داستان «دوستان بلوری» نویسنده «لیلا امانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «دوستان بلوری» نویسنده «لیلا امانی»دیدن بعضی آدم ها که به یاد نمی آورند وحتی نمی دانند کی بودی و کجا خانه ات بود مهم نیست . اما اگر برعکس باشد وبدانی آن طرف کجا بود وچی شد همه چیز تغییر می کند یا شاید هم تغییر نکند. فقط ممکن سلامی بدهی یا مثل غریبه ای از کنارش بروی وبذاری روال خطی زندگی بگذره .لازم نیست خط ها را برهم بزنی یا منحنی کنی یا فلش بزنی به خیلی دورترها اما همه اینها اختیاری نیست بلکه به اندازه چشم برهم زدنی بین تصویرهای غرق می شوی و ساعت ها می چرخی تا خسته دراز بکشی یا کار دیگری پیش بیاید.

ممکن هرجایی این حالت پیش بیاد نه مقدار داره نه اندازه یک خلاء بی نهایت. بستنی قیقی توی دستم بودم و خیابان بوعلی را سربالایی می رفتم. لاله را دیدم. از جوراب های سیاه بلندی که با مانتو پوشیده بود و روسری حریر کوچکی که موهای کم پشت اش را بین اون گلوله کرده بود و واکری که جلوتر از خودش روی زمین می گذاشت و می رفت . گاهی سرش را بلند می کرد تا با مردم برخورد نکند و می ایستاد تا نفسی تازه کند. قدم هایم کند شد ، میلی به خوردن بستنی قیفی نداشتم. انداختم توی سطل زباله تر .اگر کسی مراقبم بود شاید برایش جالب بود چرا افتادم دنبال یک پیرزن هفتادوهشت ساله دارم تعقیب اش می کنم. اصولا برای کسی مهم نیستم سر چرخاندم. یک عده نشسته بودند یک عده می رفتند یک سری هم می آمدند . لاله واکر را کنار گذاشت و روی سنگ های مکعبی نشست. از کیف اش بطری آب معدنی را بیرون آورد قلپی خورد و دور دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد . دید به فاصله یک سنگ مکعب نشسته ام. سرش را چرخاند و تماشای مردم نشست. شنیده بودم لاله رفته آمریکا اما اینجا بود . لاله از مرگ فرار کرده بود یا مرگ از دست لاله فراری شده بود . خواستم بروم آواچی پیتزا پیراشکی بخورم نمی دانم چرا پاهایم جلوی لاله ایستاد . چشم های لاله خاکستری کمرنگ شده بود آن موقع یک برق دیگری داشت . گفت: جانم چی میخوای؟ گفتم: سلام لاله خانوم. سرش را از تعحب تکانی داد وگفت: می شناسی من رو؟ آره. دوست مادربزرگ امی. هااا..را یک طوری گفت انگاری چندین صفحه از تاریخ مشروطه را ورق زده ورسیده به بخش بمباران مجلس . خانم بالا را یادتون ؟ سرش را تکان داد. سنگینی مصیبت سرم انداخت پایین.... لب های لاله باز شد بهش می گفتم اینقدر به خودت سختی نده آخرش ازبس روزه گرفت رفت. لبخندی زدم .خواستم بگم مادربزرگم با سی وهفت تا نوه وهیجده تا نبیره تنهایی رفت. گفتن چه فایده ای داشت . لاله چشماش پراشک شد و و گوشه چشماش را با دستمال کاغذی دیگه ای که توی قاب ملیله دوزی بود پاک کرد . مرض داشتم پیرزن را گریه انداختم. دست هایم را روی شانه اش گذاشتم و نوازش کردم. چه کار می کردم همیشه بهترین راه حل اولین چیزی که به ذهن میاد .لاله خانوم با اجازتون برم. گفت : نرو باهام بیا.یکبار دلش شکستم نباید بار دوم تکرار می کردم . خونه ام نزدیک .خواستم زیر بغلش را بگیرم گفت: نگیر گرم ام میشه.زن نبی هم همیشه گرمش بود. نبی وزنش صدیق، مهری خانوم ،زهرا خانوم زن یدی قصاب ،بقیه هم بودند یادم نمیاد دوستای مادربزرگم بودند .حلقم خاکی شده بود . لاله می خواست برای عصر نشینی بیاد . مادربزرگ جارو به دستم داده بود تا حیاط جارو کنم. سماور روشن کرده بود .قاچ های هندوانه توی بلور گنجه ریخته بود و زغال های قلیان را براش گر انداخته بودم. نبی زغال گردان را از دستم گرفت و تنباکوی خیس را چلاند ولگن مسی آب تنباکو را کنار گذاشت. ته شیشه ای را پر آب کرد و چندبرگ نعناع از باغچه چید وتوی آب قلیان انداخت. مادربزرگ صدام زد وگفت: اول زمین رو آب می پاشی بعد میذاری جون زمین آب را می کشه نمدار که شد جارو می کشی. آهان فهمیدم.برگشتم و آبپاش روی توی حوض انداختم و پرش کردم. جوراب هایم خیس شده بودند. لاله را دیدم که کیف ورنی مشکی را روی دستش انداخته بود با کفش های روباز پاشنه بلند .