داستان «خون خاموش» نویسنده «سعیده پاک نژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

saeideh pakneJad

مرد سطل آب را گذاشت جلوي اسب و با نوك پوتين مهميزدار تيپايي به سطل زد. آب موج خورد و همراه‌اش تصوير جنگل و درختان و برگ‌ها تاب برداشتند و به هم خوردند و شكستند. شبيه وقتي كه توفان خودش را به جنگل مي‌زد و توي درختان غوغايي مي‌شد.

جوانه‌ها مي‌ريختند و شاخه‌ها مي‌شكستند و اگر توفان گرم و شديد بود شاخه‌ها به هم مي‌ساييدند و جرقه كه مي‌زد،‌ گُر مي‌گرفت و آتش مي‌شد و مي‌افتاد به جان جنگل. مرد دو انگشت اشاره را گذاشت دو طرف زبان و لوله‌اش كرد و شبيه ويو ويويي كه توفان لاي برگ‌ها و ساقه‌هاي بلند ني‌ مي‌كشيد، سوت زد. دوست‌اش كه از انتهاي انارستان بیرون مي‌رفت ايستاد. برگشت و بلند پرسيد:

- چه شده؟

- علاف‌ام نكني‌ها، زودي بزن باغ حاج رسول شاخ و برگ شاهدانه  بچين و بيار. دير نماني. شلاق كه كارگر نشد بايد مست ‌و منگ‌اش كنيم.

مرد دكمه‌هاي پيراهن چرك‌تاب‌اش را باز كرد و غريد:

- كوفت كن، سگ مصب. آتش به جان بگيري. سه روزه پدر ما را در آوردي. توي هزار تا اسبي كه رام كردم مثل تو اسب چموشي نديدم. اوف... تف به روت بياد.

مرد تفي زير پاي اسب انداخت. شلاق چرمي بلندش را از پر كمر كشيد و بالا برد و با فشار روي كفل اسب کوبید. شلاق زوزه کشید و فرود که آمد، خط سرخی روی کفل اسب ورم کرد. پاي راست‌اش را بي‌درنگ بالا برد و سم كوبيد و چمن زير پاي‌اش را كند. گردن‌اش را راست گرفت، سرش را بالا برد و به چپ و راست گرداند. چشم‌هايش از حدقه درآمد، نگاه به نگاه شيطاني مرد انداخت و زانو‌ها را خم كرد دو پاي جلويي را از زمين كند. گوش‌ها را راست كرد سينه‌اش را جلو داد  سرش را عمود گرفت. يال بلند سيا‌ه‌اش مثل آبشاري روي گردن رها شد، غلتان چرخيد و زير نور آفتاب درخشيد. شيهه‌اي كشيد و روي دو پاي عقب به هوا بلند شد و دو قدم عقب رفت. دم بلندش روي چمن‌ها كشيده شد. مرد شلاق ديگري روي گردن و صورت‌اش كشيد. شلاق گرفت گوشه‌ي چشم‌اش. اسب روي دو پا انگار از بلندي فرو ريخت. پای راست‌اش رفت توي سطل، ترسيد و خواست بچرخد كه سطل برگشت و آب ريخت. هراسان چرخيد و پشت به مرد ايستاد. سرش را به طرف كوه‌هاي جنگلي مه گرفته‌ي دور دست سمت چپ‌اش برگرداند. به كوه‌هاي دوردست نگاه كرد. كوه‌ها از پشت يك لايه‌ي رقيق مه،‌ كَم‌رنگ‌تر ديده مي‌شدند. سبز و آبي پريده‌رنگ. حتي يك لكه‌ي كوچك سفيد برف روي كوه‌ها ديده نمي‌شد. نگاه‌اش سرید از تكه‌ ابرها روي قله‌ها، به دامنه‌ها، به چمن‌زارها، به شاليزارهاي سبز برنج پاي تپه‌ها و به امتداد خط سبزي رسيد  كه به انارستانِ منتهي به ساحل مي‌خورد. انارستاني كه مرد او را آورده و به تنها درخت انجير بزرگ بسته بود. به كوره‌راه‌هاي جنگلي سم‌كوبي نگاه كرد كه خوب مي‌شناخت. تمام آن كور‌راه‌هايِ دررويي را كه علف‌كوب سم‌هايش بود. هر روز هزاران بار تاخت زده بود تا از دست شكارچيان فرار كند. سرش را تا موازات سينه‌اش پايين آورد و ردّ طنابي را گرفت كه گردن‌اش را به درخت انجير بسته بود. به سطل واژگون و خالي نگاه كرد. يك لحظه ياد آب و تشنگي‌اش افتاد و فكر كرد چه‌قدر مي‌تواند بي‌آب سر كند. مگسي روي زخم گوش‌اش نشست. گوش زخمي‌اش را به زحمت تكاني داد. پوست‌اش تير كشيد و سوخت. مرد شلاق را چند بار تا زد و آويزان كرد پر كمرش. رفت زير سايه‌ي درخت نشست و پوتين‌هاي مهميزدارش را درآورد و لاي انگشت‌هاي عرق‌سوزش را خاراند. دراز كشيد و بازويش را سايه‌بان چشم‌ها كرد. وقتي پيراهن خيس‌اش چسبيد به پشت احساس خنكي كرد. اسب دم‌اش را چرخاند و زد پشت پا و نفس گرم‌اش را از دو سوراخ بيني با فشار بيرون داد و با چرخشي تند سم به زمين كوبيد. مرد چشم‌ها را باز كرد و نيم‌خيز شد و اسب را نگريست و فرياد غيض‌آلودي از ته گلويش كنده شد:

- برام شاخ ميشي؟ آره؟! من اگر من‌ام كه رام‌ات مي‌كنم. هزار تا مثل تو را موش مي‌كنم. مي‌بيني. بمان تا نميري و ببيني، زور كي به كي مي‌چربه.

بعد سرش را بلند و نگاهي به آسمان و آفتاب كرد.

- تا وقت خرمن چنان رام‌ات مي‌كنم كه هر روز هزار خروار خوش برام برنج بكوبي تخم سگ.

اسب گوش‌ها را به طرف دريا گرفت. مرد به پهلو برگشت و چشم‌ها را بست. نرمه نسيمي هوا را پر از بوي شاليزار و برنج  شيري نرم و نارس مي‌كرد و برگ‌ها را آهسته تكان مي‌داد. هياهوي موج‌ها از دريا روي انارستان كمانه مي‌كشید و در گوش‌هاي اسب مي‌ريخت و هر لحظه نزديك و نزديك‌تر شنيده مي‌شد. همراه موج‌ها بوي شور دريا و فلس ماهي هوا را مي‌انباشت. اسب فرصت كرد به انارها و به همهمه‌ي كوتاه برگ‌ها نگاهی کند. درخت‌های کوتاه و پرانار جنگلی سر تا پاشان برگ‌های ريز سبز و براق و پوشيده از گل‌هاي ستاره‌اي سرخ پنج‌پر بودند كه ته‌شان قلمبه و پررنگ‌تر بود و گلبرگ‌هاي لطيف و قرمزشان با نسيم مي‌لرزيد.

بي‌انصاف‌ها سر ظهر را انتخاب كردند. تشنه بودم. از دسته جدا شدم و رفتم طرف رودخانه تا آب بخورم. چند روز پيش هم ديده بودم‌شان. روي اسب‌هاي تازي كمند مي‌چرخاندند و پيش مي‌آمدند. گله‌ي ما در چمن‌زار دامنه‌ي كوه مي‌چريد. تا چشم‌مان به آن‌ها افتاد سربالايي جنگل را تاختيم. تا فاصله‌اي دنبال‌مان كردند. جنگل پر از صداي هي‌هي‌شان شد. يكي از آن‌ها به فرياد بلندي گفت:

- آن سياه. مي‌بيني آن‌كه يكي از پاهايش سفيد است. جلویی. طرف راست. صدا در صدا افتاد. هیاهوی سم‌ها و شرق‌شرق شكستن شاخه‌ها، خش‌خش علف‌ها، صداي رعب‌انگيز بگير بگير شكارچيان جنگل را بي‌تاب و بي‌انتها و ناشناخته كرد. با اين‌كه زانو‌هايم مي‌لرزید سرعت‌ام را زياد كردم. از فاصله‌ي تنگ درختان يورتمه رفتيم. سر و صورت‌مان به شاخه‌ها مي‌گرفت. رفته رفته جنگل رو به بالا انبوه شد و علف‌ها تا سينه‌مان رسيد. درختان قد كشيده و بلندتر بودند. جنگل تاريك و تاريك‌تر مي‌شد و صداي‌شان هر لحظه دورتر و دورتر. تا اين‌كه قطع شد. ما پيشي گرفتيم، چرخيدیم و زديم به كوه و گم‌شان كرديم. زدم به چمن‌زارِ كنار رودخانه و تا رودخانه رفتم كه آب بخورم.
 طاق بلند آسمان آبي، بوي شاليزار نزديك، بوته‌ي گل‌هاي وحشي جنگلي، خنده‌ي شكوفه‌هاي سرخ انار، شكوفه‌هاي سفيد تمشك وحشي، ابرهاي نرم مخملين خوابيده در افق، صداي شادمانه‌ي آب كم‌عمق رود كه از سنگي به سنگي مي‌پريد و قهقه مي‌زد، هواي ملايم ارديبهشت، آب زلال و خنك، سكوت چمن‌زار، همه و همه زير پوست‌ام،‌ توي تن‌ام سلول به سلول و رگ به رگ رفته و ديوانه و مست‌ام كرده بود. پوزه در آب بردم و آب خنك را به گلو كشيدم و ناگهان انگار سنگي داخل بركه بيفتد، صدايي خلاف جريان هوا به گوش‌ام رسيد، خش‌خشي از علف‌هاي بلند حاشيه‌ي جنگل پشت سرم و نفس تند همان اسب‌هاي تازي كه به نظرم رسيد فاصله‌ي زيادي را به تاخت آمده‌اند و بايد كف به دهان‌هاشان باشد و عرق از وسط سينه‌ ميان دو پاي جلويي‌شان جوش بزند. بوي عرق تند و ترشيده‌ي مردان توي چمن‌زار پيچيد. دهان از آب كشيدم هنوز قطرات شفاف آب از لب‌هايم چكه مي‌كرد. تا سرم را بلند كردم و برگشتم، سنگيني  چرمين كمند كلفتي روي گردن‌ام افتاد. سرم را چرخاندم و تكان دادم اما كمند تنگ‌تر راه نفس‌ام را بريد.

- ولي خدایيش قشنگ‌ترين اسبي است كه به عمرمان ديديم. مگر نه؟

- قوي.

- باهوش.

- كاري.

- چموش و تخس.

- رام‌اش می‌كنيم.

- مصيبتي است.

- غلط كرده. نفس‌اش را مي‌گيریم.

- بايد خسته‌اش كنيم.

- گرسنه و تشنه و خسته.

ميدان‌چه خسته از پرتوهاي تيز آفتابِ ظهر له‌له مي‌زد. شايد پرنده‌ها از صداي شيهه و شلاق جرأت نزديك شدن نداشتند. سينه‌ي باز دريا در دوردست به ساحل مي‌كوبيد و امواج ناله‌كنان و زخمي برمي‌گشتند. تن دريا بي‌قرار از باد بود. يا من مي‌پنداشتم همه‌چيز در همه جاي عالم زخمي است و درد مي‌كند. تيرك وسط ميدان‌چه خم مي‌شد و چپ و راست مي‌رفت. مي‌لرزيد. سايه نداشت. سايه‌اش روي خودش قائم بود. چه خوب بود اگر رمق روز كشيده مي‌شد و مي‌رفت. سايه‌ها دراز مي‌شدند و آفتاب پشت كوه‌هاي جنگلي پناه مي‌گرفت و مي‌آسود.

- همه‌تان را همين‌طوري رام مي‌كنيم شازده پسر.

- اين گردونه امروز دارد براي تو مي‌چرخد.

همه‌ي اسب‌ها را همين‌طور رام مي‌كردند. با طناب مي‌بستند به تيرك وسط ميدان‌چه و با شلاق وادارش مي‌كردند دور ميدان بچرخد. با هر شيهه و نافرماني گوش‌اش را چنان مي‌پيچاندند كه برق از هر دو چشم‌اش بپرد.

