داستان کوتاه «توپ و شوت» نویسنده «زهره اکبرآبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 داستان کوتاه «توپ و شوت» نویسنده «زهره اکبرآبادی»

گفتم: بی خود زحمت نکش عمراً اگه بتونی بزنی!

گفت: حالا خواهیم دید!

و توپ را پرت کرد سمت هفت تا آجری که روی هم چیده شده بود

خسته شدیم بس که سنگ‌ها را روی هم چیدیم و قبل اینکه توپ را بیندازیم، سر می‌خوردند و می‌ریختند.

همین بود که جواد پیشنهاد داد به جای سنگ آجر بگذاریم. صاف بودند و راحت‌تر می‌شد آنها را روی هم چید.

اما این طوری کار سخت‌تر شده بود. چون حالا هر چقدر با شدت و قدرت بیشتری توپ را شوت می‌کردیم، باز هم نمی‌توانستیم آجرها را بریزیم. همین بود که من با جواد کل انداخته بودم که نمی‌تواند و او بیشتر تلاش می‌کرد.

عرق از سر و روی همه‌مان می‌ریخت. ولی ول کن نبودیم. انگار آیه آمده بود که باید حتماً هفت سنگ بازی کنیم.

توی کوچه پر از بچه‌های قد و نیم قد، هر روز عصر تابستان بساطی داشتیم.

ما بچه‌ها پی بازی‌های گروهی و پر سر و صدا بودیم و مادرهایمان روی سکوی جلو در حیاط خانه مرضیه خانم می‌نشستند و میان پاک کردن سبزی‌هایی که هر روز عصر نوبت یک نفر بود که بخرد و بقیه کمکش کنند، سری بلند می‌کردند و داد می‌زدند که: بشین بچه! به سه دیگه ولش کن!!.. مگه تو هم قد اونی؟! بذار شب بابات به یاد من می دونم و تو و..

البته چیزی که ما اصلاً نمی‌شنیدیم همین داد و بیدادهای گاه و بی گاه بود.

می‌دانستیم مادرها بیشتر از آنکه به فکر ما و بازیهایمان باشند، به فکر مدل لباس و کفش و رنگ موی جدید و النگو و هزار تا حرف و حدیث دیگر بودند. تازه بعضی وقتها سر درد دلشان باز می‌شد و از دعوای شب قبل و جر و بحث با جاری و خواهر شوهر می‌گفتند و همدیگر را لابلای اشک‌هایی که هر از گاهی سرازیر می‌شد، به: ایشالله درست می شه و خدا بزرگه... وعده می‌دادند.حالا توپ توی دستهای من بود و بچه‌های گروه پشت سرم چشم می‌کشیدند ببینند بعد این همه شاخ و شانه کشیدن چه می‌کنم؟ نگاهم را به آجرها دوختم. توپ را توی دستم این ور و آن ور کردم. عقب و جلو رفتم.

بزن دیگه مسخره کردی همه رو!

جواد بود که اعتراض می‌کرد. یعنی بیشتر از همه او بود که می‌خواست ببیند حریفش چند مرده حلاج است.

گفتم: خوب بابا هولم نکن. بذار تمرکز کنم.

و جواد پقی زد زیر خنده: تمرکز! یه حرفی بزن که به قیافه‌ات به یاد. یکی ندونه انگار جام جهانیه. توپت رو بنداز بابا. وقت ما رو نگیر.

توپ را بالا و پایین انداختم و باز چشم دوختم به آجرها. دستم را تا جایی که می‌توانستم به پشت سرم دراز کردم و بعد توپ را انداختم.

انگار صحنه آهسته یک فیلم بود. توپ آهسته به طرف هدف می‌رفت. بچه‌ها پشت سرم بالا می‌پریدند. جواد نیم خیز شده بود. خودم یک قدم جلو برداشته بودم و توپ همچنان می‌رفت.

فیلم به حالت عادی برگشت. توپ درست از کنار آجرها رد شد. مستقیم رفت. درست به سمتی که مادرها نشسته بودند و به جدیدترین جوکی که مرضیه خانم تعریف کرده بود می‌خندیدند و تره و جعفری‌ها را دسته می‌کردند و دمشان را می‌چیدند و توی تشت قرمز می‌ریختند.

دوباره صحنه آهسته شد. توپ درست افتاد توی بساط سبزی‌ها و آنها را به اطراف پخش کرد. بعد کمانه کرد و خورد به صورت مرضیه خانم. برگشت و افتاد توی تشت پر از سبزی و آن را چپه کرد کف زمین.

یک هو فیلم رفت روی دور تند. مامان بلند شد. دمپایی‌اش را در آورد و به طرف من آمد. من بدو مامان بدو. من بدو مامان بدو. در یک حرکت ناگهانی مامان دمپایی را پرت کرد طرف من. جا خالی دادم و دمپایی از کنار گوشم رد شد و مستقیم رفت طرف هفت آجر و همه را ولو کرد وسط کوچه.

صحنه ثابت شد. نگاه همه به آجرها و دمپایی و مامان خیره شد.بچه‌ها در یک حرکت هماهنگ با جیغی بلند به هوا پریدند: هووووووررررا!!

مادرها زدند زیر خنده و مامان را مثل یک قهرمان میان خودشان گرفتند.

و ما آجرها را دو تا دروازه گذاشتیم دو طرف کوچه و جواد سوت شروع مسابقه فوتبال را زد.

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692