داستان «مریم» نویسنده «حسین پوریوسف کلجاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مریم» نویسنده «حسین پوریوسف کلجاهی»

تقدیم به مادرم

به پهلو میشوم و جعبه را باز میکنم. تمام آنچه را که داخلش هست، روی قالی کهنه ی اتاق خالی میکنم. قالی رنگ و رو رفته،پر میشود از هزاران خاطرات تلخ و شیرین گذشته. سینه خیز خود را کنار اسباب بازی ها میکشانم. رخ شطرنج در آرنج ام فرو می رود و درد تا مغز استخوانم را میسوزاند. ناخودآگاه و مثل همیشه مریم را صدا میکنم. جوابم را نمیدهد. از صبح این صدمین بار است که صدایش کرده ام و جوابم را نداده است.

-   مریم کجاست؟...

روشنایی برق و صدای رعد، چشمهایم را به سمت پنجره میکشاند. گل شمعدانی، لپ گل انداخته در حالیکه پشت لب اش سبز شده، با هوس اندام شیشه ای پنجره را از زیر تن پوش توری چسبیده بر بدن اش، دید میزند. یاد مجید و پشت بام و مریم کنار حوض می افتم.

***

مجید قلوه سنگی داخل حوض می اندازد و مریم سرش را بلند کرده به محض دیدنش غنچه ای زیبا دور دهانش میشکفد. مجید میخندد . من روی تخت کنار حوض ریسه میروم. خنده ه اما زیاد به درازا نمیکشند. صدای جیغ و جارو و دنبال بازی مادر و مریم و بعد پشت بام افتادن مجید و در رفتنش غائله را خاتمه میدهد... سا لها میگذرد؛ بابا و مادر شکلات میشوند و بعد مجید پیدایش میشود. درشت تر و پر زورتر و خوش اندام تر...

-   چرا؟

-   نمیتونم

-   درست نیست ... تو قول دادی، گفتی سربازیت تموم شد...

-   باید تموم آرزوهامو چال کنم ... مادر نیس. پدر هم نیس... منم و کریم...

-   پس من چی؟ ...

-   دوباره شروع نکن ... من نه یکی دیگه . اونیکه زیاد دختره...

-    گور بابای بقیه ؛ همه چی من تویی...

-   چرند... نگا... کریم را نگا... واقعیت اینه...

-   میدونم...

-   نه نمی دونی ... هیچکی جز من نمیدونه. کریم تنهاست؛ هیچکی جز من کریم را نمیخواد...

-   ولی من هم دوستش دارم

-   همه اش حرف... یه بار که مجبور شی از این سر خونه تا آن سرش را گند زده جمع کنی دیگه لاف نمیزنی...

-   میفهم... ولی من و تو عاشق همیم.

-   نه نمی فهمی.

-   این خودخواهی و سنگدلی مریم... من هم میتونم با شما باشم

-   نمیتونی... تو که تنها نیستی... ننت هست، آبجی و برادرت هم هستن. کنار اونا باشی بهتر...

-   ولی...

-   ولی نداره... برو باس برم کریم را ببرم حموم

مریم از کنار حوض بلند میشود و به سمت اتاق برمیگردد. مجید به سمت در راه میافتد.. من از بالکن شانه های او را که مثل شانه های پدر وقتی میرفت و می لرزید، نگاه میکنم. مجید سرکوچه میرسدو مریم کنارمن می آید. گلابتون را از من میگیرد و به آغوش میکشد و هق هق گریه میکند. می پرسم:

-   چرا گریه میکنی؟

دست و پای گلابتون را بهانه میکند و میگوید:

-   هر چه میگردم نمی توانم آنها را پیدا کنم. گلابتون بی دست و پا دنیایی غصه دارد. زیبا آنها را کند، نه؟

زیبا وقتی دستهایش را کند و از بالکن توی کوچه انداخت من هم موهایش را کندم و صورتش را خراشیدم. زیبا جیغ کشید و اقدس خانوم آمد و توی گوشم خواباند. زیبا را برداشت و از خانه امان رفت. من به خاطر اینکه، تنها دوستم را از دست ندهم؛ صدایم در نیامد. هرچه مریم پرسید، جوابش را ندادم و او هم خواباند توی گوشم و باز هق هق کریه کرد و من نفهمیدم به خاطر مجید گریه کرد یا به خاطر دست و پای گلابتون...

