میکشمش با اولین ضربهای که به سرش میزنم دراز به دراز می افتد روی کاناپه قهوهای گوشه اتاق، روبروی تلویزیون. چشمهای سیاه کوچکش از حرکت میایستد درست در دقیقه ۲۹ فیلم، لحظهای که زن اسلحه را میگذارد روی شقیقه مرد.. ناگهان صدای شلیک میپیچد توی اتاق و برای ششمین بار، مرد می افتد روی زمین، لای چمنها و سرش میان یک دایره بزرگ قرمز، کوچک و کوچکتر میشود.
گفته بودند که باید طبق دستورالعمل پیش بروم مو به مو، بدون ذرهای انحراف از کلمات روی کاغذ، گفته بودند این موضوع به همان اندازه که میتواند سودمند باشد میتواند خطر ناک هم باشد اگر و فقط اگر آنطور که توافق شده است عمل نکنم.
گوشی تلفن را میگذارم میچرخم سمت آینه صورتم گم میشود زیر ذرات ریز شیشه شوی و تند تند دستهایم را دایرهای میکشم روی آینه. روزنامهها به مرور نرم و نرمتر میشوند کم کم کلمات رویشان محو میشود تا به شکل خمیر در میآیند. مچالهشان میکنم پرتشان میکند روی سرامیکها، درست جایی که چوب گلف افتاده است روی زمین. اگر و فقط اگر وقتی دکترها قطع امید کرده بودند مرده بود، حالا چوب گلف انگلیسی سرجایش بود توی کمد، لای هزاران خرت و پرت بی مصرف دیگر که وظیفه داشتند خاک بخورند و منتظر بمانند درست مثل من که تمام این سه ماه منتظر بودم، همه لحظههایی که کنارش بودم توی بیمارستان. همه آن روزهایی که بچههایش میآمدند کنار تختش اشک میریختند، من آن جا ایستاده بودم و منتظر. منتظر بودم که خسته بشود، کم بیاورد و سرش را بگذارد زمین بمیرد ولی به خاطر چیزی که دکتر معجزهاش خواند، دست ورق برگشت به نفع او و بچههایش. برای همین هم شد که وقتی چوب گلف انگلیسی فرود آمد وسط فرق سرش، درست آنجا که موهای سیاه زبر کم پشتش را تاب داده بود به راست و با روغن نارگیل تاریخ مصرف گذشتهای چسبانده بودشان روی سطح صاف و براق سرش، هیچ نگفت حتی فریاد هم نزد خودش میدانست که همین چند روز هم زیادی مانده است خودش هم برای مردن آمده بود برای اینکه به دست من بمیرد توی همین خانه روی همین کاناپه وقتی داشت سریال مورد علاقهاش را میدید و با دستهای مرتعش زمخت و زبرش کمر استکان چای را خالی میکرد توی دهانش که به زحمت باز میشد.
یک قطعه عکس، فتوکپی کارت شناسایی و کپی پروندههای پزشکیش را، طبق قوانین برایشان فرستاده بودم. دو روز بعد با ایمیل همین دستورالعمل را فرستادند که کلاً 5 خط با فونت 12 بود که با حروف ایتالیک خوانا تایپ شده بود. گفته بودند که پذیرفتهاند همکاری کنند به شرط اینکه ضربه مغزی شده باشد و خانوادهاش باعث درد سر نشوند.
باید بهشان میگفتم که خانوادهاش من هستم باید بهشان میگفتم بیایند و از نزدیک وراندازش کنند موهای سفیدی که از زیر رنگ سیاه قلابی بیرون زده، پوست چروکیده دستها که با خطهای در هم عمیق و نازک بهزور بند شده روی استخوانهای درشت و سعی میکند با تمام توان شیرازه این اسکلت سست را یکجوری حفظ کند که نپاشد روی خاک.
شاید اگر دستهایش را با دقت ببینند آن دستها که حالا شکل شاخههای خشکیده درخت انگوری را به خود گرفته بودند درختی که ناامید از رسیدن فصلی تازه، برای قطرهای باران التماس میکند. دلشان بسوزد و حتی برای اینکه خبرشان کردهام تشویقم کنند و بیشتر از آنچه باید بپردازند به حسابم واریز کنند.
