داستان «مسافر» نویسنده «زهره یزدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مسافر» نویسنده «زهرا یزدی»

جمعیت زیادی آمده بود . آنقدر که نمی توانست خود را به میان جمعیت برساند. به زحمت گوشه ای ایستاد ، چشم هایش را کمی تنگ کرد و به انتهای کوچه خیره ماند . هنوز خبری نبود . می دانست این بار هم خبری نخواهد شد اما به پای دلش آمده بود . دلش گواه خبرهایی می داد . نگاهش را به مردم دوخت . به زنان و مردانی که گویی سعی داشتند از هم سبقت بگیرند تا خود را به خیابان اصلی برسانند .

شوق او هم کمتر از آنها نبود اما تصمیم گرفت به خانه برگردد . نمی توانست بماند . خود را از لابه لای جمعیت به سمت خانه رساند و پشت در نشست . بر خلاف چهره آرامش از درون آرام و قرار نداشت . حال کودکی را داشت که از فرط هیجان نمی توانست روی پا بایستد . عرق سردی که بر پیشانی اش نشسته بود را با گوشه چادرش پاک کرد که صدای پسرش را از پشت سر شنید : " مادر ... چی شده ؟ چرا اینجا نشستی ؟!! "

نگاهش کرد و در حالی که سعی داشت آرامشش را حفظ کند با لبخند گفت : " نتونستم برم وسط جمعیت ماشااله کوچه خیلی شلوغ شده "

پسر بی توجه به جواب او با نگرانی نگاهش کرد و پرسید : " شما حالتون خوبه ؟! چرا عرق کردی ؟!!"

- " مادر جان تو این هوا آدم عرق می کنه دیگه . مگه تو گرمت نیست ؟ "

او می دانست این جواب سئوالش نیست حتم داشت باز هم حال مادر دگرگون است اما متعجب بود که چرا بر خلاف سری قبل ، که مادرش از همه زودتر در خیابان اصلی منتظر مانده بود اینبار پشت در خانه به انتظار نشسته است . به همین خاطر نگاهش کرد و با لحن مهربانی گفت : " مادر جان مطمئن باش خبری از مسافر تو نیست . پس اینقدر .....

حرف پسر را قطع کرد و با لبخند عمیقی که بر لبهایش نشسته بود گفت : " می دونم پسرم ..."

سپس بطری آبی که همراهش بود را از زیر چادر درآورد ، مشتی آب بر صورتش پاشید و بقیه آن را لاجرعه سرکشید. به چهره پسرش که با تعجب نگاهش میکرد لبخند زد و گفت : " تو برو ... من همینجا منتظرمی مونم."

سپس با نگاه مضطرب و نگرانش که سعی داشت آن را زیر لبخند بی رمقش پنهان کند ، پسرش را به میان جمعیت بدرقه کرد . تنها دلخوشی او بعد از فوت همسرش و رفتن پسر بزرگش به جنگ ، همین پسرش بود که دومین و آخرین فرزندش بود . گاهی که دلتنگ فرزند بزرگش می شد به چهره و قد و قامت همین پسرش می نگریست که شباهت فوق العاده ای با برادرش داشت. همان طور که رفتن او را به میان جمعیت برانداز میکرد آه کوتاهی کشید . هنوز مردم در رفت و آمد بودند . عده ای خود را به خیابان اصلی میرساندند و عده ای ترجیح می دادند که در کوچه منتظر بمانند . مقابل خانه یکی از همسایه ها جمعیت بیشتری دیده می شد . دسته گل های بزرگی که هر لحظه به تعداد آن اضافه می شد نمای خانه همسایه را دیدنی تر می کرد . آن قدر که از انتهای کوچه هم به راحتی قابل رویت بود . تمام این منظره ها ، حال او را دگرگون کرد . با وجود شوقی که داشت اما احساس بی رمقی می کرد . لبهایش خشک بود و به شدت احساس تشنگی میکرد . نگاه نگرانش دائم از این سو به آن سو می چرخید . منتظر بود ولی نمیدانست چرا حال آدم های هراسان را دارد . قبلا هم همین مردم برای یکی دیگر از همسایه ها در خیابان و کوچه جمع شده بودند و حتی خود او به همراه پسرش جز استقبال کنندگان مراسم بودند ولی اینبار حضور مردم او را بیشتر نگران میکرد .