این بار که گلابتون را می بینم من هم غصه ام میگیرد. چقدر پیر شده است. بی دست و پا تازه شده است عین من. یادم باشد پوشاکش کنم تا خانه را به گند نکشد. تمام اسباب بازی ها از من دلخورند و با اخم نگاهم میکنند

-            اینجوری نگا نکنین، تقصیر من نبود. زانوهایم را که پشم گرفت و صدایم کلفت شد؛ همه ی شما را مریم جمع کرد و با خودش برد. خب من که دست و پای درست حسابی نداشتم پشت سرتان بیایم. فقط نشستم و گریه کردم. به خاطر شما...آره فقط به خاطر شما ... سالهای بی شما و پدر ومادر چقدر زود گذشت...

همه حاضرند... ماشین سر کوچه ایستاده و پدر کنار در و مادر کاسه ی آب و مریم قران به دست ایستاده اند. من مثل همیشه روی تخت کنار پنجره داخل بالکن از میان دریایی آب شور آنها را نگاه میکنم.

-   حالا نمیشود نری؟

-   کارخونه نیروهاشو تعدیل کرده .منم که ماندم به شرط اینه که بزنم به جاده و اسقاطی های کارخونه را ببرم رشت.

-   با این قراضه

-   چاره نیست باس خرج در بیاد... نگران نباش مواظبم خوابم نگیرد ... تازه اش هم دو نفریم . خسته شدیم . عوض میکنیم...دیگه دیر شد باس برم ...مواظب کریم باش...

-   خدا به همرات

بابا برای آخرین بار نگاهم میکند. لبخند میزند مریم را می بوسد و شانه های مادر را میگیرد و میخواهد او را در آغوش بکشد که مادر دست و پایش را گم میکند و کنار میکشد. بابا لبخند میزند و مادر را محکم در آغوش میکشد و او را می بوسد . مادر گونه هایش سرخ میشود و صورتش را پشت چادر گلگلی آبی رنگش قایم میکند و شانه هایش شروع به لرزیدن میکند. بابا راه میافتد او هم مثل مادر و مریم شانه هایش میلرزد. بابا میرود و پیچیده شده لای پارچه ای سفید برمیگردد. آخ بابا شکلات می شود. شکلاتی که کام مادر و مریم و من را تلخ میکند...

ماشین زرد قناری ام را از کنار کارتن برمیدارم . کوک اش می کنم. چهار چرخش را صاف میکنم و روی جاده ی رنگی ترمه های قالی رهایش میکنم تا برود و مریم را پیدا کند و برگرداند، درست مثل مریم که آن روز داخل حیاط کوک اش کرد و فرستاد تا بابا را که رفت و دیگر برنگشت دوباره برگرداند. ماشین را هل میدهم. راه می افتد تا کنار چادر گلگلی آبی رنگ مادر پیش میرود...

-      آخ مادر ... چقدر دلم برایت تنگ شده است...

خود را روی قالی به سمت تپانچه ی آبی میکشم. به زحمت خود را به آن میرسانم و آن را از روی قالی برمیدارم. روی شقیقه ام میگذارم و آرام، خلاصی اش را میگیرم و میچکانم... بنگ، ... بنگ... کارم تمام است!... گلوله تمام محتویات مغزم را روی قالی میپاشد. احساس میکنم دیگر قادر به نگهداشتن سرم نیستم. به پهلو دراز میکشم. بوق شیپوری دوچرخه مریم زیر بازویم گیر میکند و صدایش در میآید...

مادر صدایمان می زند؛ مریم روی دوچرخه مدام حوض را دور میزند و بوق میزند و میخندد. من روی تخت آلاچیق حیاط مدام ریسه میروم و آب از لب و لوچه ام میریزد.

