داستان «بازی با خاطرات» نویسنده «الهام تاجمیر ریاحی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzzباد که توی شاخه ها می پیچید خواب حیاط خانه را می شکست، هنوز هم استخوانهای چوبی درها قرچ قرچ صدا می کرد، دیگر تاب فشار نسیم را هم نداشت چه رسد به این باد نسبتا شدید. خانه تنها بود خیلی سال بود که تنها بود، حتی ماه هم سالها بود که وسط حوض چند ضلعی لابه لای لجن های سیاه تنها و گرفتار مانده بود.

می پرسید چرا کسی نبود؟ خوب راستش نمی دانم البته من یک چیزهایی بیشتر از شما می دانم امّا نه خیلی بیشتر مثلا اینکه این روزها مهمان ناخوانده ای به تنهایی خانه اضافه شده بود و البته او خودش از خانه تنها تر بود حال اینکه چرا سرو کله اش هنوز توی قصه پیدا نشده نمی دانم!

- چی می گی تو انقدر حرف می زنی؟!!

بفرمایید نگفتم بالاخره سرو کله یکی پیدا می شود.آرام و بی صدا از پله ها پایین آمد،آخرین پله به نظر کوتاه تر می رسید و لبه تیزی داشت، امّا او آنقدر حواس پرت است که متوجه نشد    سکندری خورد و سر از وسط حیاط در آورد. یک تکه بزرگ از لبه سنگی پله آخر شکسته بود. و او بعد از گذشت شش ماه هنوز این را نفهمیده بود. در حالی که زیر لب به خودش ناسزا می گفت صاف ایستاد و نگاه خسته اش از پنجره های شکسته و شیشه های ترک خورده لیز خورد و دست آخر روی بشکه های کنار دیوار میخ شد. شاید شما هم مثل من فکر می کنید یاد گذشته و خاطراتش افتاده است.امّا او فقط حوصله اش سر رفته بود، خوابش می آمد امّا خوابش نمی برد. امشب دیگر حتی به زور قرص هم خوابش نمی برد، گرچه سالها بود که با همین قرص ها شب را به صبح می رساند. 

آرام آرام روی سنگ ها و موزاییک های ترک خورده و شکسته که گاهی با خاک کف حیاط یکی شده بود قدم برداشت و کنار حوض رفت. نشست لب حوض و شیر آب را باز کرد امّا یک دفعه آب با فشار زیاد از لوله بیرون زد، انگار منتظر همین یک تلنگر کوچک بود. دستپاچه و خیس سعی کرد جلوی آب را بگیرد امّا تلاشش بیهوده بود، بالاخره هم مجبور شد بلند شود، دستمال کهنه و کثیفی از گوشه حیاط پیدا کرد و بدو خودش را رساند دم حوض و آن را توی لوله چپاند تا بعدا .... حداقل صبح توی وانفسای این حیاط به هم ریخته والف آب را پیدا کند و ببندد.

تو که انقدر حرف اضافه می زنی نمی تونستی بگی این شیر خرابه؟

من که قرار نیست مواظب تو باشم، فقط اتفاقاتی رو که می افته می گم می خواستی خودت حواستو جمع کنی. حالا چی شد خاطراتت خیس شدن؟! لبخندی گوشه لبش می نشیند: «کاش خیس می شد،....گم شدن، خیلی وقته گم شدن، از وقتی رفتم یادم نمی یاد با خودم خاطره ای برده باشم، حتی از شیوا که هر روز به قول مامان مثه خروس جنگی به هم می پریدیم. از بابا دیگه صورتشم یادم نمی یاد، اگه اون عکسای قدیمی روی طاقچه نبود شاید اصلاً یادم نمی یومد بچه که بودم چه شکلی بودم....»

طفلکی.... تو این همه حرف به دلت بود و از اون وقت تا حالا هیچی نگفتی؟!! شهاب دوباره نشست لب حوض و این بار بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد به ماه توی لجنزار ته حوض خیره شد. صدای باد کم شده بود و می رفت تا سکوت و خانه را با هم تنها بگذارد. آب توی حوض دیگر موج بر نمی داشت و آرام به شهاب زل زده بود، خواب بعد از مدتها می رفت تا پلکهایش را سنگین کند، که صدای اذان توی گلدسته های مسجد چشم هایش را دوباره از خواب پراند.

