنبست نداره. تموم نمیشه. میدونم که هیچجا بجز تو این ریزهریزههای وسوسهانگیز نباید دنبالت بگردم. من و این موشخونگی افتادیم تو یه رقابت نامعلوم. از تصور نزدیک شدن بهش تمام تنم مور مور میشه. باید یه فکر دیگهای برای سر به نیست کردنش پیدا کنم. خشخش...
داری تهِ جیبت دنبال کارتِ ویزیت مُشاور میگردی که توی کشوی مدارک شخصیم، زیر جلدِ شناسنامهام قایمش کردم. مث قایم کردن لرزش دستام پشت بیخیالی تصنعیام. دستت میچرخه تو جیبهای شلوارت. برجستگیاش از زیر پارچه شلوار شبیه مشت گِرِهکردهام شده وقتی کارت رو پیدا کردم. مثِ گم كردن اين موش، به همهي سوراخ سنبههاي ذهنتم شك دارم. به گم كردنت تو همين حوالي. ایندفه دیگه نمیتونی برام فیلم بازی کنی. نمیتونی کتمان کنی. دیگه زیرِ بارِ ظاهر بیخیالت نمیرم. تو هیچجا نمیتونی میل به رفتنت رو پنهان کنی. بعد از اونهمه بحثوجدل، کارت رو که پیدا کردم فهمیدم سکوتت پایان ماجرای مهاجرت نبوده. کوتاه اومدی که دیگه از غٌرغٌرهام ذهنت شلوغ نشه و بتونی با تمرکز و آرامش به کارات برسی. از خودم متنفرم که همیشه فقط از محتویات همه جیبهات خبر دارم. از اینکه با خیالِ راحت این لباسها رو از چوبرختی آویزون میکنی و با اعتماد منو با اونا تنها میذاری.
خشخش... باید فکرِ مرگِموش باشم. همین شک و خوشباوریها میتونه خوراکِ خوبی براش باشه. هیچ جانوری از این دردها جون سالم بِدَر نمیبره. تلاشهای بیهودهام که فکر میکردم میتونم انگیزه پنهونیات رو با یه قفل اسیر کنم، همیشه دلمون میخواد برای صحه گذاشتن رو باورهامون سندسازی کنیم. خشخش...
تورِ بلندِ سفید لباسم روی زمین کشیده میشه. داری یواشکی بدوناینکه کسی متوجه بشه با انگشتت نوازشم میکنی. امضا کردنمون که شروع میشه دلم نمیخواد تموم شن. انگار هرچی تعداد این شِکلا توی اون دفترچهی لعنتی بیشتر باشه، رشتههایِ بیشتری از امکانِ جدائیمون جلوگیری میکنه. یه امضا من، یه امضا تو، نباید خسته بشیم. موش رو كه روي اسمت ميدَوِه پس ميزنم. سرمو بلند میکنم و بهت لبخند میزنم. بَندی از معنیِ عمیق این لبخند توٌ هیچکدوم از مکتوبات دفترچه آورده نشده... پای نوشتههایی که معنیشونو نمیدونیم امضا میکنم، امضا میکنی... از وقتی رفتی به هیچ دری قفل نمیزنم. خشخش...
ملافه دورِ پاهام پیچیده شده، به سختی خودمو ازش رها میکنم. تا تو بودی پاهات که دورِ بدنم گره میخورد بزرگترین گره زندگیم بود. موهامو که میبری پشتِ گوشم، عریانی یه گوش میشم که سکوت مردونهات رو تحریک به گفتگو نمیکنه. حرف زدنات، مثِ عشق بازیایِ نیمهکاره مزه دهنمو تلخ میکنه. رویِ میز خبری از مهمونی صبحِ جمعه نیست، گیر کردم تو جمعههایی که هفتبار در هفتههایی که همشون یهروزن تکرار میشه و تکرار میشه. لقمه رو برای من کوچیک میگیری، صدایِ خشخش از گوشهی ذهنم میاد، نباید بفهمی که موشی که بارها ازش برات گفتم اومده تو وجود خودم، همیشه بدترین خبرها توی بهترین لحظهها به آدم داده میشه. مخلوط له شدهی پنیر و کره و نون بربری رو تو دهنت مزهمزه میکنی، میدونم حرفی که تو ذهنت اومده با این قٌلٌپِ کمِ چایشیرین پائین نمیره. شیرینیِ رؤیات دلم رو میزنه. دوس دارم لقمهی تو دهنمو تو سطلزباله داخل کابینت خالی کنم. حال و روزِ به یائسگی رسیدنِ یه زن نازا رو دارم. مثِ خبر نه شنیدنهایِ دکترهای مختلفی که هربار از داشتن یه خاطره گوشتی مشترک ناامیدمون کرده بودن. بچه نداشتن، مثِ بچه داشتن میتونه بین من و تو فاصله بندازه. کارد رو میزنی تو تن کَره و با طمأنینه روی نانِ داغ میمالیش. دلم مالش میره. داری برام از تغییر در زندگی میگی. از تجربه زندگی تو یه کشور دیگه. از اینکه مدتهاس داری روش فکر میکنی. خسته شدنت از وضع موجود. از تلاش بینتیجه و بیانگیزگی این روز و شب شدنهایی که برات توجیه موندن نیستن. حرفات بعد از اینهمه سکوت به نظرم خیلی تلخ میاومد. مث یه زنِ باردار تهوع دارم. خشخشی توی سرم راه افتاده. دیگه حرفاتو نمیشنوم. میترسم که به حضورِ این موش تو تنم بو ببری. میترسم دٌمِش از یه جایی بیرون بزنه. سرم گیج میره. میدوم سمت کابینت، سرمو میکنم تو سطل زباله و یه موشِ گُنده بالا میارم.