کنترل تلویزیون را بر میدارم دستهایم شروع میکنند به لرزیدن پاهای خشکیدهاش را که از زیر شلوار خاکستری سفید راه راه بیرون زده، کنار میزنم، مینشینم کنارش روی کاناپه، سرم رامی گذارم روی برهنگی زانوها، آبشار طلایی موهایم را شره میکنم روی موهای سفید خاکستری فرخورده ساق پاهایش نفس عمیقی میکشم و میزنم کانال دیگری. پاهایش هنوز گرم است نمیدانم چقدر طول میکشد که بدنش شروع کند به سرد شدن و بوی تعفن بپیچد توی خانه و همه درزها را پرکند. سوهان ناخن را برمی دارم و شروع میکنم به سابیدن اگر همه چیز طبق وعده پیش برود تا یک ساعت دیگر از شرش خلاص میشوم آنوقت میتوانم وسایلم را جمع کنم و صبح نشده بزنم بیرون از این شهر، بروم همه پولی را که بدهکارم بریزم جلوی طلبکارها و بعد لای شکافهای این شهر گم شوم. دستهایم با سوهان بالا و پایین میشوند میلغزند روی تیزی
ناخنهای جویده جویده و شروع میکنند به سابیدن، هی میسابند میسابند تند تند دستمال چرک تاب نظافت را میسرانند لای درزها و بعد دوباره میکشند روی زمین، توی کابینتها، روی سطح نقرهای یخچال و روی دسته چوب گلف انگلیسی که برایم یک سال پیش سوغاتی آورده بود مبادا ردپایی از من دیگر در زندگی پیرمرد باشد میخواهم لکه ننگ یک عمر بی هویتی زنی صیغهای را بشورم همه مایع ظرفشویی را خالی میکنم روی دستهایم که مدتهاست بوی پیاز و قورمه سبزی میدهد.
ناگهان قفسه سینهام تیر میکشد و دردی سوزنی خالی میشود توی دلم، سر میخورد میرود پایین، میریزد توی رحم و پهلوهایم و حجمی از خون لخته شده ول میشود زیر پاهایم رد میاندازد روی رانهایم. مینشینم روی زمین انگار پیرمرد با چوب گلف کوبیده باشد توی کمرم، دستهایم هنوز چسبیده است به روشویی، دندانهایم را به هم میفشارم، چشمهایم جمع میشود و شروع میکنم به گریه کردن، نکند دردسر شود این لاشه پوسیده نکند آنها نیایند ببرندش. دستهایم را میگذارم روی کاشیها، چهار دست و پا خودم را میکشم روی زمین میروم سمت اتاق خواب دست میکنم توی کشو و نوار بهداشتی را میکشم بیرون میگذارم لای پاهایم و با دستمال مرطوب شروع میکنم به پاک کردن ردهای خونابه روی رانهایم دیگر کار از کار گذشته پیرمرد دراز به دراز افتاده روی کاناپه خون همه جا را برداشته و دیگر نفس نمیکشد. چیزی نمانده است تمام شود این کابوس که یک عمر خوابهایم را زهر مار کرده بود چیزی نمانده است تمام آن سالهای سیاه تمام شود آن سالها که همهاش منتظر بودم تا پذیرفته شوم تا بچههایش باورم کنند صدایم بزنند مادر و برای تولدم کادو بخرند تمام آن سالها فقط نفرت نگاه بچهها دود میشد توی چشمهایم و میسوزاندم تا مغز استخوانهایم.
چطور گذاشته بودم حبسم کند لای وسایل خانه، ببند به پایه میز ناهار خوری تا برایش پارس کنم و برای یک کلمه عاشقانه جلویش له له بزنم. چطور گذاشته بودم تا بگذاردتوی قفس، آویزانم کند سینه دیوار و گاه گاهی از سر شکم سیری سقلمهای بزند به پهلویم تا آواز بخوانم و من فقط مینشستم روی دوپا و به انعکاس کله صافش که پنهان شده بود زیر موهای کم پشت مردهاش، خیره میشدم. این کله درشت که حالا افتاده است روی کاناپه، وسوسهام میکرد، کرم میشد و میافتاد توی تنم میخواستم بترکانمش مثل گردوهای باغ پدرم که باخته بود به او و مرا قربانی کرد تا پسش بگیرد، میخواستم ببینم تویش چه خبر است توی این توپ گرد جهنده که حالا به زگیل نشسته است. حتی وقتی چوب گلف، توی دستهایم به رقص در آمد هنوز هم میخواستم بدانم لای چین و چروکهای سفید و خاکستری سرش چه خبر است.