تقصیر کسی نیست اگر گذشته خوب یا بد دنبالمان می آید.گاهی کوچکترین اشتباهات زندگی بزرگترین دردسرها را به وجود می آورد. باید این جمله را توی گیومه می گذاشتم، کاش شهاب می شنید و برایش درس عبرت می شد. صبح شده و ساعت از نه و نیم گذشته، در طول شش ماهی که گذشته بود هیچ تلاشی برای بهبود وضع این خانه نکرده بود حتی سعی نکرد جای دیگری برای خودش دست و پا کند تا حداقل اموراتش بهتر بگذرد...

- برای کسی که می خواد بره این کارا چه فایده داره؟ راضیش بکنم، رفته ام، تونمی خواد غصه منو بخوری.

برای همین امروز بهترین کت و شلوارش را پوشیده بود و حسابی عطر زده بود، روبه روی آینه ایستاد و و خودش را تماشا کرد، کمی به موهایش ور رفت. ذوق زده به نظر می رسد.

- آره چون امروز قرار مهمی دارم. شاید این آخرین شانسم باشه، باید بلیط پروازمو بگیرم امروز که کارم تموم بشه فردا بر می گردم سر خونه و زندگیم.

پس واسه خودت برنامه ریختی، ولی زیاد مطمئن نباش، اون امروزم بهت روی خوش نشون بده. ولی شهاب با امید زیادی راهی شد شاید هم واقعاً کاری از پیش ببرد.

اتاق نمای خوبی داشت. شهاب وقتی برای اولین بار به اینجا آمد خواست تا اتاقی که پنجره اش رو به حیاط موسسه باشد برایش در نظر بگیرند، حالا شش ماه بود که این اتاق شده بود پناهگاه امنی برای یادگاری به جا مانده از گذشته اش. امروز هم مثل همیشه بود، مثل همه روزهایی که از اولین روز آمدنش گذشته بود؛ نه حرف می زد، نه حتی نگاهش می کرد، فقط از پنجره به حیاط چشم می دوخت. کمی توی چارچوب در ایستاد و به او که روی ویلچرنشسته بود و از پشت سر می دیدش خیره ماند. پرستاری داشت با قاشق غذا را به دهانش می گذاشت. با دیدن او سلام و علیک گرمی کرد و گفت: «امروز اولین روزیه که داره بی ادا و اصول غذاشو می خوره.» شهاب رفت داخل، کنار تخت ایستاد وگفت: «پس می شه....بقیه غذاشو خودم بهش بدم؟» پرستار جوابی نداد، دودل بود انگار نمی دانست کار درستی می کند یا نه! شانه بالا انداخت و با اکراه گفت: «اگه نخوره چی؟....می ترسم باز بیفته سر لج، اونم حالا که این همه پیشرفت کردیم.»                            

شهاب طوری نگاهش کرد که بعد از لحظه ای مکث از جا بلند شد و کاسه سوپ را دست او داد. توی نگاهش التماس موج می زد.

اتاق که خالی شد، نشست روی صندلی روبه روی او و رد نگاه او را از تا دورترین نقطه گرفت. بعد رو کرد به او و گفت:«دنبال چی می گردی اون بیرون؟ بعضی وقتا فکر می کنم از من بدت می یاد.... حتماً بدت می یاد که حاضر نیستی حتی توی چشمام نگاه کنی.... امروز اومدم حرفای آخرمو بگم، تا آخر دنیام که باشه می شینم اینجا تا حلالم کنی و بعد برم. چند روز پیش رفتم به شیوا سر زدم...» سرش را پایین انداخت، آهی کشید و ادامه داد:«انتظار نداشتم توی این وضع ببینمش، نگران نشی یه وقت، دکتر گفت تا دو هفته دیگه مرخص می شه،گفت با فیزیوتراپی و صبر و حوصله کم کم راه می افته. الان با کمک بچه هاش چند قدم راه می رفت. گفت شانس آوردیم که سکته خفیف بوده.»