مادر صدایمان می زند؛ طنین آوای خسته اش دلم را به درد می آورد. مریم می ایستد. من دلم به شور میافتد مریم مرا نگاه می­کنم و من او را. صدای قمری از بالای درخت انجیر که تمامش را حنظل پوشانده بلند میشود. او هم مثل من حال پرواز دارد و حال ندارد. میکوشم پیش مادر بروم، اما آفتاب لاشه ی ناتوانم را زیر پنجه هایش گرفته و زور زمین از من بیشتر است. مادر اینبار ضجه می­زند. مریم دوچرخه را رها میکند و مضطرب از پله ها بالا میرود. نمیدانم چگونه اما به هر زورکندنی است خود را روی زمین میکشم. مریم جیغ میکشد. همسایهها مانند کوکوهای ساعت سر از لانه های زنبوری اشان در میآورند. بهت زده حیاط و خانه و من را نگاه میکنند. بی آنکه بفهمم، خود را به اتاق میرسانم. مادر لاغر و تکیده مانند گل آفتابگردان، به هم پیچیده است موهای زرد طلایی اش روی صورتش ریخته و آرام خوابیده است. مریم جیغ میکشد؛ به زور مچ ام را می­چرخانم و ساعتم را نگاه میکنم... تا غروب کلی مانده است.

-   آفتاب وسط آسمان است ... مگر این وقت روز وقت خوابیدن است مادر؟

مریم باز جیغ میکشد و با انگشتانش صورتش را نقاشی می­کند. من هم به تقلید از او روی بوم صورتم نقش خون میکشم. دفتر نقاشی سینه من و مریم دوباره پر از طرح خون می­شود. همه ی همسایه ها مثل آن روزها که پدر بود و مهمانی میداد خانه امان جمع شده اند. آسمان کبود شده. کنار مادر همه ابر شده اند و می­بارند و مادرم را خیس میکنند.

-      وای نکند مادر سرما بخورد... مادرم عادت به سرما ندارد.... اصلاً با سرما بد است. .. از کنارش دور شوید تا آفتاب بر او بتابد...

آرزو میکنم کاش میتوانستم کنارش بایستم و روی سرش چتر بگیرم.

-   آهای ... با شمایم ... تنهایش بگذارید...کنار بروید و گورتان را گم کنید ... مادرم نمی­خواهد خیس شود...

مریم باز جیغ میکشد و من نعره سرمیدهم و هیچکس سرم داد نمیزند. همسایه ها همه مهربان شده اند. دست روی سرم میکشند..

-   آخ مادر هم شکلات شده است!

دور پارچه ای سفید، درون جعبه ای چوبی که همسایه ها برای بردنش سر و دست می­شکنند.

-      وای از دست این کّرک قالی رنگ و رو رفته که مرا به خود چسبانده و ولم نمیکند. دیوانه­وار سرم را به دیوار میکوبم؛ میخواهم بلند شوم و به آنها بفهمانم که مادرم خوردنی نیست، اما،لعنت به این پا ها که بی خیال دراز به دراز روی زمین لمیده اند و تکان نمیخورند... لعنت به شما ... لعنت...

بیوی بیخیال از روی پاهای مرده ام ، رد میشود

-   مریم کجاست؟

دوباره روده هایم بهم میپیچد و شکمم درد میگیرد. بیو درون بوته های رنگ وارنگ پشم ها گیر افتاده است. خنده ام میگیرد از آن قیافه ی حق به جانبی که به خود گرفته و بیهوده تقلا میکند. راه نجاتی برایش نیست. کُرک ها دور تا دورش را احاطه کرده اند و او خواهد مرد. دلم به حال خودم میسوزد . همه بزرگ شدند؛ دست بر کنده­ی زانو زده، برخاستند و تمام شهر را گشتند. اما من، همچنان کنج اتاق و حیاط که تمام دنیایم شده، جاده ای کج و معوج ساخته ام و با اتاقک بی چرخ لاشه ام، همه جایش را درنوردیده و در حسرت دنیای بزرگ آدمها سوختم و ساختم. من همچنان مانند سریش، چسبیده به سینه ی خاک، تمام نقش های زندگی را روی بوم الیاف نرم زیرجامه ام طرح میزنم و گند میزنم به زندگی مریم ...