زمانی که سیل جمعیت به سمت خانه همسایه سرازیر شد ، وجودش به لرزه افتاد . مضطرب و نا آرام عرق پیشانی اش را پاک کرد . آب دهانش را به سختی قورت داد و سعی کرد از جا بلند شود ولی توان ایستادن نداشت . در همان حال که پشت در نشسته بود ، نگاه منتظرش را به میان جمعیت انداخت . همهمه ای به پا شده بود . صدای گریه جمعیت با ذکر صلوات هایی که پشت سر هم بلند می شد با صدای مداحی بلندی که از بلندگو به گوش میرسد در هم آمیخته بود . نگاهش به تابوت گلباران شده ای افتاد که میان دست های جمعیت به سمت خانه همسایه هدایت می شد. بی اختیار دستش را بر روی قلبش گذاشت . آرام و قرار نداشت. احساس کرد تمام وجودش را گر گرفته است . صورتش از شدت حرارت سرخ شده بود . نفس هایش به شمارش افتاده بود . همان طور که با نگرانی به تابوتی که بر روی دستان مردم دلبری میکرد چشم می دوخت زیر لب زمزمه کرد: " اینکه مسافر تو نیست.... آروم باش ..."

صدای یکی از همسایه ها او را به خود آورد : " ان شا اله به همین زودی چشم شما هم روشن می شود "

به خانم همسایه نگاه کرد . چشمانش از شدت گریه سرخ و متورم شده بود . لبخندی به رویش زد و به سختی از جا بلند شد . خانم همسایه به سمتش دوید و گفت : " شما حالتون خوب نیست ؟! انگار تب دارید ؟"

نگاهش کرد و گفت : " چیزی نیست ... فعلا با اجازتون ."

و او را همان طور مات و مبهوت تنها گذاشت و وارد خانه شد . یک راست به سمت آشپزخانه رفت . پارچ آب را برداشت و آن را سرکشید. چهره اش همچنان سرخ بود . تمام بدنش از شدت حرارت می سوخت . گویی حرارت ذره ذره وجودش را در خود ذوب میکرد . به قدری که با خوردن یخ های درون یخچال هم آرام نمی شد . جگرش می سوخت آن قدر که بی اعتنا به کاری که میکرد ، شروع به کندن برفک های درون یخچال شد و مشت مشت آنها را می بلعید . پسر به محض ورود به خانه و دیدن آن صحنه ، رنگ پریده به سمت مادرش دوید : " چی شده ؟! "

و بدون آنکه منتظر جوابی بماند ، او را با یک حرکت از زمین بلند کرد و بدن داغ و بی حال او را به بیمارستان رساند . صدای مادر را می شنید که آهسته زیر لب زمزمه می کرد : " جگرم ....جگرم ... می سوزه "

و همان طور که شاهد بسته شدن چشمهای مادر بود چشم هایش شروع به باریدن کرد . مادر با لبخند بی رمق و بی جانی که بر لب داشت آه کوتاهی کشید و دگر هیچ نگفت.

زمانی که پزشک کبد سیاه او را در کالبدشکافی به پسر نشان داد ، اشک از چشمان تمام ناظران آن صحنه جاری شد . جگر آن زن از شدت فراق و دلتنگی پسر شهیدش سوخته بود !!!

دیدگاه‌ها   

#1 رضوانه 1396-06-07 20:06
آبجی جونم مثل همیشه عالی بود....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692