با علف افيوني شاهدانه منگ‌ام كرده‌اند. اما هنوز زانوهايم را محكم نگه داشته‌ام. مي‌چرخم و مي‌چرخم. مردان پوتين به پا هم با من مي‌چرخند. خوني را كه از زخم پشت‌ام مي‌ريزد، نمي‌بينم فقط گرما و بوي‌اش را حس مي‌كنم. مردي كه دست‌هاش خوني است از ميدان بيرون مي‌رود. ديگري طناب را مي‌كشد و پيچ و تابي به گوش‌هايم مي‌دهد. همه چيز پيش چشم‌ام روان مي‌شود شبيه كوهي كه دارد ريزش مي‌كند. مثل برگ‌هاي زرد پاييز كه با تنوره‌ي توفان سيل‌آسا به هم كوبيده و از سراشيبی دره‌ها سقوط مي‌كنند. منگ‌ام.

- منگ‌ام. كمي به من آب بدهيد. دارم پس مي‌افتم. كمك كنيد. گوش‌هايم پر از توفان، از بلندي كوه سرازير مي‌شوم. مي‌غلتم. صدايي مي‌گويد:

- بس است. خون‌گير مي‌شوي.

يكي فك‌ام را محكم مي‌گيرد و مي‌كشد و دهان‌ام را باز مي‌كند. ديگري دهنه‌ي آهني را لاي دندان‌هايم مي‌گذارد. آهن‌ گير كرده در زاويه‌ي لب‌هايم و دنباله‌ي چرمين‌اش در دستان مردي است كه بوي ترشيده‌ي عرق‌اش ميدان‌چه را پر كرده.

يال سياه براق‌اش خاكي و دم‌اش پريشان و خيس عرق بود. پوست‌اش جابه‌جا ورم کرده و خونی و کبود شده بود. گوش‌هايش آويخته، شيارهاي دو طرف صورت‌اش عميق‌تر گود افتاده و سينه‌اش تو رفته و زانوهايش سست و سرش فرو افتاده بود. چشم‌هايش سياهي رفت. مرد دود آخرين پك را به هوا فوت كرد و سيگار روشن را روي كفل اسب فشار داد و خاموش کرد.

- چطوري خوش‌ركاب؟ انگار خوش نيستي. فكر مي‌كنم ديگر تاختن در جنگل و چمن‌زار يادت برود. بعد از اين شلتوك به پشت از شاليزار به خانه و از خانه به شاليزار، شيرفهم شد پسر خوب؟!

پاهاي جلويي اسب وارفت، از هم باز و زانوهايش خم شد. روز رمق‌اش را واگذاشت. آفتاب رفت پشت كوه‌هاي جنگلي. شب دريا آرام گرفت و موج‌ها در فاصله‌ي كوتاه خط ساحل كنار هم مي‌خزيدند و محو مي‌شدند. انارستان ساكت و سياه پر از هيكل‌هاي كوتاه و مخوف درختان بي‌شكل انار بود. شب قدم به قدم انارستان را فتح كرده بود.

انگار امروز آفتاب را با شلاق بيدار كرده باشند. شفق آسمان شرق را يكسره سرخ كرده. با طلوع آفتاب مردي آمد چكش و ميخ و سوهان و چاقو و نعل به دست. به عمد در زاويه‌اي ايستاد كه سايه‌اش دراز شود. سايه‌ي سرش افتاد روي چشم‌ها و صورت‌ام. سرخي شفق افتاده بود به صورت و دست‌هايش. سطل آب را گذاشت جلويم. سرخي شفق توي سطل بود. به آب نگاه كردم چندش‌ام شد. فكر كردم خون باشد اما مرد دست‌ها را در سطل شست، خون نبود. سرم را داخل سطل كردم و سير نوشيدم. مرد نشست و پاهايم را به نوبت گذاشت روی زانوها و سم‌هایم را با چاقو تراشید و نعل را روی سم‌هایم گذاشت و ميخ‌كوب كرد. اوایل نمي‌توانستم راحت راه بروم. راه رفتنم را فراموش كرده بودم. بعد كم‌كم عادت كردم. و بعدها ديگر بي نعل نمي‌توانستم قدم از قدم بردارم.

