داستان کوتاه «ظهر تسخیر» نویسنده «محمود ابراهیمی»

چاپ تاریخ انتشار:

mahmood ebrahimiاز روی یک خواب

 ‘بس که اندر خویش حیرانم نمی دانم کیم                                  کافرم گبرم مسلمانم نمی دانم کیم

گه سگ اصحاب کهفم ، گاه گرگ یوسفم                                     گاه مور و گه سلیمانم نمی دانم کیم

گاه رند باده نوشم،گاه شیخ خرقه پوش                                        گاه دانا،گاه نادانم نمی دانم کیم             (همائی)

نمي دانم چرا مي خواهم داستانم را از اينجا تعريف كنم ، دقيقا از همين جا ، از اين كوچه هاي تنگ و باريك و دراز و تو در تو كه دارم از آنها مي گذرم اما حوصله اي هم براي آوردن دليل ندارم . مختاريد كه فكر كنيد شروعش از همين باید باشد يا نه.

دارم استوار و پي در پي قدم بر ميدارم ، هر چند انرژي اين كار را خودم تامين مي كنم يعني با نيروي بدني من پاهايم به حركت مي آيند و ميروند اما حدس مي زنم نه به اراده مغزي ام ،كه فقط دارم مي روم.

من ،كه بايد يك آدرس سر راست را حداقل يكي دو بار رفته  باشم تا گم نشوم (كه اين به يمن ژنهائي است كه جهت يابي را به من ارزاني نداشته اند) . جالب تر اینکه گاهي وقتها هم همان راه بلد را هم گم می کنم  و آن وقت با فحش و لعنت و ناسزا به خودم و زمين و زمان بايد دوباره به مقصد اوليه باز گردم تا بتوانم راه را بيابم، حالا دارم آسوده مي روم . قدم هايم به گونه اي برداشته مي شوند كه انگار كسي بلد تر از من نيست . حتي بیش از رهگذراني كه احتمالا اهل همین محله ها هستند و گاها نيم نگاهي هم بسويم پرتاب مي كنند و حدس مي زنم در پچ پچ هايشان جائي دارم  هرچند بي توجه به آنها مي گذرم.

تا جائی که میدانم هرگز طاقت و تحمل نگاه هاي پرسشگرانه را نداشته ام  . براي همين هم سعي مي كنم با خنده ای تصنعی خودم را آشنا نشان بدهم تا از نگاه ها حذر كنم.

حالا دارم پيچ هاي كوچه را بدون اينكه فرصتي براي انتخاب داشته باشم طي مي كنم . نمي توانم باور كنم كه ممكن است اين كوچه ها را بشناسم يا قبلا از آنها عبور كرده باشم. مانند اين است كه راه را می شناسم و جالب تر اينكه در اين راهپیمائی نه به كسي تنه مي زنم نه تنه مي خورم.تا اينكه به يك محل باز مي رسم ،به میدانی كاملا باز و درندشت و انگار تمامي كوچه ها ناگهاني گم مي شوند. جائی که  بساط ديگ و اجاق مهياست  و همه در حال تكاپو و رفت و آمدند. زنهاي زيادي هم  در حالی که با هم گفتگو می کنند مشغول کار هستند. هر كدام وسيله اي از آشپزي در دستشان است يا مشغول هم زدن ديگ هاي بسيار بزرگي كه روي آتش گذاشته اند هستند.

به چهره ها ، مخصوصا به زنها خيره نمي شوم .می ترسم  مبادا يقه ام را بگيرند كه مي دانم اينجا غريبه ام . در فكرم اينها تدارك چيست ؟ به مغزم فشار مي آورم و نمي فهمم. باز پاها یم سر خود راه را ادامه می دهند تا  به پله هاي عريضي مي رسم . خيلي عريضتر از آن كه فکر می کنم ، حداقل بيست سي متري عرضشان است .پله ها ی آجری را با لا مي روم و عجيب است كه همه مردم دارند از آنها پائين مي آيند و تنها منم كه خلاف آنها بالامي روم . چیز دیگری نیز فکرم را مشغول می کند. همگي سياه پوشيده اند ، سرتا پا سياه و متوجه مي شوم كه در هر كدام از دستهايشان زنجيري وجود دارد . ديگر لازم به تفكر نيست  . پي مي برم كه محرم است ومراسم عزاداری . هیچ کدام از مردان حرفي نمي زنند . اصلا اين جماعت قصد صحبت ندارند و تنها از رفتار و سگرمه هايشان مي شود نياتشان را درك كرد.