تقصیر خودش بود اگر آن وقتی که دکترها قطع امید کرده
بودند رضایت میداد گورش را گم کند برود توی قبرش و گذاشته بود بچههایش ناله ومویه کنند و برای ارثیه به جان هم بیفتند، حالا مجبور نبود ضربه این چوب اصل انگلیسی را تحمل کند.
دوباره مینشینم کنارش، شروع میکنم به لاک زدن ناخنهای لب پریده، همانها که میگذاشتمشان بین دندانها و میخوردمشان تکه تکه، ریز ریز نابودشان میکردم تا جیغ نکشم وقتی دلش میخواست بیفتد به جان من. حالا بوی لاک و پیاز قاطی شده را میمالم روی رانهای مچاله شده، تیزی ناخنها را فرو میکنم توی گوشت پاهایش و می گویم:"برای یکبار هم که شده مفید هستی دراز میکشی روی تخت و بی آنکه خر و پف کنی منتظر میمانی تا تیغ تیزشان را بگذارند روی پوست چروکیدهات و جرت بدهند از قفسه سینه تا روی نافت "
به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربههای کوچک و بزرگ خودشان را میکشند روی صفحه و میایستند به انتظار سر و صدای آونگها، هرشب راس همین ساعت، شامش را میکشیدم با دستهایی که بوی پیاز میداد.
غذا را چشیده نچشیده، نمک پاش را برمی داشت. لبهای قیطانی سیاهش را بالا و پایینی میکرد سرش را چند بار تکان میداد و شروع میکرد به پاشیدن نمک روی بشقابش با هر ضربهای که به نمک پاش میزد دستهایم قفل میشد به کمر قاشق و چنگال و بین دانههای برنج قد کشیده بیشتر فرو میرفت ناگهان سرش را بلند میکرد میگفت که خوب جا نیافتاده و دو باره شانههای پهنش را گرد میکرد روی بشقاب وتند تند قاشقها را فرو میداد توی همان دهان که گفته بود خوب جا نیفتادهو این کار هر شب تکرار میشد راس همین ساعت درست مثل صفحه گرامافونی که قرار نیست از حرکت بایستد و مدام میچرخد. همه چیز دور سرم میچرخید، آهسته میگفتم:" ببخشید"
امشب بالاخره این تکرار بی وقفه تمام شد و سوزن گرامافون روی صفحه ایستاد. به صورتش مچالهاش نگاه میکنم همه چیز ناموزون و بیقواره است چشمهای کوچک کنار بینی بزرگی افتادهاند و لبهای نازک شکاف دادهاند نیمه پایی صورتش را، لبهایی که هرگز نبوسیدمشان، لبهای پرکاری که تند تند باز و بستهشان میکرد وگاهی زبان را میچرخاند دور دندانها، هلش میداد توی لثههای بی دندان سمت چپ و با صدای مکش زیادی همه غذای پنهان شده را میکشید بیرون، هلشان میداد روی دندانهای سالم و دوباره لبها بیوقفه شروع میکردند به حرکت. و این مواقع تنها زمانی بود که میشد آن لبها را دوست داشت چون نمیتوانستند آزارت بدهند.
چرا نرفته بودم وقتی هرگز نتوانسته بودم آن لبهای پرجنب و جوش بی نزاکت را ببوسم من که وابستگی نداشتم بی احساس و مقطوع النسل، مثل کرم خاکی حقیری، از سر عادت میلولیدم لای رجهای قالی این خانه که خیلی وقت بود دیگر هوایی برای نفس کشیدن نداشت.
ناگهان لیز میخورد میافتد کف اتاق روی پارکتها که تازه تمیزشان کردهام و بیست سال آزگار است یکبار صبح قبل از رفتنش از خانه و یکبار شب بعد از خوردن شام چکشان میکند مبادا لکهای جامانده باشد روی صورت صاف تختشان. سرش میخورد به زمین دمر میشود، حتم دارم اینجوری بیشتر به بینی گوشتی کج و معجش فشار میآید و دیگر نمیتواند وقتی عصبانی میشود خرناس بکشد و با دستهای سنگینش بکوبد توی سرم، تا هزاران لکه قهوهای ریز و درشت زگیل به سر رژه بروند توی مغزم و آنقدر التماس کنم تا این ارتش به یکباره از حرکت بایستد.