نمی دانم مادربزرگ ولاله از کجا وکی دوست بودند لاله هروقت از آمریکا یا هند می آمد برای مادربزرگ انگشتری وپارچه وروسری های رنگارنگ می آورد که سر صاحب شدن همیشه بین خاله ها دعوا بود.لاله از مجسمه های بزرگ هند می گفت که هرکدان سینه ریزهای طلا ده کیلویی دارند و پاساژهای لباس زیر نیویورک مانکن متحرک دارند وهرسایزی را می توانی پیدا کنی پایین پله های ایوان نشسته بودم، نبی قلیان را جلوی لاله گذاشت . نبی توی فکر بود به حرف های لاله گوش نمی کرد که از عروس آمریکایی اش می گفت، به خورشت قورمه سبزی درست کرده بود لب نزده بود و تابلو فرش هدیه اش را توی اطاق خوابش روی زمین گذشته بود. مادربزرگ برایش قاچ هندوانه را توی پیش دستی بلوری ترک دار گذاشت وگفت: بخور...گلوت تازه کن عروس ها همینطورن. بعد از آن زهرا خانوم ومهری خانوم آمدند .حرفها مثل همهمه بود . زن نبی هم با چادر گلدارش پیشانی اش را پاک می کرد رسیدمیل بافتنی و کلاف کاموایی اش زیر بغلش بود.رفتم سروقت جوجه ها ومرغ های ته انباری .آب تنباکو را برداشتم تا بزنم زیر پرهای جوجه ها وقتی دمر می افتند تنباکو سرحالشان می کرد مثل نبی که زغال خاکستر می شد حرف زدنش شروع می شد. هنوز تا زغال شستن پاییز وقت بود اینقدر دلم می خواست که زودتر وقتش بشود و زغال های سبک را به زور توی لگن های کنگره دار مسی بشورم وبه سر زغال ها بزنم وبعد زغال ها بالا بیایند. فقط همین حد بود بعدش نبی می آمد و تکیه اش را می داد به بیل نصف اش . قوطی سیگارش را از جیب بغلش درمی آورد و با آرامش برگ سفید کاغذ را بیرون می آورد وتوتون را داخلش می ریخت وبا آب دهانش لای برگ را بهم می رساند ومی گفت: دخترنگاه کردن داره؟ بور می شدم و می رفتم کنار حوض می نشستم تا نبی صدایم بزند وبرایش صافی را از زیر زمین بیاورم. کپه زغال ها تا چند روز بود باید آب اش می رفت .بعد نبی شن کش می آورد و کپه زغال ها را صاف می کرد . گوشه ایوان سمت راست رابه نام نبی زده بودند می نشست و دود را از نی قلیان می کشید و دودش را به به دل هوا می زد به همه نوه های دختری دختر می گفت وبه نوه های پسری پسر. مادربزرگ می گفت: پسرها ودخترهای نبی دایی وخاله شیری ام هستند.زن نبی بیشتر بعداز شام می آمد و می رفت پشت بام می خوابید می گفت : خونه ما گرمه. زمستان ها هم بعد از ظهر می آمد ومی گفت: کرسی خانم بالا گرمه. نبی زمستان ها غیب می شد می رفت دهات های اطراف کشک و جوراب های بافته و ترشی هایی که زنش درست کرده بود را می فروخت و تا آخر زمستان خانه دوست هایش می ماند.
لاله ایستاد واز کیف پارچه ای که روی دوش اش انداخته بود کاغذی را بیرون آورد وگفت: بخون . نوشته بود اگر مادرم این کاغذ را به شما داد با این شماره حتما تماس بگیرید مادرم آلزایمر دارد وراهش را گم کرده تشکر . احساس کردم تا میدان میشان یک نفس دویده ام وکسی برای این کار تشکر کرده .لاله مثل بچه ای که منتظر باشد ازبین دوتا بستنی وانیلی یا کاکائویی یکی را انتخاب کند به صورتم زل زده بود . اینجا کجاست؟ خیابان بوعلی اونجا هم آرامگاه بوعلی. لاله روی آخرین سنگ مکعبی ردیف شده نشست. توان هضم کردن خیابان وآدم ها را نداشت سرش را به واکر تکیه داد . شماره رند تهران بود . مثل همیشه شارژ نداشتم دوستی ندارم که برای حرف زدن وقرار گذاشتن شارژ بگیرم. لاله خانوم برم بیام؟ لاله دستش را روی شقیقه هاش گذاشته بود.قدم هایم را تند کردم . مانتو فروشی،بانک ،بستنی فروشی ،مغازه خالی ،پیراهن مردانه چارخونه . دکه روزنامه فروشی پایین تر دویدم. کیفم سنگینی می کرد چرا کوله ای نگرفتم ؟شارژگرفتم .رمزچی بود مرد خندید ستاره صدوچهل ویک ستاره رمز .می خواستم دندان هایش را توی دهانش خرد کنم وقت خنده نبود . دوتومن را پرت کردم روی روزنامه هایی که به جای سنگ پلاستیک فشرده ای گذاشته بودند نوشته هیچ کس تنها نیست میان چشم هایم ماند. لاله نبود . شماره روی کاغذ را گرفتم چندباری بوق خورد و صدای جانم زنی بین گوشم پیچید. گفتم لاله خانوم گمشده خواستم بدانید.

دیدگاه‌ها   

#1 سینا 1397-03-24 22:08
عالی بود
قلمتون روان!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692