من پله ها را با چنان صلابت و اعتماد به نفسي بالا مي روم كه بي سابقه است . حتي نفسم به شماره نمي افتد و خسته هم نمي شوم  که برايم جالب است . دراین عجله وتلاش با دیگران سهیمم .گرچه تلاش ایشان   شايد براي تدارك اين روز است . بوي تند عرق تنشان مرابيشتر بيخود مي كند تا بيزار . شوره چشمگيري روي لباسهاي سياهشان ، زير بغل و روي سينه هايشان نقش بسته .اما كمي جلوتر نگاهشان خشمناك تر مي شود و سوزن خيرگي را نه فقط روي چشمها بلكه روي تنم هم حس مي كنم تا اينكه بالاخره خودم را برانداز مي كنم و در كمال تعجب مي بينم كه لباسي كاملا سفيد پوشيده ام . پيراهن و شلوار سفيد همراه با كفشهاي كتاني سفيد و جالب تر، لباسي كه تا بحال نپوشيده بودم . روپوش بلندو سفيد ،كه روی لباسهایم پوشیده بودم. حالا درك مي كردم كه چرا به من مانند آدمي از سياره اي ديگرنگاه مي کنند.

هيچ توقفي نمي كنم . عجيب است كه هيچگاه تا اين حد اعتماد به نفس نداشته ام . گام هايم از همیشه محکم تر است . چيزي كه مرا به حركت وا مي دارد انگار من نيستم ، چيزي ديگر است . كسي كه در من جاي گرفته كه به يقين من نيستم ، نه اصلا من نيستم! اما هر چه هست مرا مسخره و انكار نمي كند. درعین این تکاپوی تحمیلی، اجازه می دهدبا خودم هم خلوت کنم. انگار فقط اراده ام را تسخير كرده . چقدر دلم مي خواست بايستم .  نروم واز همين نيمه راه باز گردم اما اين احساس عجيبی كه تا به حال نداشته ام را انگار نمي خواهم از دست بدهم . شايد تا به حال یا تسليم خواستهاي جورواجور و پریشان دیگران مي شده ام ، برو ، نرو ، بيا ،بنشين  برويم .... با چند كلام شايد قانع مي شدم گاهی هم اسیر لجبازی های  مسخره وبیمورد خودم . حالا ،تسليم اين قدرت عجيب بودم كه حداقل ريشه اش شاید یک جائی مرموزوشاید درون خودم وجود داشت . به هر حال باید به خودم تحمیل کنم که اين چيز درون من است . حداقل ديگران چگونه مي توانند بفهمند كه من نيستم ؟ نه آنها فكر خواهند كرد كه خودم است اين همان من است و باورش مي كنند .

شايد براي همين اعتماد به نفس است كه جلويم را نمي گيرند . اگر چه نگاهشان دوستانه نيست اما فكر مي كنم كه مي ترسند جلويم بايستند يا چيزي بگويند . حتي وحشت دارند به من تنه بزنند يا متلكي بپرانند . حالا هرچه مي خواهند توي دلشان بگويند يا فكر كنند ، ابدا مهم نیست . گر چه حس مي كنم.

من از پله ها آنقدر بالا مي روم تا می بینم که سمت راست و چپ آن منتهي مي شود به كوچه هاي بسیارباريك و دراز. عجيب جائي است اينجا . اين نشاني را اگر صد بار هم مي گفتند يا كروكي اش را مي كشيدند محال بود پيدا كنم . باور نمي شد كرد كه هر قسمتي از پلكان به كوچه اي مي پيوندد اما هيچ خبري از ماشين و موتور و دوچرخه نيست . حتي يك دانه گاري هم پيدا نمي شود . كسي باري سنگين ندارد . همه چيزهائي كه مي برند براي امروز است، زنجير و علم و كتل يا ظروفي براي غذاي امروز.