بدن سنگین نیمه گرمش را صاف میکنم بر میگردانم رو به سقف حالا صورتش گل انداخته با همه توانم میگذارمش روی کاناپه خون پخش شده روی سرامیکها و دارد هی دایره خونی بزرگ وبزرگ تر میشد دستمالی به دست، تند تند شروع میکنم به تمییز کردن. میخواهم همه چیز مثل چند ساعت قبل باشدنشسته باشدروی کاناپه پاها را انداخته باشد روی هم و چشم دوخته باشد به صفحه تلویزیون و منتظر شلیک زن باشد.
وقتی برسند اینجا خودشان میدانند چه کار کنند چطور جمعش کنند بپیچانند توی کیسه پلاستیکی زیپ دار و ببرند روی تخت سلاخی تشریحش کنند آن وقت من مینشینم روی چارپایه پلاستیکی توی حمام و با صدای بلند آواز میخوانم و کف پاهایم را که زبر شده سنگ پا میکشم بعد جفت پاهای دردناکم را فرو میکند توی تشت آب سرد.
صدای زنگ در بلند میشود. تی میماند بین زمین و آسمان، پاورچین پاورچین که میروم پشت در تی هنوز توی دستهایم هست درست مثل چوب گلف انگلیسی، چشم راستم را میگذارم روی چشمی به گمانم خودشان هستند دو مرد تنومند با ریشهای بلند درویشی، عجیب و غریب هستند درست مثل عکسهایشان. راس ساعت آمدهاند برانکادری با خود ندارند کیسه زیپ دار پلاستیکی همراهشان نیست مدام این پا و آن پا میکنند و دور و برشان را میپایند دوباره که زنگ میزنند، تی را میفشارم توی دستها، یک قدم میروم عقب و در را باز میکنم. مردها دزدانه میآیند داخل، قد بلند وچهارشانه، یکیشان قوز دارد و دیگری چاقتر است و شق و رق راه میرود با اشاره سر کاناپه را نشانشان میدهم حرفی نمیزنند تند میروند سمت جنازه، تی سنگینی میکند توی دستم، رهایش میکنم، زل میزنم بیرون، حیاط تاریک تاریک است نور ایوان به اندازه دایره کوچکی، جلوی در را به زحمت روشن کرده است. ناگهان صدای سگهای همسایه بلند میشود دو سگ دوبرمن مشکی بزرگ با هم پارس میکنند پشت سر هم بیوقفه. زود در را میبندم. میچرخم سمت کاناپه دو مرد حالا دارند جنازه را وارسی میکنند طوری نگاهش میکنند که انگار میخواهند گوشت گوسفندی بخرند برای قورمه سبزی، بالا و پایینش میکنند چند ضربه میزنند به پهلویش بعد، مرد قوزی خم میشود و فرق سر خون آلودش را نگاه میکند با نوک انگشت چندبار میکشد روی جای ضربه، دستش خونی میشود میبرد نزدیک بینی، بو میکشد انگار میخواهد بفهمد تازه هست یا نه، لب و لوچه ای آویزان میکند به دیگری نگاه میکند شانهای بالا میاندازد بعد بلند میشود با گوشی چند عکس از پیرمرد میگیرد، نفس توی سینهام حبس میشود،، بند میآورد راه گلویم را، چیزی نمانده خفهام کند. خودم را میکشم کنار اپن، دستهایم را بند میکنم به سنگ گرانینتی اش، زانوهایم شل شده بهزور روی پا ایستادهام، پهلو و پاهایم تیر میکشد، درد دارد امانم رامی برد. مردها حالا گویی پیغامی دریافت کرده باشند، سری تکان میدهند، طاقت نمیآورم، میروم سمتشان، گلویم خشک شده زبان به زحمت میچرخد توی دهانم تک سرفهای میزنم:"اتفاقی افتاده؟ چرا نمیبریدش؟ "
مرد قوزی چند قدمی نزدیک میآید:"خانم نمیتوانیم ببریمش"
هول میشوم ناگهان توی دلم خالی میشود:"نمیفهمم طبق قرار جنازه تحویل شما، پول را بدهید زود تمامش کنید."