هنوز آفتاب چندان از افق بالا نيامده بود كه ابرهاي شمال كول به كول هم به آسمان تاختند و همه‌چيز، زمين و دريا و آسمان يكسره خاكستري شد. انارستان زير سايه‌ي تند ابرهاي سياه، ساكت‌تر و كوتاه‌تر ديده مي‌شد. آسمان پايين‌تر آمده، همه چيز از نم صبحگاه خيس بود. حتي برگي تكان نمي‌خورد. دو مرد از پشت درختاني كه انگار نفس در سينه حبس كرده‌اند، بيرون آمدند. سايه نداشتند پوتين‌هاشان روي علف‌هاي خيس قرچ قرچ خفه‌اي كرد. فقط پوتين‌ها و شلاق‌هاشان را دیدم. شايد صورت‌هاشان عبوس و گرفته بود. شاید هم خسته و بي‌حوصله يا شايد شاد و بشاش، نمي‌دانم. يكي كه خورجين به شانه و شلاق به دست داشت، جلوی من که رسيد، دسته‌ی شلاق را به پوتین‌اش زد بعد بالا آورد و دايره‌وار در هوا چرخاند. شلاق كمانه زد و هوا را بريد. خورجين از شانه گرفت و روي زمين انداخت. صداي ويژ شلاق را كه شنيدم بي‌اختيار سرم را پايين آوردم، گوش‌هايم را آويختم، سينه‌ام را تو كشيدم و زانوهايم را خم و قد  كوتاه‌ كردم. ديگري زين و يراق و بند و ركاب را روي پشت‌ام گذاشت و با دست جابه‌جا كرد و بند را از زير شكم‌ام رد كرد و محكم بست. تسمه‌ي دهنه‌ را پشت گردن روي يال‌ام انداخت. ركاب‌ها را از پهلوهايم آويخت. مرد شلاق به دست رفت و از خورجين توري سياهي را كه با تاروپود چرمي بافته و جابه‌جا خرمهره‌هاي آبي وصل و با منگوله‌هاي زرد و قرمز تزيين شده بود، بيرون كشيد و آورد. بندهايش را پشت گوش‌هايم انداخت و جلوي صورت‌ام آويخت. چشم‌هايم را كه باز كردم مژه‌هايم به سوراخ توري گير كرد. همه‌ چيز چپ و راست‌‌‌ هاشور خورده بود و مربع مربع ديده مي‌شد. انارستان پشت مربع‌هاي بزرگ و كوچك محصور بود. آسمان و زمين منكسر و صداي يكنواخت دريا قطع شد. پرندگان تك‌تك و منقطع بال مي‌زدند. بال‌هاشان داخل مربع‌ها پرك شده بود. سرم را بالا انداختم و پوزه‌‌ام را به چپ و راست چرخاندم. اما توري كنده نشد. به صورت‌ام چسبيده بود.

- عادت مي‌كني اخته پسر.

اين را اويي گفت كه پاي در ركاب گذاشته و با دو دست‌اش قاچ زين را چسبيده بود و داشت بالا مي‌آمد. زين كمي به طرف مرد مايل شد. مرد خودش را بالا كشيد و پاي ديگرش را انداخت طرف ديگر زين و چكمه‌هايش را در ركاب محكم كرد. نشست روي اسب و لجام را گرفت دست‌اش. ديگري خورجين را روي كفل اسب انداخت و پاي در ركاب گذاشت و بالا آمد و نشست ترك دوست‌اش.

- به اين ميگن اسب ميدان.

و هر دو از ته دل خنديدند. پاشنه‌هاي مهميزدارش را به پهلوهايم فشرد. افسار را بلند كرد و به گردن‌ام كوبيد. موهاي يال‌ام گير كرد ميان دو بند افسار و كنده شد. جيرجير بند چرمي لجام توي كله‌ام سوت كشيد. شلاق را بالا برد. شلاق كمانه كشيد و فرود آمد روي كفل اسب. لجام بالا و پايين شد و تاب برداشت.

- هی...

و اسب بي‌اختيار قدم برداشت و از پشت توري به جاده‌اي كه هاشور خورده بود، چشم دوخت.

سعیده پاک‌نژاد

سعیده پاک نژاد