بدون تردیدکوچه سمت چپی را انتخاب می کنم.  تا كمر اين كوچه که مي روم . به خانه اي مي رسم كه  درب آن چوبي است و بسيار قديمي . در عريض است و دو لنگه و سنگين كه با گذشت ساليان دراز از فرط موريانه خوردگي سوراخهاي بيشماري دارد.  اما ارتفاع آن كوتاه است  . از قد من اندكي كوتاه تر . نه در مي زنم و نه صدائي مي زنم .در را با شدت هل مي دهم كه با صداي جانكاهي باز مي شود. کمی خم می شوم و مي روم داخل دالاني كه دراز است و خنكاي عجيبي دارد. سپس با مدتی راه رفتن داخل حياط مي شوم . دور و بر خودم را نمي شناسم اما آن چیزی كه مرا مي برد احتمالا مي داند چكار كند . نگاهي داخل حياط بزرگ مي اندازم كه دور تا دورش اتاقهاي متعددي دارد با شيشه هاي رنگي. كف حياط با خشت سنگفرش شده و حوض سنگي بزرگي وسط حياط خودنمائي مي كند . چهار طرفش را دیوارهای مرتفع محصور کرده است .  با این همه خبري از درخت نيست و تنها در چند باغچه دور حوض علفهاي نا مرتبي روئيده و بقيه سطوح باغچه ها تركهاي عمیقی در خاک رسی دارد.

روي يكي از پله هاي مشرف به يكي از اتاقها پيرمردي را مي بينم كه بنظر مي رسد حسابي كهن سال است . دارد مي خندد شايد از ديدن من . تنها دو سه تا دندان دراز و عتيقه اش را مي  بينم كه گراز وار خودنمائي مي كند . تمامي لثه هايش از بين رفته است.

واقعا نمي دانم اينجا چكار دارم اما ناگهان دهانم باز مي شود و صدائي از آن بيرون آمد . واقعا نفهميدم اسمي صدا زدم يا حرفي ديگر زدم اما لحظه اي بعد از داخل اتاقی دیگر، پيرزني بيرون آمد . زني چاق و كوتاه قد ودرحالی که بدون اراده دستم را طرفش دراز کردم ، به او گفتم

  • بده !

وپيرزن با صداي بلندي خنديد و پيرمرد هم همراهيش  می كرد . خودم هم نمي دانستم چه چيزي را طلب مي كردم  اما بارها همان كلمه را تكرار كردم . سپس نعره مي زنم و نگاهم شرر بار مي شود . پيرزن با ترس و رنگ پريده اما با ترديد دستي به گوشه چارقدش مي برد و گره آن را محتاط ولرزان درحالی که چشمانش به من خیره شده باز مي كند . مي بينم يك كليد از آن در مي آورد  ولي باز هم پشيمان مي شود و مي خواهد طفره برود . كليد را ميان مشتش مخفي مي كند و از پيرمرد مي خواهد جلويم را بگيرد. من اما بدون هيچ تردیدی به طرفش مي روم .  پيرزن جيغ و ويغ عجيبي راه مي اندازد . من بی توجه به ناله هایش مي روم و او را بغل مي كنم . زن فقط جيغ مي كشد اما واكنش دفاعي ديگري ندارد . به جایش پيرمرد  به من حمله مي كند و با مشتهاي استخواني اش به من ضربه مي زند و چون حريفم نيست با شيئي تيز و برنده شانه و دستم را سوراخ مي كند .اما اصلا عين خيالم نيست نه دردي حس مي كنم نه مي خواهم مانعش شوم و پيرزن را با خود مي برم  .نمي دانم مقصد و منظورم چيست  . تا اينكه مي بينم او را تا كنار چاه آب قدیمی آورده ام ،نگاه مي كنم و از بالا مي بينم چاه چقدر عميق است.چرخه بزرگ  چاه ،هنوز سلامت و پابرجاست و حتی بوی آب ولجن را حس می کنم . همینطور دلو و طناب ضخیم و طولانی اش بیرون از چاه خود نمائی می کنند.

ناگاه  از اين چيز، از آن چيزي كه درونم هست به وحشت مي افتم . چرا پيرزن را بايد تا دم چاه بياورم . پيرزن دارد ناله مي كند اما اختياري ندارد . ديگر انگار برايم اهميتي ندارد كه كليد را چه كار كرده  دستهايم را همزمان بالا مي برم و پيرزن را دم چاه درست روي حلقه آن نگاه ميدارم و از زیر چرخه آبکشی آویزانش میکنم.