-   مریم کجاست تا حال ناخوبم را خوب کند؟

روده هایم پیچ میخورند . دوباره تپانچه را برمیدارم. این بار روی قلبم میگذارم و میچکانم. بنگ...،بنگ... توده ای سیاه پشت دروازه ی رگهایم صبرش به سر رسیده و میکوشد تا هرچه زودتر به شریان گلبولهایم راه یابد. همین مقدار برای ایستادن قلبم کافی است تا بجای خون، خون دل مریم در آن جای بگیرد

-   خاک تو سرت

-      میگی چی کنم؟ کاری ازم برنمیآد...

-      بمیر

-      دلم میخواد، اما....

-      اما چی؟ لابد نمیتونی، میترسی

-      نه!...نه!... مریم!... می­ترسم مریم تنها بماند...

-      بودنت چه توفیری به حالش داشته که نبودنت...

-      تو نمی فهمی

-      نه فقط تو می­فهمی

-       مریم غیر من کسی را نداره...

-      بی تو همه چی داره

-      منو دوست داره...

-      مجبورِ

-      مریم عاشق منِ

-      وانمود میکنه

-      خفه شو

-      از تو نفرت داره و تحمل­ات می­کنه

-      خفه شو

-      تو وصله­ی ناجور زندگیش هستی

-      برو به جهنم...

-      بمیری بهتر ِ... بمیر ... زودتر.

-      گفتم خفه شو... دهنت را ببند...

فریاد میکشم.شمشیر سبز دسته شکسته را از روی فرش برمیدارم و از زیر پیراهن چرک شده ام با تمام توانم داخل شکم ام فشار میدهم. چشمهایم از حدقه درمیآید. شکمم را شکافته از درون روده ها تمام محتویات گندیده اش را، کف قالی میریزم و فریاد میکشم. حالم بد میشود. سرم گیج میرود وتمام اسباب بازیها بوی استفراغ میگیرد. مریم خسته است؛ من هم.کمرش درد میکند؛ من هم. دستهایش مثل پوست بادام، تَبَل زده و میسوزد. جگر من هم .

-   خوب کرد رفت... باید میرفت... دیگر نمیخواستم که بماند...

این را بارها به او گفته بودم و او تنها با تلخندی جوابم را داده و چشمانش بارانی شده بود. حتی عروسک زیبا را دزدیده بودم و یواشکی داخل پستوی اتاق کنار رخت ها آرام و با احتیاط لختش کرده بودم، تا لباسهای عروسی او را به مریم بدهم که با مجید برود، اما او با شوخی لباسها را پوشیده و پاره شان کرده بود و چقدر خندیده بودیم و باز نرفته بود.

-           پس چرا اینبار رفته است؟

دیگر نمیخواهم که بماند. دیگر نمیخواهم که بمانم...

-   یادت است؛ تصمیم گرفتم دیگر چیزی نخورم تا مجبور نباشی خراب کاری هایم را جمع کنی و دم به ساعت مرا بشوری. تو گریه میکردی و به زور به من غذا میدادی و من لب از لب باز نمیکردم. نمی دانم چند روز شد که از حال رفتم و باز خراب کاری کردم و تو... مریم کجایی؟

در باز میشود. مریم لباس عروسی به تن دست در دست مجید وارد اتاق میشود. همه جا بوی گند گرفته است مجید و مریم لبخند میزنند. مجید مرا بلندم میکند و در آغوش میگیرد و به سمت حمام میبرد. باز دور دهان مریم غنچه ای شکوفه میزندو من دوباره ریسه نیروم و چشمهایم در حلقه های مهربان چشم مجید غرق میشود...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692