مرد چاق میآید حرف بزد ولی قوزی اجازه نمیدهد خودش ادامه میدهد:"راستش این جنازه به دردمان نمیخورد "
جا میخورم، دستپاچه میشوم آب دهانم را قورت میدهم زور میزنم زبانم را بچرخانم ناگهان از کوره در میرم:" یعنی چی به دردمان نمیخورد؟! درست طبق قوانین کشتمش همانطور که دستورالعمل گفته بود اشکالش کجاست؟"
با دست اشاره میکنم به پیرمرد که حالا صاف خوابیده است روی کاناپه، شکاف روی سرش هنوز خون استفراغ میکند.
قوزی میگوید که خیلی پیر است اعتراض میکنم که همه مدارکش را قبلاً فرستادهام میخواستند همان وقت بگویند وقتی هنوز زنده بود وقتی هنوز آن چوب گلف لعنتی را نکوبیده بودم توی سرش قبول نمیکنند می گویند منظورشان از پیر فسیل نبوده است می گویند پیرمرد کم مانده تجزیه شود قشنگ معلوم است زدهاند زیرش معلوم است نمیخواهند یک پول سیاه هم بدهند عاجز میشوم از دعوا، کم مانده بزنم زیر گریه، دست آخر رضایت میدهم جنازه را ببرند پول هم ندادند به جهنم، قبول نمیکنند می گویند این جنازه پوسیده به دردشان نمیخورد برایشان دردسر میشود کاریش نمیتوانند بکنند التماس میکنم قبول نمیکنند پیرمرد را میگذارند و میروند.
آنوقت من میمانم و پیرمرد.
صدای بستن در که میآید زانوهایم سست میشود پهن میشوم روی سرامیکها که هنوز بعضی جاهایش لکه خون خشکیده جامانده، زانوها را بغل میکنم سرم را میگذارم روی دستها و بلند بلند گریه میکنم. هیچکس حاضر نیست این پیرمرد را با خودش ببرد همیشه همینطور بوده حتی وقتی توی بیمارستان دوباره به زندگی برگشت، چند روز بعد بچههایش ول کردندو رفتند خارج از کشور، سر زندگیشان. آمده بودند برای ارث و میراث این را وکیل پیرمرد گفت وقتی دیدند هنوز سرپا هست قهر کردند و رفتند، فقط من ماندم. تمام این مدت کنار تختش ایستاده بودم تمام مدت کنار زندهاش بودهام حالا که سقطش کردم، باز هم مجبورم کنارش بمانم، هیچ کس حاضر نیست ببردش و خلاصم کند.
آهسته آهسته میروم سمت کاناپه، کم کم دارد چهرهاش مهتابی میشود به نظر میرسد چین چروک صورتش باز شده تبسمی نشسته است روی لبانش. مینشینم کنارش با لبهای قیطانی رنگ پریدهاش دارد تحقیرم میکند، ریشخند میزد به باختنم، کنترل را بر میدارم، میزنم یک کانال دیگر زن چوب گلفی در دست ایستاده بالای سر مرد و با سه شماره میکوبدش صاف وسط فرق سرش. برای هفتمین بار، مرد می افتد روی زمین، لای چمنها و سرش میان یک دایره بزرگ قرمز، کوچک و کوچکتر میشود.
ناگهان شقیقههایم شروع میکند به زدن، دلم به آشوب می افتد نور تلویزیون پهن شده است روی دیوار صدایش را بستهام، سرم گیج میرود، خم میشوم روی جنازه بینی قلمی کوچکم را میآورم سمت صورتش، ناگهان بوی پیاز پیچیده شده لای عرق گیر سفید دو بنده، میپیچد توی بینیام و عق میزنم.
به زودی پیرمرد شروع میکند به تجزیه شدن و بوی گندش، همه خانه را بر میدارد به زودی همه آن سلولهای پیر و فرسوده شروع میکنند به از هم پاشیدن روی همین کاناپه، میروند به خورد تار و پود پارچه قهوهای رنگش، پخش میشوند توی خانه و دیگر نمیشود کاریش کرد. باید بیشتر التماس میکردم باید به پایشان میافتادم تا او را ببرند و یک جایی سر به نیستش کنند. لبهایم شروع میکنند به لرزیدن، دوباره اشکهای داغ سرازیر میشوند از چشمها و نگاهم بی هدف میچرخد دور اتاق. نمیدانم باید چه کار کنم دستهایم را میبرم سمت دهانم و شروع میکنم به تکه تکه کردن ناخنها، ساعت از نیمه شب گذشته، همه جا ساکت است همه جا تاریک است از صدای سگها خبری نیست، چیزی در هوای خانه است که سنگینش کرده، دارد فشار میآورد روی قفسه سینهام، از اینکه کنار جنازهاش نشستهام چندشم میشود، ترس برم میدارد، تند بلند میشوم، میروم همه چراغهای خانه را روشن میکنم بعد صندلی چوب گردوای را میکشم وسط اتاق میگذارم درست جلوی کاناپه، مینشینم رویش زل میزنم به جنازه که حالا روبرویم دراز به دراز افتاده روی کاناپه، با سر شکافته و خون خشک دور و برش. هیچ وقت خیرش به من نرسیده است حتی حالا که مرده هم دارد عذابم میدهد، افتاده روی دستم تا گرفتارم کند، آنقدر میماند همین جا تا پیدایش کنند، آنوقت مرا هم با خودش میکشد زیر خاک، زنجیرم میکند به تابوتش.
می دانم باید کاری بکنم ولی عقلم قد نمیدهد، بدنم درد میکند، کوفته شده، مثل این است که کتکم زده باشند، با همان چوب گلف انگلیسی افتاده باشند به جانم. درد تا مغز استخونم رخنه کرده، شقیقههای دارند میترکند، ضربان قلبم تند شده انگار قلبم بخواهد با همه محتویات معدهام یکجا بریزد بیرون هوای خانه سنگین شده اکسیژن کم آوردهام دارم خفه میشوم سعی میکنم روی دوپا بایستم هر جور شده زانوها را صاف میکنم پاهایم تیر میکشد راه می افتم دور خانه، همه پنجرهها را باز میکنم هوای نیمه سرد شهریور حجوم میآورد توی خانه، عمیق نفس میکشم ریههایم پر میشوند یک جا خالیش میکنم آنقدر ادامه میدهم تا دوباره به گریه بیفتم ترسیدهام بیشتر از لحظه کشتنش ترسیدهام کم آوردهام خودم را باختهام باید دوباره مسلط شوم به اوضاع به ساعت روی دیوار نگاه میکنم ساعت نزدیک 6 صبح است چیزی نمانده آفتاب بزند باید هر جوری شده پیرمرد را سر به نیست کنم، بعد کیفم را بردارم بروم یک جایی، بی نام نشان، دور از همه، دوباره زندگی کنم. چه کسی میخواهد بیاید پیدایم کند آن هم برای این پیرمرد نزول خور قمار باز، تازه یک مشت بدبختتر از من هم راحت شدهاند.
بر میگردم پیش پیرمرد، صورتش سفید شده لبهایش رنگ باختهاند، وحشتناک شده است زشت و شل و ول به نظر میرسد انگار تا چشم بردارم، بخواهد از هم بپاشد. سعی میکنم جابه جایش کنم سنگینتر شده به زحمت از روی کاناپه میکشمش پایین، می افتد روی سرامیکها رو به سقف سفید گچ کاری شده، حالا که ایستادهام بالای سرش، پیرمرد کوچک به نظر میرسد نحیف و مظلوم شده است مثل بچه معصومی که بعد از شیطنتی طولانی حالا خوابش برده باشد، انگار سالهاست خوابیده، انگار اصلاً نبوده است ناگهان توی دلم خالی میشود دستانم شروع میکنند به لرزیدن من چه کردهام زدهام یک انسان را کشتهام که چه بشود اگر بفهمند حسابم پاک است اعدامم میکنند بدبخت میشوم. مچاله میشوم روی سرامیکها، کنار جنازه، چشمهایم را میبندم. بدنم خسته است دلم میخواهد بخوابم، اما مغزم نمیگذارد، هنوز بیدار است هنوز حرف می زند، هنوز سرزنش میکند.
با صدای زنگ ساعت بیدار میشوم ساعت 10 است آفتاب پهن شده روی دیوارها نیمی از سرامیکها را هم روشن کرده، رسیده است دم پاهای پیرمردکه بیرنگتر از دیشب شده، به مغزم فشار میآورم بفهمم امروز چند شنبه است یادم رفته است روز و تاریخ را، برای اینکه یادم بیاید میخواهم بلند شوم بروم سراغ تقویم دیواری توی آشپزخانه، تلاش میکنم، زانوهایم قفل شده چند بار تا نیمه صافشان میکنم دوباره بر میگردند به حالت اول، خم می شوندفشار میآورم بالاخره بلند میشوم تاتی تاتی میروم سمت آشپزخانه لیوانی آب میخورم تقویم را وارسی میکنم میفهمم جمعه است به مغزم فشار میآورم تا بفهمم علامت ماژیک کنار جمعه چه معنی میدهد ناگهان تلفن زنگ می زند گوشی روی اپن مرتباً روشن و خاموش میشود زود برش میدارم میخواهم صدایش را قطع کنم، جواب ندهم، بگذارم برود روی پیغامگیر شماره را میبینم جا میخورم دهانم خشک و تلخ میشود سرم از پایین شقیقهها دوباره شروع به ذق ذق میکند درد میپاشد توی تنم استخوانهایم را فشار میدهد وکیل پیرمرد چه میخواهد نکند بخواهد با پیرمرد حرف بزند اگر بپرسد کجاست چه بگویم اگر بخواهد صدایش را بشنود چه کار کنم باید وانمود کنم خواب است بله این خوب است می گویم دیشب درد داشته بیخواب شده نزدیک صبح خوابش برده آها منطقیست شک هم نمیکند خدا حافظی میکند میرود پی کارش. برای بار دوم زنگ می زند جواب میدهم می گویم خواب است شب سختی داشته الان حالش بد نیست میگوید نمیخواسته مزاحمش بشود ولی کاغذیست که باید پیرمرد امضا کندمی گوید میآید خانه او را ببیند ترس برم میدارد سعی میکنم به هر طریقی شده است نگذارم بیاید، منصرفش کنم زیر بار نمیرود اصرار دارد ببیندش، دست آخر تسلیم میشوم با اکراه می گویم بفرمایید گوشی را قطع میکنم تا دو ساعت دیگر میرسد و راز من برملا میشود جنازه را میبیند زنگ می زند به پلیس و همه چیز تمام میشود در صبح آخرین جمعه شهریور.
باید کاری کنم چند بار تند تند عرض آشپزخانه را بالا و پایین میروم از یخچال آب خنک بر میدارم یهو سر میکشم خنک میشوم میلرزم میایستم دستها را به اپن میگیرم چند بار نفس عمیق میکشم میروم سمت پیرمرد، پاهایش را میگیرم، همه زورم را جمع میکنم توی دستهای لاغر استخوانیم، میکشمش به سمت اتاق خواب، وزنش گو اینکه چند برار شده باشد از دیشب انگار اعضا و احشام درونش خرد شده، ریخته باشندتوی پاهایش به زحمت بلندش میکنم نفسم تنگ میشود میاندازمش روی تخت لحظهای میایستم نفسی تازه میکنم مشغول میشوم راست و صافش میکنم سرش را میگذارم روی بالشت پر، پتور را میکشم رویش تا زیر گردن، موهای تنکش را شانه میکشم، دلم میلرزد، سرش را تمیز میکنم، پردههای کرم رنگ را میکشم، اتاق به یکباره تاریک میشود دلم میگیرد میزنم زیر گریه کنار تختخواب مینشینم.
وقتی وکیل زنگ در را میزند، همه جا را تمیز کردهام در اتاق خواب نیمه باز است و درونش تاریک به زحمت از لای در میشود تشخیص دارد پیرمرد مرده است. در را که باز میکنم وکیل با قد کوتاه و شکم گندهاش جلویم ایستاده است کت و شلوار مشکیش را مرتب میکند سلام میدهد و تعارف کرده نکرده هل میخورد توی خانه، یکراست میرود مینشیند روی کاناپه که حالا پارچهای کشیدهام سرتاسرش، کیفش را میگذارد روی پاهایش بازش میکند و با حوصله ورق کاغذی را از درونش میکشد بیرون میگذارد روی عسلی، قبل از اینکه سر صحبت را باز کند تند می گویم:" باید ببخشید اینجا کمی به هم ریخته است."
وکیل بی توجه به من لبهایش را به هم می فشرد زل می زند به کاغذ گلویش را صاف میکند، میگوید:" به کارتان برسید خانم منتظر میمانم بیدار شوند"
رنگ از رخسارم میپرد عجب اشتباهی کردم نشسته است اینجا پیرمرد بیدار شود وای عجب افتضاحی شد میروم کنار اپن رو میکنم به وکیل می گویم:" خوب، به گمانم زیاد منتظر میشوید تازه خوابش برده "
صدایم میلرزد سعی میکنم بر خودم مسلط شود پیش از آنکه لو بروم.
نگاهش را از کاغذ بر میدارد رو میکند به من یواشتر ادامه میدهد:"منتظر میمانم شما به کارتان برسید"
این مرد دیوانه شده آمده است مچم را بگیرد به نرمی میگویم:" هر طور مایلید، چیزی میل دارید"
دوباره با چشمهای کوچک فرورفته قهوهایش، براندازم میکند، لبهایش را جمع میکند، انگار بخواهد حرفش را مزه مزه کند:"اگر زحمتتان نیست یک فنجان قهوه بدون شکر برایم بیاورید"
" نه، اصلاً"
میچرخم سمت آشپزخانه شروع میکنم به آماده کردن قهوه زیر چشمی مردک چاق را که حالا لم داده روی کاناپه و پاهای کوتاه چاقش را انداخته روی هم میپایم. سرش به کاغذ توی دستش گرم است قهوه را که میگذارم جلویش سعی میکنم چیزی از کاغذ دستگیرم شود.
وکیل متوجه کنجکاویم میشود، میخواهد بنشینم کنارش. با اکراه مینشینم روی کاناپه خونی که به زحمت اندکی تمییز شده، با لبخندی ساختگی به صورت گرد و پهن وکیل خیره میشوم. یک جرعه از قهوه مینوشد و شروع میکند به صحبت. اولش نمیفهمم چه میگوید کمی که دقیق میشوم میفهمم دارد وصیت نامه پیر مرد را برایم باز میکند. کاغذ را نشانم نمیدهد ولی میگوید که پیرمرد وصیت نامه جدیدی تنظیم کرده است و امروز صدایش کرده بیاورد امضایش کند کمی خودم را به وکیل نزدیک میکنم و با لحن صمیمی مضحکی اظهار تعجب میکنم وکیل میگوید که بعداً میفهمم من شروع
میکنم به آسمان و ریسمان بافتن تا زیر زبانش را بکشم نیم ساعتی میگذارد خبری از بیدار شدن پیرمرد که نمیشود حوصلهاش سر میرود فجان دوم قهوه را سر میکشد بلند میشود برود توی اتاق پیرمرد را ببیند در را باز میکند با عجله میروم کنارش دستگیره در را میگیرم قبل از اینکه بتواند برود تو در را تا نیمه میبندم و می گویم:" شب بدی داشته، نتوانسته بخوابد اگر اشکالی نداشته باشد یک وقت دیگر بیایید."
بعد زود در را میبندم و تا دم در همراهیش میکنم. خداحافظی کوتاهی میکند برای فردا قرار میگذارد و پلههای ایوان را با پاهای چاقش یکی یکی با احتیاط پایین میرود حیاط را آهسته آهسته طی میکند دم در که میرسد بر میگردد با سر، باز خداحافظی میکند، میرود بیرون.
نفس راحتی میکشم به یکباره ضعف شدیدی میریزد توی تنم، اهسته میروم سمت کاناپه مینشینم، سرم را تکیه میدهم به دیوار. چشمهایم را میبندم. نفس عمیقی میکشم آرام میشوم. دستم را دراز میکنم. سمت عسلی با چشمهای بسته لیوان آب را بر میدارم خنکیش مینشیند روی پوستم ریز ریز فرو میرود زیر انگشتانم قاقلکم میدهد، یک قلپ میخورم برش میگردانم روی میز ناگهان نگاهم می افتد به چند ورق کاغذ، وکیل جایشان گذاشته اه دوباره برمی گردد برای بردنشان هم که شده هیکل گوشت آلود سنگینش را قل میدهد تا دم در خانه، برشان میدارم باید ببرم دم در شاید هنوز نرفته باشد اینطور بهتر است. بلند میشوم به یکباره چشمم می افتد به کلمه وصیتنامه، تند تند شروع میکنم به خواندن کاغذها، دستهایم شروع میکند به لرزیدن، هیجان ریخته است سرتاپایم، عرق سردی نشسته است روی پیشانیم، باورم نمیشود، کاغذها را پرت میکنم، سرم را میگیرم بین دستهایم و فریاد میزنم، باورم نمیشود پیرمرد چیزی هم برای من گذاشته باشد لعنت به این شانس.
سرم گیج میرود میخواهم بالا بیاورم، توی سرم دارند پتک میکوبند، صدای زنگ در که بلند میشود دارم کاغذها را از روی زمین جمع میکنم دستانم رعشه گرفتهاند، به گریه می افتم.