پایان
25خرداد90
طیبه تیموری
دیدگاهها
"درود بر شما...خیلی زیبا بود.لذت بردم.بهتون تبریک میگم بابت قلمی که دارید.از اینکه اینجا رو خوندم خوشحالم."
سلام خانم تیموری
مرسی که حس های خوب و شیرینی که در ذهن شیرینتان می گذرد را برای ما روی کاغذ می ریزید و می گذارید ما هم قدری با این احساس زیبای شما همراه شویم! البته شما از تلخی گفتید اما تلخ و شیرین زندگی هر دو حس انسانی ماست پس زیباست!!
من هم با دوستان دیگر هم عقیده ام که ای کاش زبان محاوره نبود!
اما پیشنهادی دارم:
اگر داستان بر راوی دوم شخص استوار می شد با نثری غیر از محاوره، تاثیری احساسی و شاعرانگی به مراتب بیشتر از این داشت.
در دو داستان دیگر هم که خواندم و داستان های جدیدی که از دوستانم می خوانم به نکته ای می رسم که جالب است و قابل تامل: مشخص است که داستان ها برایند اوضاع جدید است که در حواشی ما می گذرد و مشخص است که این آشفتگی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی راه پیدا کرده است به داستان ها و کلاً راه پیدا کرده است به هنر ما و نوعی به هم ریختگی و نوعی پوچی و عدم تعادل در راوی و شخصیت ها و حتی مکان و زمان دارد در داستان ها راه پیدا می کند ... تا این جای قضیه بد نیست اما این که این محتوای وام گرفته شده از فضای موجود به قدری پررنگ است که نمی گذارد ما روایت داشته باشیم، نمی گذارد داستان شکل بگیرد، شخصیت پردازی ها لنگ می زند، و در کل داستان در هر ساختاری که می خواهد باشد نمی تواند شکل بگیرد! و در عین حال توقع داریم خواننده که خودش هم در این فضا زندگی می کند بر اساس فضای موجود در جامعه داستان ما را در ذهنش پیش ببرد و خودش رمز گشایی کند به نظر حقیر خروج از فضای اصلی داستان است و توقعی زیاد است! چرا که ما غافل شده ایم که هنر در مرحله ی اول فرار این خواننده است از فضای موجود و او پناه آورده است به داستان یا موسیقی یا تئاتر یا ... که لحظاتی را از این فضای سنگین دور باشد و ما در درجه ی اول باید او را همراه کنیم و بگذاریم که لذت ببرد و بعد او را به فکر واداریم تا چگونه از این فضای سنگین می تواند راهی پیدا کند به سمت روشنایی و ...
(((وای چقدر حرف زدم!!!)))
به هر حال در این داستان هم به نظرم اول باید تکلیفمان با داستان زن مشخص می شد و بعد موش در داستان زن عینیت پیدا می کرد و به موازات پیش می امد و نهایتاً ترکیب داستان زن و مرد با داستان زن و موش و هم پوشانی این دو، ما را به سرانجامی داستانی می رساند ( بر خلاف سرانجامی نمادین که در حال حاضر داستان دارد) و خواننده از این دو روایت به هم رسیده، به اندیشه های ناب نویسنده دست پیدا می کرد!
و اگر هم فضای موجود جامعه مد نظر نویسنده ونویسندگان عزیز است چه بهتر که این فضا در آثارمان بازتولید شود و به دانسته های پراکنده ی ذهن خوانندگانمان بسنده نکنیم.
شاد باشی.
1. داستانی دوست داشتنی و قوی بود. روزهای خوبی رو برای نویسه ی محترم آرزو می کنم
2. آقای رضایی یادی از سیمین هم بکنید. لطفن
شعر را نميشه نقد كرد
در مورد اين داستان هم بايد بگم كه احساس را نمى شه نقد كرد
من فكر مى كنم اين نوشته يا داستان ( كه اصلن در اين جا مهم نيست داستان است يا نوشته) از نبود روايت رنج مى بره
فقط پاراگراف آخر بويى از روايت برده بود وگرنهما بقى نوشته نه معلوم بود روايت خطى است؟ جريان سيال است؟ موزائيكى است؟ فقط احساس بود و كمى لفظ قلم نگارى
توضيفات زيبايى داشت اما خواننده را قانع نمى كرد
دوست داشتم داستان طولانى تر بود تا بيشتر از موش درون نويسنده بدانم
موفق باشی
من اثر را با لذت خواندم ولی واقعیت این است که حس داستان خواندن به من دست نداد و گاهی حس کردم با یک نثر مواجهم که همه چیزش از پیش معلوم است . در مورد محاوره نوشتن نظری ندارم ولی اینکه از کلمه خش خش توانسته بودی به شکل های مختلف کار بکشی تازه بود برایم .
سپاس از تو
از اینکه نقد بلد نیستم شرمنده ولی کلن از داستانتون خیلی خوشم اومد داستانی که حس شاعرانگی ش بیشتر از یک داستان خودش رو نشون میده جمله های زیبایی در داستان میشه خوند و در کل زیبا من از اینکه داستان به زبان محاوره نوشته شده بیشتر میپسندم چون فضای داستان این رو اقتضا میکنه.
فکر میکنم در سطر دوم کلمه که بعد از صبح اضافه نوشته شده شایدم من درست نخوندم البته داستان رو دو بار خوندم
براتون همیشه آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم همواره ازتون هم شعر هم داستانهای زیبایی بخونم
شاد باشید به مهر
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا