داستان «دیوار» نویسنده «الهام اسدالهی»

چاپ تاریخ انتشار:

elham asadolahi

من و او روبروی هم ایستاده ایم. او که مثل سایه پا به پای من می آید و روز به روز بزرگ تر می شود. بزرگ تر می شود و من را در تاریکی ابدی و هجوم بیگانه اش می بلعد. روبروی آینه می ایستم. نگاهش می کنم. نگاهم می کند.

آنقدر گریه کرده که اشک های سیاه شده از ریمل اش کرِمِ روی صورتم را لایه لایه جدا کرده و از گودیِ زیرِ چانه قطره قطره می چکد.

پاهایش به حرکت می  افتند و من را هم به دنبال خودشان کنارِ میزِ گوشه ی آشپزخانه می کشانند. دستش بالا می رود و تکه ای نانِ خشک شده از رویِ میز بر می دارد و در دهانم می گذارد. در دهانش می گذارم.

من و او چنان سریع و غیرمعمول در هم آمیخته ایم و یکی شده ایم که این آمیختگی، پس از سال های طولانی هنوز برای ذهن اندوهگین و معمولی ام غریب است. هنوز تکه نانِ خشک شده درون دهانم می چرخد و بزاقم برای خیساندن و سراندنش یاری نمی کند. لیوان آب را بالا می دهم و به ردِّ رژِ صورتی رویِ لبه ی لیوان نگاه می کنم. پشتِ دستم را با تمامِ قدرت روی لبم می کشم و لیوان را روی زمین پرت می کنم. بی اعتنا به خرده شیشه های پراکندهِ روی زمین به سمت هال می روم. احساس خفگی دارم. ضربانم قلبم تند شده و انگار تمام اعضای بدنم مثل نبض می زند. روی مبل می افتم و با هزاران مردمکِ درونِ چشمانم به صفحه ی تلوزیون نگاه می کنم.

روایتی از جنگ و حماسه. مردانِ پیرو جوانی که لای خاک و گرد و غبار این سو و آن سو می دوند.

  روبروی هم نشسته بودیم و نمی دانستم چطور می توانم موضوع را برایش بگویم. وقتی برگشتم هنوز در مان خانه ای زندگی می کرد که ترکش کرده بودم. موهای سفیدش لابلایِ تارهای رنگ شده ی قهوه ای پیدا بود. لبخند همیشگیِ رویِ لبش چروک های دورِ چشمش را بیشتر می کرد. پیشانی ام خیسِ عرق شده بود. دستمالی برداشتم و رویِ پیشانی کشیدم و وقتی توانستم چشم هایم را از نگاهش پنهان کنم، بالاخره جرات حرف زدن پیدا کردم و گفتم:

_ نمی تونم باهات زندگی کنم. نمیشه...یعنی....یعنی نمی تونیم. تو هم نمی تونی. نمیشه!

بعد از سال های طولانی از اسارتِ من و انتظارِ او، شنیدن این جمله فقط لبخندی نامفهوم روی لبش نشاند.

با نگاهی سرخالی و لبخندی که هنوز سعی می کرد حفظش کند، منتظر ادامه حرفم و یا دلیل آن بود. روی دیوار و طاقچه ها قاب عکس هایی از من و همرزم هایم که نمی دانم چطور به دستش رسیده بود، به چشم می خورد.

نگاه کردن به عکس ها بویِ خاک و صدای غرش هواپیماها را به یادم می آورد. روزی را که هواپیماهای دشمن گازی سرخ رنگ و غلیظ را مهمانِ هوایِ خاکستری مان کردند. همرنگ رژی که حالا روی لبخند و لرزش لب هایش ماسیده بود.

روی خاک و خون افتاده بودیم. نفر نفر به تعدادمان اضافه می شد. من و بقیه بی هوش شدیم و وقتی چشم هایم باز شدند درون کامیون سبز و بزرگی بودیم که تپه ها و سراشیبی ها را به سمت قلعه ی سیمانی قرمز رنگ می رفت. به قلعه که رسیدیم فقط چند نفرمان زنده بیرون آمدیم. زیرِ نورِ کمرنگ ماه ما را به صف کشیدند و لباس هایی سرهم با شماره هایی که درشت رویشان حک شده بود دستمان دادند. سربازی که لباس را به دستم می داد سرتاپایم را ورانداز کرد، قهقهه ی بلندی سرداد و فارسی دست و پا شکسته گفت:

- به تو بیشتر از ده تای دیگر میاد.

 درمانده تر از آن بودم که به معنی حرفش فکر کنم. پاهایمان روی زمین سنگی کشیده می شد. با پیراهنی که به سختی سعی می کردم روی دستم حملش کنم به طرف قرارگاه رفتیم. هر یازده نفر را درون اتاقی حدودا 12 متری هول دادند و هفته ای یکبار از همان گاز سرخ غلیظ از پنجره ی کوچکِ درِ آهنی، داخل اتاق پمپاژ می کردند. بعدها فهمیدیم آن گاز ماده ی کشنده یا سرطان زا نبوده، بلکه با آن رنگِ سرخ، جنسیت زنانه به مردانِ جنگ می داده است.

بعد از شنیدن حرف های نصفه نیمه ام، سرش را پایین انداخت. چند قطره عرق رویِ پیشانیِ کوتاهش نشسته بود. دستمالی برداشت  و روی پیشانی کشید و توانست چشمانش را از نگاهم بدزدد.

هنوز نگاهم به صفحه ی تلویزیون است. نورِ مهتابی بالای سرم تمام تنم را پوشانده و سایه، کمرنگ و آرام کنارم نشسته. کوسن مبل را سمتش پرت می کنم:

_چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چیه؟ چی از جونم می خوای؟ ازت متنفرم... باید تمومش کنم. یا من. یا تو. باید تمومش کنیم!

از جایم بلند می شوم. در کمد دیواری را باز می کنم که قرار بود روزی اتاق بچه ای باشد. کمد باریکی که رویش پوستر کودکی برهنه  چسبانده بود و عکسی از خودش که با لباس عروسی کنارم نشسته بود. آنقدر لباسِ درون عکس زرد شده بود که می ترسیدم اگر گوشه ای از آن را در دست بگیرم مثل ماسه های کویر ریزریز بپاشد. ده سال قبل تنها شرط پدرم برای دانشگاه نرفتنِ تنها پسرش، ازدواج با دخترعمویی بود که می توانست من را از صرافت زنی که دوست داشتم بیاندازد. زنِ بیوه ی همسایه که شوهرش در جنگ کشته شده بود. دوبار به خانه شان رفته بودم. لبخند سفیدش روی پوست تیره صورتش می درخشید. لبخند هایش را دوست داشتم. شاید اگر به خانه اش نمی رفتم من هم آن لبخند زیبا را از زیرِ چادر هرگز نمی دیدم. یک هفته بعد از رفتنم به خانه اش نقل مکان کرد و تا فرصت کنم بفهمم چرا و کجا رفته، روی سفره ی عقد کنار دخترعمویم نشسته بودم. چند ماه بعد یک روز بی خبر از همه با اتوبوس کنارِ مسجدِ محل به جبهه رفتم.

روی اولین طبقه کمد فقط یک نارنجک مانده است. هر بار که در این کمد را باز کرده ام یکی از ابزار خودکشی را به آن اضافه یا کم کرده ام.

ابزار جدید را در طبقه اول می گذاشتم و از هر کدام که منصرف می شدم به طبقه دوم پرت می کردم. حالا در طبقه اول تنها یک نارنجک باقی مانده است. انگار نارنجک هم به همین امید سال ها گوشه ی کمد منتظرم بوده. از همان روزی که به خانه اش رفته بودم و نارنجک را از روی طاقچه برداشتم و گفت:

-آخرین بار که برگشت این نارنجک رو با خودش آورده بود.

  چند چاقو و بسته های کوچک سیانور و مرگ موش روی طبقه ی دوم التماسم می کنند. نارنجک را بیرون می کشم. آرام و سنگین درونِ دستم می غلتد. سایه نزدیکم می شود. انگار باورش نمی شود. از بوی تنش بیزارم. با خشم نگاهش می کنم. می داند. می داند اگر من نباشم او هم نیست. راهش را یاد گرفته ام. از نظرِ فیزیکی از بین بردنی نیست، اما از نظر روانی نابود شدنی ست. نگاهش  می کنم و احساس تهوع دارم. با خودم فکر می کنم نباید بترسانمش. ممکن است حمله کند. مقاومت کند و یا نقشه ای بکشد که دست هایم بسته شوند و او بتواند همین یکذره ی باقی مانده از خودم را ببلعد.

راه می افتم. راه می افتد. با دیدن نارنجک، فاصله اش را کمی بیشتر کرده. انگار از من ترسیده. من سال هاست که از او و تمام دنیا می ترسم. ذره ذره ی وجودم از حس متلاشی شدن به تلاطم در آمده اند. حتی چشمانم نبض دارند می خواهم نابود کنم. نابود شوم. نه با کلت نه چاقو و یا سم. 5 ماه است به تمام راه های نابود شدن فکر می کنم. تصمیمم را گرفته ام. می خواهم جوری نابود کنم که صدایش از تمامِ دیوارها بگذرد و به گوش همه برسد. تاریکیِ کوچه ها و خیابان ها را پشتِ سر می گذارم. می ایستم و دستم را در هوا می چرخانم. رویِ پلِ عابرِ پیاده از این بالا در این تاریکی، صدای قهقهه ام به گوش کسی نمی رسد. فقط چند جفت چشم بی تفاوت را دورم می کشاند و همه به مردی نگاه می کنند که موهای کبره بسته اش روی گردنش ریخته و لبش رنگِ سرخِ غلیظ دارد. به ابرهای سرخ و خاکستری آسمان نگاه می کنم. سایه ام کم کم نزدیک می شود. نگاه منفور و پر از انزجار دیگران او را به من و نارنجک نزدیک تر می کند. جوری که مصمم تر از من دستش را رویِ نارنجک می فشارد.

چشمانم را می بندم و خودم را به سرخی و خاکستری آسمان می سپارم. دیگر صدای ماشین ها و آژیر و فریادِ جمعیت هم به گوشم نمی رسد. ضامن را می کشم و صدای انفجار تمام وحشتم را می بلعد. تمام وحشت ما را می بلعد.