این را که گفت سرش را بلند کرد تا عکس العملی از او ببیند. امّا او همان طور مثل قبل نگاهش می کرد، سرد، با این حال شهاب برای اولین بار می دید که گوشه چشمهایش برق می زند. به امید اینکه او را بخشیده قاشق را توی کاسه سوپ فرو کرد و بعد آن را نزدیک دهان مادرش برد، با لحن خاصی که شبیه التماس بود گفت:«حالا دیگه منو می بخشی؟» پیرزن همانطور خیره نگاهش می کرد که جمله اش را کامل کرد:«می خوام وقتی دارم می رم خیالم راحت باشه که منو بخشیدی ...» این را گفت و قاشق را به لب های او نزدیک تر کرد، امّا مادر رویش را برگرداند، برقی که توی نگاهش می درخشید دیگر نبود. شهاب با ناامیدی قاشق را توی کاسه رها کرد: «غریبه ها از من به تو نزدیک ترن، از دست اون پرستار غذا می خوری،....از من رو بر می گردونی!!!»    

تقریباً با جمله آخرش همه چیز را خراب کرده بود، شهاب آدم  باهوشی نبود، شاید اصلاً کمی خنگ بود وگرنه هر بچه کوچکی می فهمید که...

- من چی را باید می فهمیدم؟.... از کجا بفهمم اون از چی ناراحته؟اصلاً نمی خواد منو ببینه، قهر کرده آشتی ام نمی کنه به هیچ قیمتی.

پیرزن سر برگردانده بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود، شاید به فواره توی حوض آب نگاه می کرد یا اینکه یاد حیاط و باغچه خانه قدیمی اش افتاده بود. شهاب گوشه دیگر اتاق روی تخت مادرش نشسته بود و پاهای آویزانش را تکان می داد، شاید واقعاً فهمیدن قضیه ای به این سادگی برایش دشوار بود! شاید هم واقعاً خنگ بود... 

- من خنگ نیستم.... نمی تونم همه زندگیمو اون ور آب ول کنم بیام اینجا! این همه سال کار کردم و زحمت کشیدم، حالا که وقت راحتی شده بیام اینجا که چی بشه؟!!

سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت. لحظاتی در سکوت گذشت، بعد از چیزی نزدیک نیم ساعت که به همان حال نشسته بود سر برگرداند و نگاهی به مادرش و نگاهی به دورتادور اتاق انداخت، چشمش به قاب عکسی افتاد که کنار تخت بود، عکسی قدیمی از هر چهار نفرشان، عکس دیگری بچه ها را کنار هم نشان می داد. شهاب آلبوم کوچک عکسی را که روی میز بود برداشت عکس های قدیمی بچگی اش را در اشکال قد و نیم قد دید، بعد از رفتنش دیگر هیچ وقت این عکس ها را یادش نمی آمد! دیگر با شیوا هم هیچ ارتباطی نداشت. چند سال بعد از رفتنش از او شنید که مادر را به خانه سالمندان سپرده چون آنها بهتر بلد بودند از او مراقبت کنند!! چند سال دیگر هم گذشت تا اینکه شیوا این بار پیشنهاد کرد برگردد تا تکلیف ارث و میراث را معلوم کنند و شهاب شش ماه پیش برگشته بود، امّا به محض ورودش فهمید شیوا سکته مغزی خفیفی کرده و توی بیمارستان بستری است. مادرش اینجا بود و ده سال بود که روی ویلچر می نشست و دقیقاً از وقتی اینجا بود حرف زدن را هم ترک کرده بود، دکترش می گفت مشکلی ندارد فقط خودش دیگر دوست ندارد حرف بزند! حالا شش ماه از آن روزهای تازه ورودش می گذشت و امروز اینجا بود چون حس می کرد مادرش باید او را یا شاید هر دو آنها را ببخشد تا زندگی اش سروسامان بگیرد.

یادآوری خاطرات دیگر بس بود با این همه فکر کردن هرکسی جای او بود می فهمید الان چه کار باید بکند تا دل مادر را به دست آورد. شهاب رفت کنار صندلی مادرش و روبه روی او نشست:« نظرم عوض شد نه همین الان، چند وقته که اینجوری شدم امّا سعی کردم به روی خودم نیارم، می خواستم جلوی احساساتمو بگیرم....ولی حالا....این عکسا رو یادم رفته بود، اگه توی اون خونه یه تعمیراتی بکنم، از اینجا ببرمت، باهام آشتی می کنی؟!!» پیرزن جوابی نداد، ولی شهاب رد باریکی از اشک را روی گونه های او دنبال .

داستان ایرانی