تعجب مي كنم كه چقدر قوي اين كار را انجام مي دهم . بدون هيچ لرزشي در دستهايم ،. چگونه هیکل چاق وخپل او را به این راحتی بر دستانم گرفته ام و می دانم که حتی قبلا فکر این کار از من زور بود اما حالا در این ورطه ،فكر مي كنم که همه اينها احتمالا براي تهديد اوست تا كليد را بدهد .پيرمرد هنوز دارد داد وبيداد مي كند اما پيرزن ناگهان خاموش مي شود و به طرز حيرت آوري نگاهم مي كند . نگاهي حاكي از وحشت و تسلیم .  حتي پيرمرد هم سكوت مي كند. يك سكوت طولاني و دهشت بار حاکم می شود.من عاقبت در یک تصمیم که انگار آنی هم نیست ،او را رها مي كنم . پيرزن مي افتد و مي بينم چه زمان زيادي طول مي كشد تا به آخر چاه سقوط كند این را از صدای تشکیل امواج آب می فهمم و سپس به پيرامونم نگاه مي كنم . دوباره پيرمرد به ضجه مي افتد اين بار جيغهاي گوش خراشی سر می دهد که بیشتر به ترس میماند . شايد فكر مي كند نوبت خودش رسيده اما من كاري به كار او ندارم و به راه مي افتم و از خانه و كوچه بيرون مي زنم . حس مي كنم پيرمرد دارد تعقيبم مي کند كه از صدايش مي فهمم.

به همان پله ها مي رسم و اين بار همراه جماعت مي شوم و مقصدم با آنها يكي است اما باز هم نگاه ها را احساس مي كنم تنم داغ و مغزم آشفته از كاري كه انجام داده ام عذابم مي دهد. اما هنوز با همان سبكي راه مي روم .ولي فكر مي كنم كه الان است كه پيرمرد سر برسد و جماعت را بر عليه من بشوراند و بگويد كه چكار كرده ام . نميدانم چرا بفكر مي افتم كه كاش حساب او را هم رسيده بودم.این بار خودم به این نتیجه رسیدم.

نگاه مردم عجيبتر هم شده باز هم به خودم نگاه مي كنم . مي بينم كه ضربه هاي پيرمرد تن و شانه ام را دريده و لباسهاي سفيدم را يكسره قرمز كرده . حس مي كردم پيراهنم به تنم چسبيده است  . هر چند دردي نداشتم يا هنوز از اين همه خون از دست داده بيحال نشده بودم . حالا يك سرخ پوش بودم در ميان خيل سياه پوشان .

بعد نگاهم به دستهايم افتاد و ديدم كه كليد توي دستم بود اما باور نكردني بود ، كليد چند برابر آن چيزي شده بود كه در دستان پيرزن بود . كليد بزرگي كه آن را همراهم مي بردم و نگاه ها را تحمل مي كردم.

احساس عجيبي بود حالا بايد همراه مردم مي شدم و مي رفتم تا كنجكاوي ام را كاملا ارضا نمايم . هرچه بود «او »مي دانست كجا به دنبال قفل برود . حتما چيز گرانبهائي درون آن بود كه  مرا واداشته بود که برايش مرتكب قتل گردم . من مي بايست انرژي ام را در اختيارش مي گذاشتم و فكر مي كردم ديگر راهي براي بازگشت وجود ندارد.

اما هرچه از پله ها پائين مي آمدم درد خستگي را حس مي کردم . وقتي به بساط ظروف و آشپزي رسيدم فكر كردم شانه مجروحم دارد از كار مي افتد . حس كردم همه دارند دنبالم مي كنند . برای همین هم گامهايم را بلند تر مي كردم تا این که به دويدن تبديل شد .داخل آن كوچه هاي دراز وتو در تو  داشتم مي دويدم . كم كم حس مي كردم نمي دانم كجا مي روم .انگار تسخير كننده ام هم گيج شده بود. ناگهان ميان باريكي يكي از كوچه ها ايستادم و لحظاتی  به دور و برم نگاه كردم و فهميدم که ديگر كسي در من نيست ، هيچكس.

من اصلا نمي دانستم كجا هستم.  چشمان دريده مردم هم چون كارد  روی تنم مي نشست و ترس احاطه ام كرد. ترسي كه تا به حال نظير آن را نچشيده بودم . نمي دانستم چکار میخواهم بکنم یا به كجا بروم . مانند خر توي گل مانده بودم . دیگر نمي توانستم گامي بردارم اما برایم انگار مسلم شد که بايد همان جا مي ماندم .این ، شاید و... نه حتما  تصمیم خودم بود .از حالا به بعد دیگر خودم می شدم وباید می ماندم.

 تنها صدا و همهمه بود كه مي شنيدم و بوی تند هیجان که مشامم را پر میکرد .  من چشمهايم را بسته بودم.